ز هر سو گشتهام هفتاد فرسخ در بیابانها
نشانی از تو پیدا نیست بر برف زمستانها
هوای شهر را پس میزند بغض نفسهایم
که از عطر تو خالی مانده تقدیر خیابانها
شبیه ببر پیری، زیر پایش دشت دلگیری ...
عزیز! این روزها بی میله مرسوماند زندانها
پدر میگفت وقتی جادهها یخ زد تو میآیی
میآیی که بکاری حُسن یوسف توی گلدانها
میآیی که زمین را هرم لبخندت بلرزاند
که شرمآگین شود رخسار گلها و گلستانها
بیا که تشنهایم و خشک میبارند بارانها
تهیدستیم و بی فیض تو برکت رفته از نانها
بیا که زندگی یعنی تو را در هر نفس دیدن
بمان که مرگ یعنی از تو خالی ماندن جانها
محیط شهر را مرگی نهنگ آسا قرق کرده
حقیقت، طبله کرده ... تر شده دامان ایمانها
زمین را عسرتی رویینه تن در خود فرو برده
تو را گم کرده مثل تار مویی لای قرآنها
نشانی از تو پیدا نیست. پیدا نیست؟ ... آری هست ...!
شکر خندِ تو پنهان است، آری! در نمکدانها
نشانی از تو بر برفِ زمستان نیست آری نیست ...
که گل رویاندهای با هر قدم در جان انسانها
بیا که مرگ در تابوت بی رنگش بیارامد
که آغاز بی آغازی و پایان بخش پایانها