خیره و مات به همهی سرمایهی خود نگاه میکرد که داشت قطرهقطره آب میشد و از بین میرفت!
آن روز هر چه داد زد و نفس خود را برید، کسی از او یخ نخرید. گرما سرمایهی او را آب کرد و دست خالی روانهی خانه شد.
بعضی کاسبیها همهاش ضرر است؛ مثل کاسبی او در آن روز گرم.
بعضی کاسبیها نیز همهاش سود؛ مثل معامله با خدا!
چه طور میشود پس از بیست سال خاطرهای چنین زنده بماند و مرور زمان – که هر چیزی را در ذهنها میپوساند و میفراموشاند – چوب کهنگی و اندراس بر آن نزند؟!
یادم هست آن سال، ماه رمضان که گذشت و آن گروه طلاب از سفر تبلیغی خویش بازگشتند، یکی آمد و بیخ گوش استادشان چیزی گفت که گل از گل او شکفته شد.
روز بعد آن استاد فرزانه همهی شاگردان خویش را گرد هم آورد و گفت: «کسی از شما یک ماه خویش را با خدا معامله کرده.»
این دوست ما حاج محسن، که آن روز جوانکی بیش نبود، گمان نمیکرد استادش از این ماجرا بویی برده و او را مد نظر داشته باشد. او جریان خویش را تنها با دوستی صمیمی بازگفته بود از این رو وقتی استاد نام او را برد، شوکه شد.
از اصرار استاد خویش تعجب میکرد. چرا او آنچه را که در نظر داشته از دیگران پنهان بماند، بایستی نزد جمع بازگو کند؟
حریف نشد.
- چیز مهمی نبود. در آن روستایی که من رفته بودم، وضع مردم تعریفی نداشت. مردمان فقیری بودند. عید فطر، کدخدا پاکتی به دستم داد که خودش میگفت از پول اهالی ده تأمین شده است. فهرست اسامی آنها را نیز نشانم داد که در آن، نام آدمهای بیبضاعت روستا نیز دیده میشد. کسانی که وضع من به مراتب از آنها بهتر بود. گفتم همه را جمع کنند برای وداع. مردم جمع شدند. اسامی را خواندم و پولها را برگرداندم. همین!
اطمینان داشتم کسی که با خدا معامله کند، ضرر نمیکند.
استادش پرسید: «مبلغ پولی را که جمع کرده بودند، یادت هست؟»
اندک تأملی کرد و حدود آن را گفت. استاد در همان جمع پیش سایر طلاب، دو برابر پولی را که او با خدا معامله کرده بود، به او پرداخت.
جالب بود؛ او در همان لحظات با خود میاندیشید اگر احدی از این ماجرا بو نبرده بود ... چه بگویم، اگر استادش همچنین پولی به او نداده بود، باز هم این معامله همهاش سود بود!
***
حالا بیایید از این نردبان چند پله بالاتر رویم یا بهتر بگویم از این دامنه به قله برآییم.
او یک ماه خویش را با خدا معامله کرد؛ اگر کسی همهی عمر خود را با خدا معامله کند، چه؟
از خود شما شروع کنیم. چه آرزویی دارید؟ نه! به این آمال و آرزوهای دم دستی اکتفا نکنید. اگر دانشجوی پزشکی هستید، شاید این که روزی حاذقترین طبیب شهر خود شوید! اگر فیزیک میخوانید، این که روزی نام شما را در کنار نام پروفسور حسابی ببرند! و اگر شیمی میخوانید، المپیاد شیمی و نفر نخست آن!
دوران جوانی، دوران شورانگیز عواطف، احساسات، آمال و آرزوهاست.
جوان بیآرزو، شوق زندگی ندارد. پیری است خمیده، در کسوت جوانی!
او نیز در عنفوان جوانی آرزو داشت عمر خویش را در قم، کانون علم و اندیشه، سپری کند.
دنیا و آخرت او قم بود و آمال و آرزوی او تحقیق و تحصیل.
خیال آسودهای نداشت. بیماری پدر زجرش میداد و او مجبور بود هر از گاهی از قم به مشهد برود، روزهایی را با پدر همراهی کند و باز به قم برگردد.
بی تردید آن روزها، از دشوارترین دوران عمر او به شمار میآمدند. درس و بحث و تحقیق و تدریس، دل و دماغ میخواهد. خیال آسوده و فراغت بال میطلبد. رنج پیرمردی هفتاد ساله که چشم امیدش به سوی اوست، رنجورش کرده بود. چشمی که میرفت برای همیشه نابینا شود.
بایستی جای او باشید تا سنگینی مسئولیتی را که بر دوش خویش حس میکرد، شما نیز احساس کنید.
هرگاه فرصتی میجست، بلافاصله میآمد مشهد تا پدر را تر و خشک کند، نزد پزشکی ببرد و کار معالجهاش را دنبال کند. مونس تنهاییاش باشد و اگر فرصتی پیش آمد، قدری برای او کتاب بخواند و با او گپی بزند. معالجات در مشهد جواب نمیداد. پدر مطلقا نمیدید و او بایستی دستش را میگرفت و راهش میبرد...
سخت است دیده نبیند! دیدهای که غمخوار سایر اعضاست. دیدهای که گریهکن همه است:
من از چشمان خود آموختم درس محبت را
که هر عضوی به درد آید به جایش دیده میگرید
خدا میداند که این امر برای او که جوانی حساس و لطیف و عاطفی بود، تا چه حد سخت و دشوار مینمود!
نمیدانست چه کند. اگر میآمد مشهد، از همهی آرزوها، آینده و سعادت خویش باز میماند و اگر میماند قم، فکر پدر لحظهای راحتش نمیگذاشت.
تردید، خورهی جان آدمی است. نمیدانم تاکنون در اوان جوانی به چنین مخمصههایی برخوردهاید؟
انسانی ایستاده بر سر دو راهی؛ بیهیچ نشان و یا علامتی از درون و برون!
آه، که چه قدر دشوار است!
به جدّ خویش متوسل شد. نمیدانم ... یک لحظه دستش را گرفتند، نمیدانم ... فقط میدانم هر چه بود در آن عصر تابستانی مسیر او را بردند به خانهی دوستی.
دولت سرایی که مضطرب نگران و مردد در آن وارد شد، بشاش و آسوده بیرون آمد!
«سید علی» برای او خیلی عزیز بود. شنیدن این جمله از او که «خیلی دلم گرفته و ناراحتم...» فشردش. دلش را به رنج آورد. حرفهایش را شنید، تأمل مختصری کرد و گفت:
«شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان. خدا دنیا و آخرت تو را میتواند از قم به مشهد منتقل کند.»
تصمیم گرفت. دلش باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شد.
تبسمی که مدتها بود از لبهای او محو شده بود، دوباره به لبها بازگشت و چشمانی که چندی بود از غصه به گودی نشسته بود، دوباره درخشید.
از قم دست کشید. به مشهد آمد و لحظه به لحظه دید که خدا چگونه دنیا و آخرت او را آن گونه که خود میخواهد رقم میزند.
نه تنها او دید که ما نیز دیدیم.
آن جوان برنا که روزی خود سر در گریبان غم و اندوه فرو برده بود، امروز پایان شب سر به گریبانی ماست!
یعقوب که میرفت، به ما پیرهنی داد
میگفت که تو یوسف کنعانی مایی
او را میشناسید؟!