نویسنده

به مناسبت دهم دی­ماه، سال­گشت شهادت امام سجاد(ع)

چون گرگ­هایی دیوانه، دندان­های­شان را در خیمه­ها فرو بردند. شیطان، شهوت هجوم و غارت را در درون آدمیان بیدار کرده بود.

کودکان بی­هدف گریختند و دل­های­شان در جست­وجوی مردی بود که آنان را پناه دهد. دستان کوچک، به هوا چنگ می­زدند. قبایل، زنان سر برهنه را می­راندند و با چنگال­های خود، گوشواره­ها و دستبندها را می­کندند.

مردی پلید، چنگالش را در گوشواره­ی فاطمه فرو برد و وحشیانه آن را کند. خون از گوش کودک جاری شد.

مرد می­گریست. اشکش جاری بود. گریه­اش از دل پاکش حکایت می­کرد؛ از شکاف میان وجدان و اراده­اش،

میان دلی که حق را می­شناخت و دستان آلوده­ای که می­خواستند او را خفه کنند.

دخترک شکست خورده، از اشک­های تمساح شگفت­زده شد:

-           چرا می­گریی؟

او که گوشواره­ی گوش دیگری را می­کند گفت:

-           چرا گریه نکنم وقتی دختر محمد(ص) را غارت می­کنم؟!

-           پس رهایم کن.

سامری حیران از درخشش طلا فریاد زد:

-           می­ترسم یکی دیگر آن را بگیرد!

گرگ­ها به خیمه­ای حمله آوردند که امام چهارم(ع) در آن بود.

«پیسی گرفته»، شمشیری را که هنوز خون حسین(ع) را به خویش داشت، برهنه ساخت. سخنان «ابن زیاد» هنوز در گوشش طنین افکنده بود.

-           نه کوچک­شان را زنده بگذار و نه بزرگ­شان را

زینب(س) با شجاعتی چون دلیری پدرِ بزرگ­وارش زبان به اعتراض گشود:

-           اول باید مرا بکشی.

گرگی که هنوز کاملاً در گرداب پستی فرو نرفته بود بانگ برآورد:

-           او فقط پسرکی بیمار است.

سرزمین «ذو حسم» چون عابدی غمگین یا پیری فرتوت از گذشت سالیان، به آن­چه در اطرافش می­گذشت می­نگریست. دود، آسمان را پوشانده بود و زبانه­های آتش چون سرهای ابلیسیان، خیمه­ها را می­بلعیدند؛ خیمه­هایی که طوفان از هر سوی بر آن­ها می­وزید و گرگ­ها، آکنده از شهوت غارت، زوزه می­کشیدند.

قبایل، چون گردبادی پیرامون زنان و کودکان می­چرخیدند. دل­های کوچک هراسان، چون کبوتران چاهی بودند در میانه­ی توفان بی رحم زمستانی؛ و اشک­ها، مرواریدهایی پراکنده بودند و از چشمانی فرو می­غلتیدند که ابرهای اندوه در آسمان آن جمع شده بودند.

روزی برای خون و روزی برای اشک تا زمین پاک شود و انسان پاک گردد؛ تا اشک­ها رودهایی جاری سازند که همه­ی پلیدی­های آدمی را بشویند؛ تا چشمه­های اندوه بجوشند؛ تا قابیل در سراسر زندگیش پشیمان شود؛ تا در غارها پنهان گردد و جنایتش را پنهان سازد؛ تا دستانش را از خون برادرش هابیل پاک سازد.

هابیل همچنان آمیخته­ به نخستین خون آدمی، در همه­ جا در تعقیب قابیل است.

کوفه، در آن ظهر ملتهب، چون زنی بود که ناگهان عظمت جنایتش را فهمیده بود. زنان، کودکان و شتران نر و ماده، تمامی غنایمی بودند که قبایل در برابر ننگ ابدی به چنگ آورده بودند.

امام سجاد(ع) با دستانی بسته و زنجیر بر گردن و خونی که از رگ­هایش جاری بود، چشم­اندازی بود از رفتار وحشیانه­ی قبایلی که با نیرنگ و حیله دیوانه شده بودند.

زنگ­ها آرام گرفتند، نفس­ها برنیامدند و سکوتی شگفت خیمه زد و واژگانی چون چشمه­ای آسمانی جوشید:

-           ای مردم! کسی که مرا می­شناسد، می­شناسد و کسی که مرا نمی­شناسد بداند که من «علی بن الحسین بن علی(ع)» هستم. من پسر کسی هستم که حرمتش را دریدند و نعمتش را ربودند و مالش را به غارت بردند و خاندانش را به اسارت گرفتند. من پسر کسی هستم که بی آن که قصد خون­خواهی داشته باشد، سرش را در کناره­ی فرات بریدند. من پسر کسی هستم که با شکیبایی کشته شد و این افتخار، خود بس است. ای مردم شما را به خدای سوگند می­دهم، آیا به یاد می­آورید که خودتان به پدرم نامه نوشتید و واقعیت را به گونه­ای دیگر بر او نمایاندید و با وی پیمان بستید و بیعت کردید؟

سکوت همچنان چیره بود و می­گفت: آری. آری.

و امام سجاد(ع) همهمه­ی سکوت سنگین از پشیمانی را می­فهمید:

-           پس نفرین بر شما به خاطر آن چه برای خویش پیشاپیش [به جهان آخرت] فرستادید و رسوا باد پندارتان! با کدامین چشم به رسول خدا(ص) می­نگرید، هرگاه به شما بگوید: «تبارم را کشتید و حرمتم را زیر پا نهادید، پس، از امتم نیستید.»

همانند آتشفشانی که فوران می­کند، مانند وقتی که پوسته­ی زمین از نگه­داری مواد مذاب ناتوان می­شود و فرو می­ریزد، انبوه اندوه با گریه می­ترکید؛ گریه­ای که قصه­ی سرگردانی و مرگ و ناامیدی را می­گوید.

غنچه­ی امید شکفت:

-           خدای بیامرزد کسی را که اندرزم را بپذیرد و سفارشم را درباره­ی خدا و پیامبر و خاندانش به یاد بسپارد؛ پس رسول خدا(ص) برای ما الگوست.

انبوه مردمان متراکم فریاد کشیدند و واژگان – چون افرادی که به طرف دروازه­ی رهایی می­دوند – جاری شدند:

-           ای فرزند رسول خدا(ص)، ما گوش به فرمان تو داریم. پیرو توییم. رهبریت را پاس می­داریم؛ نه از تو روی برمی­گردانیم و نه رهایت می­کنیم. به فرمان توییم. خدایت بیامرزد. ما با هر که با تو بستیزد می­جنگیم و با هر که با تو صلح کند، در صلحیم. از کسی که بر تو و ما ستم روا دارد بیزاریم!

کوفه، همان کوفه بود؛ بی هیچ دگرگونی؛ با واژگان شیرین و وعده­های تو خالی و دل­های هراسان و اراده­های مرده ...

امام چهارم(ع) با صدایی گرفته از اندوه فریاد زد:

-           چه دور است ... چه دور است [وعده­های شما] ای نیرنگ­بازان پیمان­شکن. بین شما و خواسته­های­تان فاصله افتاد. آیا آهنگ آن دارید همان­گونه با من رفتار کنید که پیش از این با پدرم انجام دادید؟ هرگز! سوگند به خدای رگ­های تپنده، زخم­ها هنوز بهبودی نیافته­اند! پدرم و خاندانش دیروز کشته شدند، در حالی که سوگواری بر رسول خدا(ص) و پدرم و برادرانم فراموش نمی­شود. قسم به خدای که درد فراق در گلویم گره خورده و تلخی­اش میان نایم گیر کرده است و اندوهش در سینه­ام تا ابد خواهد ماند.

شیر در زنجبر

تاریخ، این جا و آن جا آتش می­افروزد و سر حسین(ع) بر بلندای نیزه­ها، شهرها را دور می­زند و با زبان سکوت سخن می­گوید.

ابن زیاد نشست؛ مردی آبله­رو که پدر بزرگش را نمی­شناخت. بدنش را روی تخت طلا افکند و بر این باور بود که جهان زیر نگین اوست.

در برابرش، سر بریده­ای در تشت طلا قرار داشت.

آبله­رو با خود اندیشید:

-           حسین (ع) دیگر ساکت شد؛ آن هم برای همیشه و من فرمان­روای بصره و کوفه هستم.

و بعد با صدای بلند گفت:

-           کشتن حسین(ع) خواست خدا بود. همه چیز به اراده­ی اوست و خدا حسین را کشت!

سکوت همچنان بر روی لب­ها خیمه زده بود.

ابن زیاد متوجه جوانی شد که دست و پایش را با زنجیر بسته بودند:

-           نامت چیست؟

-           علی بن حسین(ع).

-           مگر خدا علی (ع) را نکشت؟

-            ...

-           صدایش چون فش فش ماری از گلو خارج شد:

-           چرا حرف نمی­زنی؟

-           برادر بزرگی داشتم که به او «علی­اکبر» می­گفتند و مردم او را کشتند.

-           پسر زیاد ضربه­ی سیلی را حس کرد پس با خشم فریاد کشید:

-           بلکه خدا او را کشت.

و امام در پاسخ، این آیه را تلاوت فرمودند:

-           خداوند جان­ها را هنگام فرا رسیدن مرگ­شان دریافت می­کند.1

-           چشمانش چون چشمان ماری خال­دار از هم دریده شده و به جلاد اشاره کرد.

-           زینب(س) با خشم فریاد برآورد:

-           ای پسر زیاد! آن چه از خون ما ریختی برایت کافی نیست؟ جز او کدام مرد را زنده گذاشتی؟ اگر می­خواهی او را بکشی، پس مرا هم با او بکش.

-           جوان در زنجیر با حقارت در ابن زیاد نگریست:

-           آیا نمی­دانی کشته شدن رسم ما  و شهادت کرامتی است از جانب خدای؟

آبله­رو از جای برخاست و مجلس را ترک کرد. شلاقش را در هوا چرخاند و با خودخواهی فریاد زد:

-           به زندان ببریدش.

مزدوران دویدند. رفتارهای شتاب­زده­ی آنان نشانگر بزدلی و پستی دل­هایی بود که جوان­مردی در آن­ها جایی نداشت و مرده بود.

زنان را در خانه­ای کنار مسجد بزرگ شهر – که پسر زیاد آن را به زندان تبدیل کرده بود – گرد آوردند و علی(ع) با زنجیرها به سیاه­چال فرستاده شد.

گزمه­ای خشن دری را گشود که به دالان صخره­ای زیر زمینی منتهی می­شد. نگهبانان از راه تنگ و پیچ در پیچ گذشتند که راه­های دیگری از آن جدا می­شد.

در برابر اتاقکی ایستادند که مانند قبر بود. یکی از آنان اسیر را گرفت و با خشونت او را هل داد.

سپس برگشتند و از پل­ها بالا رفتند. اندک اندک نور مشعل­ها ناپدید شدند و صدای گام­ها آرام گرفت و تاریکی بر همه جا خیمه زد. جز صدای نفس­های زندانی صدایی به گوش نمی­رسید.

زندانی چون چشمه­ای که از آن آب خنک می­جوشد، در دل احساس آرامش کرد. در دلش جز صبر برای رضای خدا چیزی جاری نبود.

مانند قطب­نمایی در کشتی میان تاریکی، دلش به سوی خدا، به سوی معشوقش بود و نامش را صدا می­زد:

-           پاک است پروردگار من، شنوایی که شنواتر از او در جهان نیست.

از فراز عرش تا زیر زمین هفتم صدا را می­شنود. در تاریکی و بیابان می­شنود و مویه­ی مردمان را. و می­شنود پنهان­ترین راز و سخن مردمان را. پاک است خدای بینایی که بیناتر از او در جهان نیست. نه تاریکی مانع بینایی او شود، نه اسرار تاریکی از دید او پنهان و نه پرده و دیواری.

پاکی، ای پروردگاری که صدای نفس زدن ماهیان را در ژرفای دریاها می­شنوی. پاکی، ای خدایی که وزن تاریکی و نور و ماه و خورشید را می­دانی. پاکیزه است خدایی که کوچکی چیزی باعث پنهانیش از او نیست.

آن گاه که روح در آسمان­ها اوج می­گیرد و از قفس بدن می­رهد، چه نیرومند و زلال می­شود. به جهانی دیگر پیوند می­خورد؛ جهانی که با دنیای خاکی پیوندی ندارد.

 

 

خورشید بر دار

چند سلول در این سیاه­چال است؛ زندان­هایی به­سان غارهای متروکه یا قبرهایی که ساکنانش پس از خوابی طولانی بیدار شده­اند.

سه نفر بودند. روی پله­هایی چند متر بالاتر از سطح زمین نشسته بودند.

صدای «مختار» با صدای زنجیر درهم آمیخت و به دو رفیقش گفت:

-           برای مرگ آماده شوید، حس می­کنم پایان عمر ما فرا رسیده است.

«عبدالله بن حارث» نجوا کرد:

-           بله، کشتن همه­ی مردم برای این ستمگر کاری ندارد. کسی که حسین(ع) را می­کشد، از چه کسی به خود هراسی راه می­دهد؟

مختار غمگنانه زمزمه کرد:

-           حسین(ع) را؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ کاری است فراتر از پندار. چگونه انسانی به خود جرأت می­دهد چنین جنایتی مرتکب شود؟

میثم که به سکوت پناه برده بود گفت:

-           چرا نه؟ آیا قابیل هابیل را نکشت؟ آیا فرعون به موسی فشار نیاورد؟ و عیسی(ع) را که خواستند به دار آویزند، خدایش وی را به آسمان برد؟! و علی(ع)، یادتان رفت خونش را در محراب ریختند؟

وقتی یاد علی(ع) – این مرد بزرگ – می­افتم، حقیقت را بیشتر حس می­کنم و بیشتر به این مطلب ایمان می­آورم که دنیا به اندازه­ی بال مگسی ارزش ندارد اگر در آن حقی ثابت و باطلی کوبیده نشود.

نگاهش را به دیوار صخره­ای دوخت؛ تو گویی با نگاهش می­خواست دیوار را سوراخ کند. ادامه داد:

-           مژده­ی پیروزی بدهم.

پسر حارث با حیرت آهسته گفت:

-           ای میثم، از کدام پیروزی سخن می­گویی؟ آن هم در این غل و زنجیر؟ مختار با دریغ سری تکان داد:

-           ما روزی پیروز شدیم اما الان همه چیز تمام شده و ما به پایان خط رسیدیم.

یار علی(ع) که صحنه­ها در برابر چشمانش زنده شده بود، پاسخ داد:

-           هرگز ای مختار! ما نه به پایان خط رسیدیم و نه می­رسیم. زیرا ما با حق هستیم و حق همواره می­ماند.

در حالی که گویی به آینده می­نگریست ادامه داد:

-           ای مختار! تو همین روزها از زندان بیرون می­روی و انتقام خون حسین(ع) را می­گیری و این کسی را که می­خواهد ما را بکشد می­کشی و چهره­اش را لگد­کوب می­کنی.

سخنان علی­(ع) از زبان میثم، سکوت مهیبی را بر مجلس حاکم کرد؛ سخنانی که افق­های زمان­های آینده را روشن می­کرد.

لحظه­هایی گذشت؛ لحظه­هایی چون قرن­ها، تا این که صدای گام­هایی به تدریج نزدیک شد. پژواک صدا در دیوارهای صخره­ای چنان طنین افکن می­شد که گویی جهان را فرا گرفته بود.

نگهبان خشن کلید را در قفل چرخاند. در گشوده شد و چهره­ی وی در پرتو مشعل، چون شیطانی آشکار شد.

نگهبان راهش را گشود و با خشونت زندانی محکوم به مرگی را کشید تا ببرد.

مختار که می­دانست چه می­گوید گفت:

-           کجا می­روی میثم؟

میثم با آرامش پاسخ داد:

-           به سوی تنه­ی نخلی که بیست سال است چشم انتظار من است.

مختار و دوستش فهمیدند میثم به دار آویخته خواهد شد.

و در کاخی که بر ستم بنیان نهاده شده بود، پسر زیاد - که با گستاخی به زندانی می­نگریست - گفت:

-            آیا این عجمی دوست علی(ع) است؟

یکی پاسخ داد:

-           بله، خرما فروشی است در بازار.

آبله­رو با تحقیر گفت:

-           خدایت کجاست؟

زندانی پاسخ داد:

-           در کمینگاه ستمگران است.

-           آیا «ابوتراب»2 از سرانجامت به تو خبر داد؟

-           من نخلی را که به همین زودی به آن آویخته می­شوم، می­شناسم.

-           آن را تکذیب می­کنم.

-            جانشین رسول خدا(ص) را تکذیب می­کنی؟

پسر زیاد با خشم فریاد زد:

-           وی را به زندان بازگردانید.

پشیمان شد و با تازیانه­اش اشاره کرد:

-           بلکه او را به دار بیاویزید و به یاران ابوتراب ملحقش کنید.

زندانی لبخند زد و به مردی نگاه کرد که به زودی سر پوکش پیش پای جهادگران می­افتاد.

 

 

  1. الله یتوفی الانفس حین موتها، زمره، آیه­ی 42.
  2. ابوتراب [پدر خاک] صفتی است که پیامبراکرم(ص) به حضرت علی(ع) عنایت فرموده­اند اما دشمنان جنبه­ی منفی آن را در نظر می­گرفتند، مترجم.