شعر


نیست چشمی که طلب­کار تماشای تو نیست

چشم گریان مرا طاقت حاشای تو نیست

هر کجا می­گذرم، هر طرفی می­نگرم

هم تویی در نظرم، هم نظرم جای تو نیست

این همه آینه، حیران  به کجا می­نگرند؟

این همه آینه تا کی به تمنای تو نیست؟!

سر به پای تو نهاده­ست سپیدار رشید

نیست سروی که فدای قد و بالای تو نیست

روزها پیک امان نامه­ی دیدار تواند

نامه­ی ماست که شایسته­ی امضای تو نیست

پیر آگاه تویی، راه تویی، چاه تویی

یوسف جان مرا جان شکیبای تو نیست

غرق کن کشتی ما را و به ساحل برسان

اشکِ جوشانِ که را راه به دریای تو نیست؟

سنگ بردار و بزن آینه­ام را بشکن

نکته­ها هست و مرا جرأت افشای تو نیست ...