دستهایم را در هم قفل کردهام و زیر چانهام نهادهام.
رو به روی پنجره نشستهام و به فضای بیرون نگاه میکنم.
در این سالها به امید گرد و غباری بودم که از انتهای جاده به چشم بخورد؛
اما تو را که هنوز ندیدهام، در همه جا میبینم.
دستهایم را زیر چانهام نهادهام و به فضای بیرون خیرهام که همهاش تویی. در درخت تویی،
در ابرها تویی، با چشمهها حرکت میکنی و در رنگ سرخ سیبها میدرخشی.
از آسمان به زمین میچکی، از لبهای عابران مثل سلام میوزی و با بادها جا به جا میشوی و
رایحهی خوشبویت را نسیم، قاصد است.
به کویر خشک و برهوت، چشم میاندازم که همه فکر میکنند تو را کم دارد؛
اما بر کوههای خشک و سوزانش سلام میکنی و ترکهای تشنهاش را لبخند میزنی،
در کویر میگردی و دلداریاش میدهی و به زندگی، امیدوارش میکنی که کویر هم برای زندگی لازم است و
دنیا بدون کویر، چیزی کم دارد. با حرفها و نغمههای تو، روح باغ بودن، تن کویر را قلقلک میدهد.
کویر، همان قدر گامهای تو را حس کرده است که سر سبزترین باغهای جهان.
پیادهروهای شلوغ و درهم و کلافهی شهر- که همه میگویند در اینها ناشناسی
تو را خوب میشناسند. من تو را در دل پیادهروهای خسته از ازدحام میبینم!
گاهی دست بر شانهی پیرمرد گدا داری که با پاهای خاکی و برهنه گام میزند و
گاهی پشت ویترین مغازهی پرنده فروشی زیارتت میکنم که پرندهها را نگاه میکنی و
دغدغهی پرنده بودن را برایشان هجی میکنی.
گاهی در مغازهی ادکلن فروشی گام میزنی تا با عطر مست کنندهات ادکلنهای مرد فروشنده را شرمنده کنی.
گاهی کنار آب سرد کن، با لیوانی آب در دست، ایستادهای به این بهانه که لبی تر کنی و بگویی: «السلام علیک یا ابا عبدالله».
دستهایم را در هم قفل کردهام و زیر چانهام نهادهام و رو به روی پنجره نشستهام.
به تو فکر میکنم که هنوز ندیدهامت؛
اما در همه جا میبینمت و دارم غصههایم را مرور میکنم که دستی بر شانهام میخورد.
و میگردم و نگاه میکنم. تویی؛ پشت یک لبخند ... .