شعر


ز هر سو گشته­ام هفتاد فرسخ در بیابان­ها

نشانی از تو پیدا نیست بر برف زمستان­ها

هوای شهر را پس می­زند بغض نفس­هایم

که از عطر تو خالی مانده تقدیر خیابان­ها

شبیه ببر پیری، زیر پایش دشت دل­گیری ...

عزیز! این روزها بی میله مرسوم­اند زندان­ها

پدر می­گفت وقتی جاده­ها یخ زد تو می­آیی

می­آیی که بکاری حُسن یوسف توی گلدان­ها

می­آیی که زمین را هرم لبخندت بلرزاند

که شرم­آگین شود رخسار گل­ها و گلستان­ها

بیا که تشنه­ایم و خشک می­بارند باران­ها

تهی­دستیم و بی فیض تو برکت رفته از نان­ها

بیا که زندگی یعنی تو را در هر نفس دیدن

بمان که مرگ یعنی از تو خالی ماندن جان­ها

محیط شهر را مرگی نهنگ آسا قرق کرده

حقیقت، طبله کرده ... تر شده دامان ایمان­ها

زمین را عسرتی رویینه تن در خود فرو برده

تو را گم کرده مثل تار مویی لای قرآن­ها

نشانی از تو پیدا نیست. پیدا نیست؟ ... آری هست ...!

شکر خندِ تو پنهان است، آری! در نمکدان­ها

نشانی از تو بر برفِ زمستان نیست آری نیست ...

که گل رویانده­ای با هر قدم در جان انسان­ها

بیا که مرگ در تابوت بی رنگش بیارامد

که آغاز بی آغازی و پایان بخش پایان­ها