عاشقم شده بود، این را خودم میدانستم.
دوستم داشت، این را از نگاهش میفهمیدم. لبخند میزد، ابروهای پیوندیاش بالا میرفت.
«مش صفر»، بابای «محمد» هم این را فهمیده بود. مامانش هم فهمیده بود. خیلی خوشحال شده بودند، آخر آنها دنبال بهانهای بودند که محمد را یک جوری توی روستا نگهش دارند تا دست از این کارهایش بردارد و دیگر راهپیمایی نرود؛ اعلامیه پخش نکند و ...کلهاش بوی قورمه سبزی میداد؛ این حرف را مش صفر هزار بار گفته بود.
سارافون نخی تنم بود ولی بعدازظهرها سردم میشد. دو سه هفته به مهر مانده بود که بابایم گفت: «ریحانه بیا کمکم پروندهی بچهها را مرتب کنیم و ثبت نامها را تکمیل کنیم. این روزها کارم زیاده، چند تا معلم هم کم دارم.»
از خدایم بود. روستا را دوست داشتم؛ مدرسهی بابام را هم دوست داشتم.
یعنی الان هست؟ شاید نباشد، ولی هر جا که باشد یکی دو روز بیشتر نمیماند و برمیگردد خانه.
رویم نمیشد از بابایم بپرسم.
مش صفر بهترین سرایدار دنیا بود.
نظافت میکرد، سبزی میکاشت ... عالیه خانم هم کمکش میکرد. باغچهی باریک کنار حیاط پر شده بود از سبزی؛ تره و ریحان از همه بیشتر بودند. دو سه تا از اتاقهای خانهاش دست معلمها بود که در آن استراحت کنند. اتاق بابا از همه آفتابگیرتر بود.
سر به زیر شده بود. شمرده شمرده حرف میزد. زل زده بودم به گلیم کرمی رنگ.
نمیتوانستم نگاهش کنم انگار که آدم دیگری شده بود.
- آقای مدیر، خوشبختش میکنم. امام که بیاد، پیروز که بشیم، میرم دانشگاه. درسم رو میخونم. من من ...
حرفش را قطع کرد. بابام داشت با لبخند نگاهش میکرد، پس بابام راضی بود.
نگاهش مثل وقتهایی بود که شاگردهایش توی منطقه اول میشدند، واقعا کیف میکرد.
***
مدرسه را به نام محمد کرده بودند. عکسش را بزرگ توی میدان روستا زده بودند.
- «مامان کاش این عکس رو عوضش میکردن؛ رنگ و رو رفته شده. مامان شهدای انقلاب چرا این قدر مظلوم و غریبن؟ تا حالا دقت کردی هیچ وقت براشون یادبود نمیگیرن، شب شعر نمیذارن!»
نگاهش میکنم. کمتر میشود جدی حرف بزند.
- تو درست میگی مامان ولی خیلی مهم نیست. پیش «عمهزهرا» از این حرفها نزنیها.
با «حسین» و عمهزهرا وارد خانه میشویم. رنگ قهوهای در، پریده؛ رنگ کرمی زیرش معلوم است.
مثل همان وقتی که محمد را شناسایی کرده بودند. پیرمرد ساواکی با لگد به در زد. تا محمد از دیوار پشتی مدرسه فرار کند و مش صفر در را باز کند، نصف رنگ در ریخته بود.
سقف خانه ترک برداشته. دلم میخواهد اول از همه سراغ اتاق مهمانی برویم؛ همان اتاقی که مال من و محمد بود یعنی اول مال معلمها بود، بعد مال ما شد؛ همان چند ماهی که تازه عروس بودم.
من هم نتوانستم جلوی رفتنش را بگیرم.
بعدها اسم مدرسه عوض شد: «مدرسهی شهید محمد مقدم».
برگشتم قزوین. نمیتوانستم خانه را بدون محمد تحمل کنم. با این که آفتابگیر بود چقدر سرد شده بود.
دو قلوها را حامله بودم.
*****
پردهی رنگ و رو رفته را کنار میزنم. خاک بلند میشود. عمهزهرا روی پتوی سبز مینشیند. آرتوروز پایش، اذیتش میکند. اگر وزنش را کم میکرد برایش بهتر بود.
حسین عکس بابایش را که روی تاقچه افتاده برمیدارد و صاف میگذارد.
- عمهزهرا، کی میخواد خونه رو بخره؟
- شورای روستا میخواد خرابش کنه، زمین بازی درست کنه. ورزشگاه میگن، سالن فوتبال. هر کس یه چیزی میگه.
برای سرایدار، خانهی نو ساخته بودند. سرایدار فقط سرایدار بود. معلمها خانهاش نمیرفتند، نظافت دفتر را نمیکرد، سبزی هم نمیکاشت.
تلفن را از روی تاقچه برمیدارم. حسن است.
- مامان کی برمیگردی؟
- صبر کن برسم بعد برگشتنم رو بپرس.
- آقاجون رو امروز حمام بردم.
- مواظب باش سرماش ندی، کولر رو خاموش کن.
- چشم ... مامان .... جان.
«چشمش» را میکشد. قیافهاش جلوی چشمم میآید؛ مثل محمد است.
***
- چشم خانمم دیگه نمیرم فقط این دفعه رو اجازه بده، تا آخر عمر مخلصتم.
- محمد این روزها خیلی شلوغه. میدونی چند هزار نفر تو این دو سه ماه مردن. جنازههاشون هم پیدا نشده. من میترسم. روزنامهها هم که تو اعتصابن، هیچی نمینویسن. معلوم نیست کی به کیه.
- چرا معلوم نیست؟! من الان برات میگم: دیروز قزوین مثل شهرهای جنگزده شده بود. باورت نمیشه! با تانک اومده بودن تو شهر. میدونی یعنی چی؟ یعنی ترسیدن. وقتی به گاز اشکآور و تانک پناه میارن یعنی ما پیروزیم. ما... پی ...رو...زیم. تازه چقدر نیروی کمکی از کرج و تهران اومدن. دکترمون هم که جوره، تو نگرون چی هستی؟
عق میزنم. دستم را میگیرد. انگشتهایم را فشار میدهد.
- قبول کن دیگه. اگه دلت راضی بشه حالت هم این قدر بد نمیشهها.
- اِ چه ربطی داره؟ برو کنار، لگن رو بده حالم داره بر میگرده.
محمد لگن را میدهد هیچی توی دلم بند نمیشود. حاملگی هم عجب دردسریهها. آبرویم جلوی همه رفت. همه فهمیدند.
- راستی زخمیها رو کدوم بیمارستان میبرن؟
محمد بلندبلند میخندد.
- بیمارستان؟ بابا کوتاه بیا، بیمارستان کجا بود؟ اگه اون جا برن که دو ساعته گیر میافتن. خونههای مردم میرن. نیروهای امدادی هم تو خونهها پخش شدن.
***
- حسین نمیدونی خانمجان چه قدر باسلیقه بود! یک روزهایی از این انباری بوی مربای سیب و ترشی لیته و خیارشور و لواشک آلو و سیب میآمد.
حسین تا به طناب قرمز دست میزند، طناب پاره میشود و روی زمین میافتد.
- اِ چرا پاره شد؟
- پوسیده بود. حیف چه قدر جای خوشههای انگور خالیه! نمیدونی این جا چی بود.
گربهی مشکی از کنار پایم رد میشود. چشمهایش برق میزند. بد نگاهم کرد. سریع چهار قل را خواندم. اگر خانمجان بود همهی سوراخ سنبهها را میگرفت تا گربه نتواند بیاید. همه جا را کثیف کرده است.
- مامان این بستوها رو ببین، هنوز سالمند. از ایناست که خاله باهاش گلدان رومی درست کرده.
- اما بستوی سبز من شکسته.
- چند تا از دوستای بابات رو گرفته بودند. بابات اومد همهی اعلامیه رو تو این بستوها گذاشت. روشون رو با برگهی آلو پر کردیم. نوارهای سخنرانی امام رو تو باغچه چال کردیم. بعضیهاشون رو توی گونی آرد گذاشتیم و سرگونیها رو دوختیم.
- مامان این همه وسایل رو چه طوری بفروشیم؟ خیلی زیادن.
رو میکند به عمهاش.
- عمه همه رو نگه داشتی؟
- آره عمه جون. این سینیهای مسی رو میدن سفید میکنند. بعضیها عاشق این وسایل قدیمین. چند نفر تا حالا سراغ سماور زغالیها اومدن، ندادم. حالا که آقاجون خودش گفته همه چیزا رو بفروشید، رد میکنم برن.
***
از در زدنش فهمیدم محمده، آخه دو تا دو تا به در میزد.
باز کردم.
- سلام خانم سجادی. زحمت این اعلامیهها با شما. تا پنج شنبه آماده میشه؟
خیلی بودند. از هر کدام باید پانصد تا مینوشتم.
دستش را از پشتش بیرون میآورد؛ لواشک است.
- اینها رو مامانم داده برای آقای مدیر و...
مکث میکند و ادامه میدهد برای خانوادهتون.
آستین لباس سفیدش را تا کرده بود. موهایش بلند شده بود؛ قهوهای روشن. یادمه چند سال پیش موهایش روشنتر بود.
«عالیه خانم» با شنیدن صدای محمد دم دفتر آمد.
- اِ تو این جا چکار میکنی؟
پلاستیک را به سمتش گرفتم و گفتم: «عالیه خانم دستتون درد نکنه».
محمد جیم شده بود.
***
حسین در کمد آهنی را باز میکند. قیژی صدا میدهد.
- مامان این کمد بابا رو نفروشیم، ببریمش خونه.
- به من باشه همه چیز رو میبرم ولی تو آپارتمان کوچک جا نداریم.
عکس امام و آیت الله طالقانی با آسید مصطفی را به درش چسبانده است.
- مامان این عکسها رو بابا چسبونده؟
- آره. اگر بود، تا این پایین عکس میشد، مثل دیوار اتاق شما.
- پس علاقه به عکس، ارثیه!
- خدا بیامرزه خانمجون رو، مثل تخم چشماش از وسایل محمد نگهداری میکرد؛ نمیذاشت نوهها خرابشون کنن. حیف که به سال نکشید و از غصه دق کرد و مرد.
- ما کلا باسلیقه تشریف داریم به جز این حسن. دیدی کامپیوتر رو چکار کرد؟ دو روزه کلکسیون ویروس شد.
- سرش را از تو کمد بیرون میآورد.
مامان روزنامهها رو ببین. مال سال پنجاه و پنج، پنجاه و شیشه. همیشه دههی فجر، مدرسهی ما روزنامههای سال 57 رو میآورد. اینها که بهترن.
کاغذهایشان زرد شدهاند؛ مثل کاغذ نامههای محمد که توی ساک سفید قایمشان کردم. اگر حسن و حسین نامهها را پیدا کنند، سوژه میکنند و تا ماهها و سالها به نامههای عاشقانهی بابایشان میخندند.
***
گوشی سبز رنگ را برمیدارم.
- مامان، چرا نمیای؟ دلم تنگ شده، مامان، مامان ...
- سلام پسرم غذا توی یخچال هست. دلت برا چی تنگ شده؟ یه روزه اومدمها.
میخندد. حتما گونههایش رفته تو.
- نه عزیز دل برادر، غذا چیه، خودت رو عشقه. تازه آقاجون هم سراغت رو میگیره، میگه توی اتاق نانوایی، بالای تنور کوچیکه یه فانوسه، برای بابا بوده. به عمهزهرا بگو ببر خونهشون. نفروشیدشها.
- مامان، آقاجون میگه بابا با این فانوس شبها اعلامیهها را پخش میکردن. آره مامان؟
- وقتی آقاجون میگه یعنی همین طوره دیگه.
- شاید موقع پخش کردن اعلامیهها برای نظارهی شما با فانوس میآمده؟
- حسن ول کن. آخه من کجا بودم که بخواد من رو نظاره کنه. مگه ما برق نداشتیم؟
- شاید برق رفته بوده! چه جوری شما رو نظاره میکرده؟
- خودش میگوید و خودش هم میخندد.
- راستی مامان آقاجون میگه اگه حاج رسول بنّا هنوز هم خریدار خونهست، به اون بفروشید. مامان، آقاجون ناراحته! از صبح که شنیده میخوان خونهش رو خراب کنن به هم ریخته.
این را آرام میگوید.
***
از صبح تا حالا حسن ده بار زنگ زده. حسینم گوشی را برمیدارد.
مامان این حسن خودش رو کشت چه قدر زنگ میزنه؟
- بیشتر به خاطر آقاجونه. دلش این جاست.
- مامان، آقاجون میگه از توی اتاق نشیمن، زیر رختخوابها، صندوق قرمز رو نفروشید یادگار عالیه است.
صدای حسن آروم میشود.
- مامان مگه بقیهی وسایل یادگار کیه؟ این آقاجون هم مشکوکهها.
با صدای بلند میخندد. راستی به عمهزهرا بگو چادر سفید مکهای عالیه رو پیدا کنه، یادگاری نگه داره.
- دیزی کوچک محمد را هم پیدا کنید.
حسین زده زیر خنده.
- مامان مثل این که باید کل زندگی رو برداریم ببریم. آقاجون یکییکی یادش میافته.
به سمت تاقچه میرود و عکس امام را برمیدارد.
- مامان این عکس رو ببریم خیلی قشنگه. آخه از جوونیهای امام عکس خیلی کمه. چقدر این جا سرسبزه!
- نوفل لوشاتوئه؛ وقتی امام تبعید بود.
****
زهرا خسته و کلافه شده است. میگویم: «تو برو. من هم کمی جمعوجور میکنم میام. حسین تو هم برو. عصری با مردها بیایید اتاقها رو خالی کنید. هر کی هم خریدار وسایله بیاد. امشب تمومش کنیم، فردا خونه رو تحویل بدیم.
نفس عمیقی میکشم. مثل وقتهایی که دکتر قلب میروم. دکتر میگوید نفس عمیق بکش.
من نفس عمیق میکشم. اکو میدهم. آخرش هم مثل همیشه میگوید: «خانم قلبت pvc میزنه. نامنظمه. استرس نداشته باش، آروم باش» و هزار تا سفارش دیگر. نمیداند که هجده سال است من ناآرامم.
روی رختخوابهای گوشهی اتاق مینشینم. کوتاهند، پاهایم به زمین میرسد. صورتم خیس میشود. شال آبیام را که از صبح حسابی کثیف و خاکی شده، به صورتم میکشم. گوشهی شالم خیس خیس میشود. هقهق گریهام توی اتاق میپیچد. دستم را روی قلبم میگذارم، تیر میکشد. داد میزنم محمد کجایی تو؟ خانهات دارد خراب میشود؛ همان خانهای که پایگاه شده بود. همه میآمدند این جا و با هم برنامهها را تنظیم میکردید.
گلیم اتاقت، کمدت، سینیهای لواشکت، اتاقت، پنجرههای رو به آفتابش، تاقچهات، عکس امام و سرسبزی آن جا ... . محمد، محمد. دلم گرفته محمد.
امام دارد نگاهم میکند.
- آقا چه قدر پیر شدی! چه قدر این جا جوونی. نوفل لوشاتو چه قدر سرسبز. محمد نموند پیروزی رو ببینه.
***
صدای زهرا میآید: «زنداداش ... زنداداش».
به حیاط میروم.
زهرا متعجب نگاه میکند. قرار شد تو زودی بیای، چرا نیومدی؟
به دیوار حیاط نگاه میکند. فانوس را به دیوار کاهگلی حیاط آویزان کردهام.
- فانوس رو چه جوری روشن کردی؟ مگه نفت داشت؟
برق حیاط را روشن کردهام، لامپ اتاق مهمانی، اتاق نشیمن، اتاق نانوایی، حتی دستشویی را.
میخواهم همه جا روشن باشد. باید همه جا روشن باشد.
- زنداداش، نیم ساعت دیگه مردها میان اثاثها رو بیارن حیاط.
نگاهش میکنم با التماس. مثل وقتهایی که با التماس به محمد نگاه میکردم: «نرو، نرو. بچه که به دنیا اومد بعدش برو. این چند وقت رو بیرون نرو، همه جا ناامنه.»
- زهرا نیان، مردها نیان، بگو دخترها بیان کمکم. میخوام خونه رو تمیز کنم. نفروشیم. آقاجون دلش راضی نیست. حداقل تا آقاجون زنده است. از صبح ده بار زنگ زده. میخوام آقاجون رو بیارم اینجا میخوام یه مدت بیام اینجا، اصلا آذرماه براش سالگرد میگیرم، همه رو دعوت میکنم. آقاجون رو میارم، عکسای محمد رو میارم. این جا خونهی یه قهرمانه. این جا این .. جا ...ن ... باید ... خراب بشه.
زهرا نگاهم میکند. دست به کمرش گذاشته. روی دیوار خالی حوض مینشیند و هاج و واج مرا نگاه میکند.
- به بچهها میگم حوض را تعمیر کنن. حتی رنگش کنن. میخوام توش رو آب کنم.
حسین دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: «مامان ما هم میایم. گریه نکن. اصلا میایم دههی فجر نمایشگاه میزنیم. خودم میرم دنبال کاراش. روزنامههای بابا رو میذاریم ... صبرکن مامان، فکرهای خوبی دارم.»
عمه هم نزدیکتر میآید و اشکهایش را پاک میکند: «چی بگم زنداداش، آخه چی شد؟ دلت نیومد نه؟ بازم هر جور خودت میخوای. هر جور آقاجون میخواد. زحمت آقاجون که با خودته. هر جور صلاح میدونی».
میروم به رویاهایم ... شب است؛ شبهای آذر ماه، شاید هم بهمن ماه. برف همه جا باریده است. بچهها دارند میدوند. عکس جوانیهای امام در میدان روستاست. دیگر داشتن عکس امام جرم نیست. محمد فانوس به دست پیش میدان، کنار درختهای نوفل لوشاتو ایستاده است. خانهای از دور پیداست. برفی سنگین میبارد. چراغ خانهای روشن میشود...