زنگ می­زنند، من در نیمه­ی راه کوچه­باغ، صدایش را می­شنوم. میان رنگ­های نرم­تر از سرمه.

نمی­توانم در را باز کنم. دارم ته کوچه­باغ خورشید را وادار به طلوع می­کنم. ذره­ای از انوار طلایی را از ستیغ کوه، نرم­نرم می­کشانم تا لای پیچ و تاب برگ­ها؛ و به شبنم نوک برگی که در آستانه­ی افتادن است هم سوسویی می­دهم. قلم­مو را می­شویم  تا سایه بسازم اما در می­زنند. دوباره زنگ می­زنند. زینب بیدار می­شود. امروز چه زود بیدار شده است. می­خواهد «ماما» بگوید که سرفه­اش می­گیرد. سرفه­اش خلط دارد. هنوز ته مانده­ی سرمای هفته­ی پیش تو تنش است. حالا غلت می­خورد، نق­نق می­کند. صدای غلت خوردنش را از توی اتاقم می­فهمم. صدای همه­ی حرکاتی را که به تازگی یاد گرفته از حفظم. حالا سینه­خیز می­رود. بعد با سینه­ای که خس­خس می­کند می­رود طرف خرس کوچک پاندا. دو تا دکمه­ی سیاه چشم­ها را می­خواهد از حدقه در آورد مثل همیشه، نمی­تواند. دهانش را باز می­کند اما گوش­های خرس مانع از رسیدن دکمه­ها به دهان می­شود. دوباره نق­نق می­کند. با صدای بلندتر این بار، «ماما» می­گوید. دوباره زنگ می­زنند. کاش زینب می­توانست در را باز کند. حسی که از صبح تو وجودم شکل گرفته، می­ترسم با حرکت و اتفاقی از بین برود. کاش حداقل مادربزرگ از طبقه­ی بالا بفهمد و در را باز کند اما حالا خواب است. خواب بعد از ظهرهایش هیچ گاه فراموش نمی­شود. تازه اگر هم خواب نباشد گوش­هایش سنگین است، صدای زنگ را نمی­شنود.

حالا دلم می­خواهد در مسیر عبور انوار طلایی، توده مه­ای ایجاد کنم. قلم­مو را می­شویم. سایه­هایی که لابه­لای برگ و شاخه­ها ساخته­ام کمی روشن است، باید بیشتر با سایه­ها بازی کنم، خنکای سایه­ها را حس نمی­کنم، باید بگذارمش در انتهای کار. قلم مو را به نرمی در رنگ سفید فرو می­برم و بعد با رنگ طلایی می­آمیزم. کمی رقیقش می­کنم. نور خورشید را با ظرافت نوک قلم­مو، از انبوه ریزه­های خنک و دل­چسب عبور می­دهم و هدایتش می­کنم به انتهای باغ؛ به انبوه به هم پیوسته­ی برگ­­ها و شاخه­ها که در میان مه باید پیدا و ناپیدا باشند.

زنگ می­زنند. این بار کمی با تأمل و مکث؛ و دوباره، زینب خرس پاندایش را رها کرده و رفته سراغ کیف من. دوباره یادم رفته بود از سرکار که برگشتم کیفم را آویزان کنم به چوب لباسی، دور از دست­رس زینب. حالا برای به دست آوردن کیف من حتماً تمام تلاشش را کرده تا چهار دست و پا برود. بچه­ام تازه دور روز است این حرکت را یاد گرفته اما وقتی قوتش را می­دهد به دست­هایش تا تنش را از زمین بلند کند و زانوهایش را بچسباند به زمین و یک حرکت به جلو، یکهو یادش می­رود و دوباره سینه­خیز می­رود. و دوباره زنگ می­زنند. در می­زنند. احساس می­کنم ته کوچه­باغ باید دری باشد. دری که باز شود به سوی یک دشت. یک دشت پر از گندم و شبدر. چگونه می­توانم به بن بست ته کوچه، وسعت دشت بدهم؟ میان فکرم دوباره زنگ می­زنند. این کیست که پشت در این قدر صبور و آرام زنگ می­زند؟ زینب با شنیدن صدای زنگ «ماما» می­گوید. نمی­توانم در را باز کنم، باید دری بسازم ته کوچه. یک در چوبی قدیمی کلون­دار و بعد دشتی بنا کنم. کمک می­گیرم از همه­ی رنگ­ها، انگشتانم، دست­ها، چشم­ها و قلبم که نمی­دانم چرا از سر صبح این قدر تند می­زند. زینب دوباره «ماما» می­گوید. نق­نق می­کند. سرفه می­کند. خلطش را قورت می­دهد و با صدای بم انگار می­گوید «به به». از توی کیف من یک بسته بیسکویت برداشته. لفاف دورش را تو دهانش می­کند. از صدای خش­خش آن معلوم می­شود گرسنه است. نق­نق می­کند. «ماما» می­گوید. خس­خس می­کند. بعد خسته می­شود. چنگ می­زند توی کیف و شانه­ام را برمی­دارد و می­کشد عقب سرش، آن­جا که تارهای ابریشمی بور کمی فر خورده. خسته می­شود، چنگ می­زند توی کیف. خدا کند دسته­کلید را برندارد. آن وقت مجبورم حس­ام را ترک کنم و هنوز به ته کوچه نرسیده، بلند شوم. تو پیدا و ناپیدای شاخه­ها و برگ­ها چهارچوب دری از جنس چوب می­سازم و بعد دری نیمه­باز با کلون. به دلم نمی­چسبد. در، شکل و شمایل قدیمی به خودش نگرفته. باید رنگ قهوه­ای را رقیق­تر کنم و لای ترک­­های روی در را پر رنگ­تر. سرم را عقب و جلو می­برم.

باز به دلم نمی­چسبد. در نو است هنوز. باید کمی زمخت و نخراشیده باشد. چشم­ها باید رد خراطی پیرمردی توی روستایی دور را روی در ببینند. تلاش می­کنم. ارضا می­شوم حالا. در کمی بازتر شود بهتر است؛ باید عمق دشت و موج گندم و شبدرها معلوم شود. در را در لایه­ای از مه خفیف فرو می­برم و می­روم آن سوی در. دشت باید آفتابی باشد. دلم می­خواهد رنگ­ها همه روشن باشد و شفاف. بدون ذره­ای کدری و تیرگی.

زنگ می­زنند، متوالی و پشت سر هم حالا. زینب «ماما» می­گوید و دارد سینه­خیز از اتاق بیرون می­آید. وقتی خسته می­شود سرش را یک­وری روی زمین می­گذارد و زل می­زند به قاب عکس حمید. بعد دوباره سینه­خیز می­رود. خودش را بلند می­کند. تلاش می­کند چهار دست و پا برود

اما پاهایش تماماً روی زمین کشیده می­شود. حرکتی میان چهار دست و پا و سینه­خیز. نگاهش حالا از عکس کنده نمی­شود. سرش را تکان­تکان می­دهد و می­خندد. حمید هم به او می­خندد.

زینب «ماما» می­گوید و دوباره می­خندد. دو تا دندان جلویش معلوم می­شود. به طرف عکس نهیب برمی­دارد، حالا کاملاً چهار دست و پا می­رود.

همه­ی رنگ­های روشن را پیش می­کشم. انگشتانم به وجد می­آیند انگار اما قلبم همچنان تند می­تپد و بفهمی نفهمی انگار دست­هایم کمی می­لرزد. می­ترسم دشتی که دلم می­خواهد ساخته نشود و موج گندم­زار، یک­دستی سبزی شبدرها، آبی آسمان، امتزاج جادویی رنگ­ها ... رنگ­ها را به هم می­زنم، آرام آرام. خوشه­های زرین، سایه­روشنی که باد میان شبدرها افکنده. می­خواهم دشت را به افق وصل کنم. تلاقی آسمان و دشت؛ سبز آبی. قلم مو را می­شویم.

دوباره در می­زنند. زنگ می­زنند. زینب دارد به سمت در خانه می­رود، می­خواهد « ماما» بگوید، «مابا» می­گوید. چند روزی است که می­خواهد بابا بگوید، نمی­تواند، می­گوید «مابا». بعد نق می­زند، سرفه می­کند، و حرکت چهار دست و پایش تند می­شود. به دشت عمق داده­ام و نمایه­ای کم­رنگ از کوه­های به هم پیوسته که در گوشه­ای از دشت دور شده است. این سوی دشت هم افق دورتر. حالا باید قلم موها را بشویم. رنگ­ها را جمع کنم. زینب گرسنه است، مادر بزرگ باید بیدار شود.

چیزی به غروب نمانده. خودم را بلند می­کنم، نمی­شود. انگار تصویر مقابلم ناقص است. فکر می­کنم. در کوچه­باغ راه می­روم. توی دشت می­دوم. توی مه فرو می­روم. نمی­فهمم عیب کار کجاست. زینب به در خانه مشت می­کوبد. دوباره در می­زنند، زنگ می­زنند. قلبم تند می­زند. دست­هایم می­لرزند. فکرم، احساسم را پس می­زند، احساسم، فکرم را.

چشم­هایم را می­بندم و بلند می­شوم. پیدا کردن عیب کار را می­گذارم برای ساعتی از شب که همه خوابیده­اند، زمانی که کنار باغچه­ی توی حیاط، می­خواهم با حمید واگویه کنم.

این آخرین تابلویی است که کار کرده­ام. تابلو را برمی­دارم و می­گذارم توی اتاق، کنار تابلوهای دیگر. تا افتتاح نمایشگاه چند روز دیگر وقت دارم. باید چند جا زنگ بزنم و یک روز تمام مرخصی بگیرم تا به کارها سر و سامان بدهم. هنوز به حمید نگفته­ام. باید قاب عکسش را بردارم و بروم کنار باغچه­ی حیاط و به او بگویم که قرار است درآمد این نمایشگاه صرف آبادانی خرمشهر بشود؛ و بعد یک ریز برایش حرف بزنم و حرف بزنم و آخر سری بیخ گوشش بگویم زینب توی این سه ماهی که مرخصی نیامده­ای، کلی حرکات تازه یاد گرفته و من اضافه حقوق گرفتم و مادربزرگ قرار است برود مکه...؛ و خسته بشوم و دوباره حرف بزنم و حمید فقط نگاهم کند و بخندد و دوباره در می­زنند، زنگ می­زنند... . می­دوم طرف در. زینب را در آغوش می­گیرم. بچه­ام دیوار را گرفته بود و داشت بلند می­شد. حرکتی که الان یاد گرفته. تو آغوش من نق می­زند، سرفه می­کند. چادر سر می­کنم. تا برسم، چند بار در می­زنند. در را که باز می­کنم یک کوله­پشتی آشنا می­افتد توی حیاط و بعد قامت خاک­آلود حمید تو چهارچوب در پهن می­شود. زینب تندی دستش را به طرفش دراز می­کند و می­گوید: «بابا».