دیروز وقتی که اشعهی گرمابخش خورشید بر روی ذرتهای خمیده میتابید، من و پدرم در حاشیهی زمین جدیدمان قدم میزدیم و در فکر ساختن حصاری برای دور تا دور آن بودیم. گاوها از میان درختان بلوط روی تپهها میگذشتند و نهالهای نورس ذرت را زیر پاهای خود له میکردند. آنها نوک ذرتها را گاز میزدند و سر ساقههای درو شده را زیر پای خود لگدمال میکردند. پدرم روی بلندیهای کرتها راه میرفت. سگمان «باب» پیشاپیش و جلوتر از او در حرکت بود. همچنان که راه میرفتیم، صدای یک سنجاب را شنیدیم که روی یک سراشیبی میان سرشاخههای پیر درختان که در حاشیهی هموار زمین قرار داشتند، پرید. پدر با صدای بلند فریاد زد: «بگیرش باب». او یک نهال ذرت را که ریشههایی خشکیده و پژمرده داشت، از زیر خاک بیرون کشید. درست همان جایی که سنجابها خاکها را کنده و این ساقهها را از زیر خاک بیرون آورده بودند تا دانههای شیرین ذرت را که روی ریشههای نازک و ظریف قرار داشتند، بخورند. بهار امسال خشکسالی بود، با وجود این، ذرتها در زمین - همان جایی که دانهها در آن جا جوانه میزدند- خوب مانده بودند. سنجابها ذرت را خیلی دوست دارند. آنها ریشههای ذرت را از زیر خاک بیرون کشیده، دانههای شیرین آن را میخورند. به این ترتیب نهالهای ذرت از بین میروند و ما ناچاریم آنها را از نو بکاریم.
من پدرم را میدیدم که باب را تشویق میکرد تا سنجاب را دنبال کند. او از روی ردیف ذرتهای کاشته شده پرید و به طرف سنجاب شروع به دویدن کرد. باب در حاشیهی هموار زمین میدوید و پارس میکرد. من هم به دنبال باب شروع به دویدن کردم. گرد و خاک به هوا بلند شده بود و ابری از گرد و غبار پشت سرمان تشکیل داده بود. شنیدم که پدرم گفت: «یک مار سیاه نر و بزرگ است، بکشش باب! بکشش باب! ...»
باب میپرید و به مار پارس میکرد. میخواست به او حمله کرده، به این ترتیب نگهبانی را از سر خود وا کند. بهار امسال او بیست و هشت تا از مارهای سمی را کشته بود. به کارش وارد بود و میدانست چه طور باید یک مار را بکشد. برای این کار به طرف مار هجوم نمیبرد بلکه منتظر فرصت مناسب میشد و بعد، به موقع کار خود را با مهارت انجام میداد.
من از پدرم خواستم آن مار را نکشیم. به او گفتم که مار سیاه یک مار بیخطر است. مار سیاه مارهای سمی را میکشد. او مار «سرخ سر» را میکشد و بیشتر از گربهها، موشها را در مزارع میگیرد. من میدیدم که مار سیاه مایل نبود با سگ درگیر شود. میخواست فرار کند اما باب به او اجازهی این کار را نمیداد.
از خودم میپرسیدم چرا او به طرف تودهی خاک تیره در زمین پای تپه میخزد؟ چرا او از میان شاخههای بلوط و گیاهان خاردار دیگری که کیپ هم روی صخرهها روییده بودند، بیرون آمده بود؟!
هنگامی که مار سیاه سر زیبای خود را در پاسخ به یکی از پرشهای باب بلند کرد، من آن را تماشا میکردم. گفتم: «این مار یک مار سیاه نر نیست. او یک مار ماده است. به خط سفید روی گلویش، نگاه کن پدر!» پدرم پرخاشکنان گفت: «مار، دشمن من است. من از مار متنفرم. بکشش باب! اونو بکش! برو آنجا، بگیرش و از بازی کردن با اون دست بردار!»
باب فرمان پدرم را اطاعت کرد. من از تماشای این منظره که باب گردن مار را گرفته باشد، متنفر بودم. او به طرز زیبایی زیر نور خورشید روی زمین دراز کشیده بود. باب آن قسمت از گردنش را که تکهی سفید رنگی داشت محکم چسبید. او بدن دراز مار را همانند شلاقی در مقابل باد به این سو و آن سو میکوبید. خون از گلوی خوشفرم و منحنیشکل مار فوران میکرد. احساس کردم که چیزی مانند ساچمه به پایم خورد. خم شدم تا ببینم که چه به پایم خورد. تخمهای مار بود که باب آنها را از شکمش به بیرون پرت کرده بود. حالا فهمیدم که او به طرف تودهی شنها و ماسهها میرفت تا در زیر آنها تخمگذاری کند. همان جایی که خورشید مثل مرغی که به روی تخمهایش مینشیند گرمشان نگه میداشت تا از توی تخم بیرون بیایند. باب بدن مار را که روی زمین کشیده شده بود، محکم در چنگ خود داشت و خون سرخ او، روی خاک نرم و شنی و خاکستریرنگ جاری بود. بدن مار هنوز از درد به خود میپیچید و همانند علف تازهای بود که روی آتش گرفته باشند. باب چند مرتبه کینهتوزانه و با انزجار بدن بیرمق او را به این سو و آن سو کوبید. حالا قامتش مانند بند کفشی در برابر باد خم شده بود. باب پیکر تکهتکه شدهی مار را پشت سرش روی شنها پرت کرد. مار بینوا همانند برگی در برابر نسیم میلرزید و لحظاتی بعد بدن چاکچاکش کاملاً بیحرکت بود و دیگر تکان نمیخورد. خونش زمین شنی اطرافش را رنگین کرده بود.
پدرم گفت: «تخمهایش را نگاه کن. آنها را میبینی؟» آنها را شمردیم، سی و هفت تا بودند. من یکی از تخمها را برداشتم و آن را در دستم گرفتم. یک تخم نارس بود که یک دقیقهی پیش هنوز جان داشت اما حالا دیگر امکان نداشت که بتواند تبدیل به یک تخم بالغ شود. خورشید مادر قادر نبود که روی تخمهایش خوابیده و آنها را روی زمین گرم تبدیل به جوجهمار کند. تخمی که در دست من قرار داشت، تقریباً به اندازهی تخم یک بلدرچین بود. پوستهای نازک اما مقاوم داشت و از زیر پوسته همانند یک تخم آبکی به نظر میرسید.
گفتم: «خوب باب حدس میزنم حالا بدانی چرا این مار نمیتوانست با تو گلاویز شود. زندگی همین است. قویترها ضعیفها را میدرند و آنها را از بین میبرند. حتی بین انسانها نیز همین طور است. سگها مارها را میکشند، مارها پرندهها را میکشند، پرندهها پروانهها را میکشند و انسان بر همهی آنها پیروز میشود. او هم به خاطر تفریح و سرگرمی خودش دست به کشتار میزند.»
در برگشت به خانه، باب نفسنفس میزد. او جلوی ما راه میرفت و زبانش از دهان بیرون زده بود. گرمش بود و تن خستهاش در زیر پشمهای ژولیده و درهم بدنش داغ شده بود. با زبانش خاک خشک را میلیسید و قطرات سفید کف از آن بیرون میریخت. ما به طرف خانه در حرکت بودیم. نه من و نه پدرم هیچ کدام در طول راه با هم حرف نمیزدیم. من هنوز هم به مار مرده فکر میکردم. خورشید در نوک درختان بلوط در حال غروب بود. چکاوکی آواز میخواند اما برای آواز خواندن چکاوک دیگر دیر شده بود. ابرهای سرخفام بالای سر درختان کاج، روی تپه در چراگاه، شناور بودند. پدرم کنار جاده ایستاد. باد موهای سیاهش را تکان میداد. صورتش در باد کبودرنگ روز به سرخی میزد و چشمهایش خورشید را که در حال افول بود، تماشا میکرد و من در این فکر بودم که پدرم از مار نفرت دارد. به زنانی فکر میکردم که معنی درد زایمان را خوب میفهمیدند. به آنها فکر میکردم که چگونه تقلا میکنند تا بچههایشان را نجات بدهند. سپس به یاد مار سیاه افتادم. اندیشیدم چه قدر احمقانه است که من به این موضوعات فکر میکنم.
امروز صبح من و پدرم همراه با مرغها از خواب بیدار شدیم. پدرم میگوید آدم باید همزمان با مرغها و خروسها از خواب بیدار شود تا کار روزانهاش را شروع کند. داس، تبر، شاقول، بیل و کلنگ را برداشتیم و شروع به پاکسازی و صاف کردن حاشیهی زمین کردیم. باب در کنار ما نبود.
قطرات شبنم روی ذرتها نشسته بود. من جلو میرفتم و پدرم از پشت سر با بیل شخمزنی که بر دوشش بود، به دنبالم میآمد. باد صبحگاهی روح انسان را تازه میکرد. بادی که آدمی را وا میداشت احساس کند میتواند خود را به دامنهی تپه رسانده، تمام تپه را یک جا بلند و آن را وارونه کند.
من بیرون از ردیف ذرتهای کاشته شده راه میرفتم و مقابل خودم را نگاه میکردم؛ همان جایی که دیروز بعدازظهر آمده بودیم. در همین هنگام چیزی به چشمم خورد. حرکت میکرد. مثل طناب سیاه بزرگی در اطراف چرخ چاه میلولید. به پدرم گفتم: «تکان نخور! این جا یک مار سیاه نر هست!» او یک قدم به طرف من برداشت و بعد ایستاد. چشمهایش از تعجب گشاد شد.
از من پرسید: «در مورد این مار چه میدانی؟»
گفتم: «شما یک مار سیاه نر در مقابل خود میبینید. خوب به او نگاه کنید. او در کنار جفت مردهاش دراز کشیده است. شاید دیروز در پی جفت خود میگشته است.»
مار نر، او را تا گورش دنبال کرده بود. او شبهنگام زیر سقف ستارهها در پناه ماه - هنگامی که پرتوهای نورانیاش را به روی ابرهای سبز و لرزان افکنده بود - آمده و معشوقش را در میان سبزهها مرده یافته بود. در کنارش چنبر زده بود و جفتش مرده بود.
مار نر سرش را بلند کرد و هنگامی که ما دور مار ماده میچرخیدیم، ما را میپایید. احتمال داشت تا پای مرگ با ما بجنگد. میتوانست تا پای مرگ با باب درگیر شود. پدرم گفت: «یک تکه چوب بردار و آن مار را به بالای تپه پرتاب کن تا باب نتواند آن را پیدا کند. تا حالا حیوانی دیدهای که او را شکست بدهد؟ شنیدهام که مارها از پس این کار بر میآیند. اما این اولین بار است که آن را میبینم.» یک تکه چوب برداشتم و آن را توی نهالهای شبنمزدهی ذرت به روی تپه پرتاب کردم.
نویسنده : جسی استوارت ( Gesse Stuart )