از تو دل نخواهم کند. هرگز از تو دل نمیکنم؛ یعنی نمیتوانم، بخواهم هم نمیشود. چون دلم توی دل تو حل شده؛ یعنی ترکیب شیمیایی پیدا کرده؛ یعنی غیرقابل تشخیص است. مثل این است که آب و چایی را روی هم بریزند؛ با هم یکی میشوند دیگر. آنهایی که میتوانند از هم دل بکنند مثل فندق و پسته میمانند که توی هم قاطیشان کرده باشیم. اگر بخواهند از هم دل بکنند و جدا شوند، فندقها را میشود راحت از پستهها جدا کرد. یعنی ترکیب فیزیکی دارند ولی ما توی همدیگر حل شدهایم. خواص مادههای دل هر دومان با هم قاطی شدهاند. ما یک محلول نیرومند ساختهایم. محلولی که ما را جاویدان میکند و اسمش محلول عشق است.
بهت
خاصیت «بزرگی» این است که وقتی درکش نمیکنی روحت آشفته میشود. اعصابت خرد میشود. انگار مهمترین وسیلهی زندگیت را گم کردهای یا فراموش کردهای کجا گذاشتیاش و الان، همین الان هم لازمش داری. فقط آرامش نداری و نمیدانی چرا؟
بزرگی را که نمیفهمی دلت میگیرد؛ از اینکه اینقدر دلت کوچک است؛ از اینکه بزرگی، تویش جا نمیشود.
دلت که میگیرد، باز کوچکتر میشود و بزرگی را از دور میبیند؛ هی میبیند که بزرگی، بزرگ و بزرگتر شده است.
بزرگی بهراحتی درک نمیشود اما حیرانت میکند. بزرگی از محدودهی عقل رد میشود؛ یعنی اصلاً توی عقل محدود آدمیزاد جا نمیشود. پس عقل میترکد. بزرگی منفجرش میکند. بعد آدم مجنون میشود.
مجنونها کمی، فقط کمی بزرگی را درک کردهاند اما نتوانستهاند عظمت آن را تحمل کنند. سنگینیاش آنها را شکانده. مجنون دیوانه نیست. مجنون مراتب عقل را طی کرده تا به جنون رسیده اما دیوانه از اول عقل نداشته. مجنون عقلش ترکیده است.
مجنون سعی کرده با عقل زیادی که داشته، مفاهیم بزرگ را دو دو تا چهارتا کند، با منطق و فلسفه آنها را تجزیه و تحلیل کند اما بدجوری به زمین خورده. عقلش ترکیده و تنها راه چاره را این دانسته که با جنون، بزرگی را درک و تجزیه و تحلیل کند. پس مجنون شده.
کاش همهی ما عقلمان میترکید.