غروب است.

من در وسط بزرگ­ترین تنهایی جهان ایستاده­ام.

بادهای صد و بیست روزه­ی تردید، بر من می­وزند و تکه­های مرا می­برند.

«اکسیژن» دشت را نفس می­کشم و «دی اکسید» آه پس می­دهم.

تمام سلول­های بدنم چشم به جاده دوخته­اند تا ببینند جاده، کی شکافته می­شود و

ریه­هایش را از هوای گام­های اسبت سرشار می­کند.

ای آرزوی ناپیدای آشکار که تمام دست­ها هوای تو را چنگ می­زنند و

به دنبال تو می­گردند! تاریکی محض، چشم­های ما را تمسخر می­کند.

مردمک چشم­های­مان هر چه می­چرخد فقط جام­های تاریکی را سر می­کشد.

کبریت­های صاعقه­ات کجاست؟

راستش این تنهایی پیر، این تنهایی تاریخی، دارد اندک اندک تمام مرا می­بلعد.

کاش می­شد زودتر در جمعیت تو گم می­شدم!

من، خسته­ی همیشه هستم؛

خسته­ی تمام سر و صداهای شهرم.

خسته­ی همه آلودگی­های صوتی.

گوش­هایم از تنفر سر و صداها پر شده­اند.

آرزومند یک جُرعه از طراوت­های چنگ نکیسا هستم.

این روزها قحط نکیساست.

گوش­های من دیگر طاقت بوق و گاز و ترمز و زنگ و عربده و قهقهه را ندارند.

گوش­های من از حال و هوای ناموزون جهان خسته شده­اند. پرده­ی گوش­هایم به حد انفجار رسیده است.

آلودگی­های صوتی پرده دری می­کنند. من تا چه وقت، در این هیاهوی بی انضباط غرق باشم؟

تا چه وقت گوش به نیامدنت بسپارم؟ زودتر، از نقطه­ی اتصال آسمان و جاده نمایان شو تا طنین گام اسبت،

گوش­هایم را نوازش دهد؛ ای که همه­ی غزل­های ناب از گام اسب  تو می­بارد!

ای دور از دست­رس! نمی­دانم در سحر می­رسی یا منتظر می­مانی تا شب شود؛

اما می­دانم که از تمام شناسنامه­ات فقط نامت را فهمیده­ام.

ای ناشناس­تر از همه­ی کهشکشان­های دور!  چیزی به تمام شدن من نمانده است.

توفان دوری­ات، برگ­های روحم را زرد کرده و به زمین ریخته است. دیگر در شروع پایان خود هستم.

این لحظه­های تکراری را با حضورت بیاشوب و به لبخندت بگو بر مردمک چشمم تکیه کند. من در حال دست و پا زدن هستم.

هیچ می­دانی؟ من آتشفشان بزرگ زمینم. می­جوشم. می­خروشم و فوران می­کنم.

باران من! بیا و بر شانه­هایم بنشین تا این آتش سوزنده فرو بخوابد. مبادا همه­ی مرا از هم بپاشاند!