نویسنده

درست است که گفته­اند دهکده ولی دهکده هم برای خود قانونی دارد؛ مقررات و نظم و نسقی دارد!

یکی همین که می­گویند: کدخدا را ببین ده را بچاپ ... یا این که طرف را توی ده راهش نمی­دهند، سراغ خانه­ی کدخدا را می­گیرد!

این از دهکده­های خودمان؛ چه رسد به «دهکده­ی جهانی» مک لوهان.

مگر از یک جامعه­شناس چه انتظاری می­رود؟ جز آن که تحلیلی از جامعه­ی خویش ارائه کند که منطبق بر واقعیت باشد؟

... او هم که جز این نکرد. گفت جهان به مثابه­ی دهکده­ای است که همه یک­دیگر را می­شناسند و از جیک و پوک هم سر در می­آوردند به گونه­ای که هیچ چیزی از چشم دیگران مخفی نمی­ماند و مشهدی حسین و کربلایی محمد بقال و قهوه­چی محله و ... اعضای صمیمی خانواده­های این دهکده­اند.

شما فکر می­کنید اگر مک لوهان به عصر اینترنت پا می­گذاشت، به سایت­های گوناگون سری

می­زد و از پدیده­ی جالب وبلاگ­ها سر در­می­آورد، باز هم از دهکده­ی جهانی حرفی می­زد؟

وقتی شما از کنج خانه­ی خویش به همه­ی جای عالم سرک می­کشید، چت می­کنید و وبلاگ می­نویسید، آیا باز هم دهکده­ی جهانی عنوان گویایی است؟

از من می­پرسید، نترسید و بگویید خانه­ی جهانی!

-«صحف»! بیا مادر ... غذا سرد شد.

هر چه صدایش کرد، پاسخی نشنید. رو به شوهرش کرد و گفت: «این کامپیوتر هم شده اسباب دردسر. ببین چقدر وقت است صدایش می­زنم! انگار نه انگار. لابد باز هم یک دوست جدید پیدا کرده!

-صحف ... صحف!

-صبر کن آمدم، الان.

با بی­حوصلگی آمد و سر میز نشست. غرولند می­کرد:

-آدم توی مملکت غریب، دور از فک و فامیل، چقدر باید بگرده تا یه هم­زبون پیدا کنه، بعد هم تا بخواد باب صحبت رو باز کنه، داد و بی­داد که پاشو بیا غذا سرد شد ...

مادر می­دانست جوان بیست ساله­اش پر بی­راه نمی­گوید. هر چقدر هم که صبور باشی، هفده سال غربت و دوری از وطن و جدایی از ریشه­ها، خسته و درمانده­ات می­کند.

آن هم در مملکتی آن سوی دنیا؛ در بین آدم­هایی کاملاً متفاوت، در «سوئد».

صحف کودکی­اش را سخت به خاطر می­آورد. مادر نیز بر جوانی از دست رفته­اش غصه می­خورد از این رو گاهی می­نشیند و به فرسودگی خویش اشک می­ریزد،

 به یاد روزهایی که به شوهرش التماس می­کرد بیا در کشورمان بمانیم. ما این جا قوم و خویش داریم، دوست و آشنا داریم، ریشه داریم. این سرزمین جایی است که:

آب و خاکش با دل و جان آشناست!

اما مرد پایش را در یک کفش کرده بود که یا می­آیی یا پسرهایم را برمی­دارم و می­روم ... و او که زندگی­اش بود و همین سه پسر، ناچار جلای وطن کرده و به سوئد رفته بود.

حالا این هم­زبون جدید کی هست؟

یه آمریکایی به اسم «حسین»! تعجب نمی­کنی؟ بهش گفتم: «پسر آمریکایی و اسم اسلامی»؟ ... داشت تعریف می­کرد که شما حرف ما رو نیمه­کاره گذاشتین.

چیزی از ظهور اینترنت نگذشته که پدیده­ی «چت»، مشتریان پر و پا قرص خود را پیدا کرده است. «دیل کارنگی» باید بیاید و ببیند «آیین دوست­یابی» اش این جا رنگ می­بازد!

صحف از آن پس هر گاه فرصتی می­یافت با حسین چت می­کرد و از همه چیز با هم حرف می­زدند ... تا آن روز که اتفاق جالبی رخ داد.

او نشست پشت کامپیوتر و شروع کرد به خواندن «E-mail»های دریافتی!

ناگهان چشمش افتاد به نام «حسین دستمرد» از آمریکا.

این نخستین بار بود که او خود را به نام خانوادگی­اش معرفی می­کرد.

دستمرد ... دستمرد...

صحف چند بار این نام را مرور کرد. خدایا این یعنی چه؟ آخر چطور ممکن است؟ از خودش چیزی نگفت فقط پرسید مگر تو آمریکایی نیستی؟ چه طور نامت ایرانی است؟

گفت: «چرا خودت را نمی­گویی؟ خیال می­کنی صحف نام سوئدی است»!

مکثی کرد و گفت: «من سوئدی نیستم، ایرانی­ام اما از کودکی تاکنون این جا زندگی کرده­ام. خانواده­ی ما همه ایرانی هستند» او نیز به سخن آمد و گفت: «پدر من نیز ایرانی بوده اما پیش از تولد من از مادرم جدا شده است».

-چرا؟

-من هم درست نمی­دانم. فقط می­دانم که پدرم سال­ها پیش، از ایران به آمریکا  آمد. با مادر من ازدواج کرد و دو سال هم با یک­دیگر زندگی کردند. بعداً او از مادرم خواست به ایران برود. مادرم قبول نکرد. به همین دلیل از هم جدا شدند و پدرم به ایران بازگشت. پس از مدتی مادرم فهمید از او باردار است. من هیچ وقت سایه­ی پدر بر سرم احساس نکرده­ام.

صحف سراپا گوش است. فکر می­کند چه رشته­ای میان او و حسین دستمرد چنین اتصالی برقرار کرده است؟!

من که بزرگ شدم، از مادرم درباره­ی پدر پرسیدم. ماجرا را گفت. از نام و نشان او سؤال کردم، به من نگفت؛ التماس کردم ...گفتم می­خواهم نام پدرم را بر خود داشته باشم. گفت تو حق نداری. او یک ایرانی بود که سال­هاست دیگر در زندگی من حضور ندارد. تو یک آمریکایی هستی.

می­دانستم پدرم در آن دو سال که این جا بوده، به­عنوان تکنسین در شرکتی مشغول به کار بوده است. سراغ آن شرکت را گرفتم و با گرفتاری و دردسر، پرونده­اش را یافتم. چقدر چهره­اش شبیه خودم بود؛ نامش «حسین دستمرد». به مادرم اصرار کردم. گفتم که او پدر من بوده و من حق دارم همنام او باشم. به سختی پذیرفت و من شدم یک حسین دستمرد کوچک!

مو بر تن صحف راست شده بود. آخر پدر او نیز تکنسین بود. نامش حسین، فامیلش دستمرد و دو سال در آمریکا شاغل بود ... این ها را صحف می­دانست. همچنین اطلاع داشت که او از آمریکا بازگشته و با مادر او ازدواج کرده است اما نمی­توانست باور کند که...

با حیرت و تعجب به او گفت از نام خانوادگی من نمی­پرسی؟

نمی­خواهی بدانی پدر من کیست؟

حسین می­گوید من عکس پدر را دارم. عکس 28 سال پیش او را؛ همان سالی که من به دنیا آمدم.

صحف هم عکس امروز پدر را!

قرار شد عکس­ها را برای یک­دیگر ارسال کنند.

روی صفحه­ی مونیتور دو تصویر نقش می­بندد. یکی تصویر جوانی که آثار جوانی در چهره­ی او هویداست، دیگری تصویر عاقله مردی که خطوط چهره­اش قدری شکسته شده و صورتش چروک برداشته است.

اما هر دو، تصویر یک نفر!

بغض در گلوی صحف و حسین می­شکند و هر یک در گوشه­ای از این دنیای پر هیاهو، احساس پشت­گرمی می­کنند.

به وجود برادری که برای هر دو تازه است!

***

وقتی این دنیای پرهیایو، با این همه غوغا و سرسام، دهکده­ای بیش نیست؛

وقتی دو برادر که می­توانستند هیچ­گاه یک­دیگر را نبینند و هیچ تعلقی به هم پیدا نکنند، هم­دیگر را می­یابند و با هم می­شکفند؛

وقتی رازهای نهفته­ی این عالم که هیچ کس از آن­ها خبردار نیست، این گونه برملا می­شوند؛

می­شود بین ما، پندارها، گفتارها و رفتارهای­مان که خود ما هستند و از ما جدایی ندارند ... فاصله بیفتد؟

می­شود روزی به آن­ها نرسیم و آن­ها را نیابیم؟

راستی می­شود؟