کلید را داخل قفل انداخت و دستگیره را چرخاند. باد مارس1 در را از چنگش ربود و آن را محکم به دیوار کوبید. طولی نکشید، زودتر از رگبار که شرشرکنان به شیشههای پنجرهها میکوبید و سعی داشت پشت سرش وارد خانه شود، در را کشید و آن را محکم بست. صدای حرکت تاکسی را موقعی که به راه افتاد و به پایین جاده برگشت، نشنید.
از این که دوباره و بهموقع در خانه بود، خدا را شکر کرد. در همچون بارندگیهایی، سیل، تقاطعها و جادههای فرعی را فرا میگرفت. احتمالاً تا نیم ساعت دیگر، تاکسیای که او سوارش شده بود، نمیتوانست از میان آبهای خروشان رد شود و راه عبور دیگری هم وجود نداشت.
همه جای خانه تاریک بود. پس «بن» خانه نبود. وقتی چراغ کنار کاناپه را روشن کرد، حس یأس و سرخوردگی به سراغش آمد. در طول راه تا رسیدن به خانه (او به دیدن خواهرش رفته بود) خودش را دیده بود که وارد خانهی روشن میشود، به طرف بن که روزنامه به دست کنار بخاری نشسته، میرود. از تجسم این صحنهی غافلگیرکننده که بن ناگهان با دیدنش شاد میشود، لذت برده بود. او یک هفته زودتر از انتظار بن به خانه برگشته بود. فقط میدانست به محض دیدن او چه طور صورت گردش روشن میشود و چشمهایش پشت شیشههای عینکش برق میزند. چه طور شانههایش را میگیرد و به صورتش نگاه میکند تا تغییر حاصلهی یک ماهه را در وجودش ببیند. سپس مثل یک تیمسار فرانسوی که مدال یا نشان افتخار به کسی میدهد، بوسهای صدادار به هر دو گونهاش میزند. بعد قهوه درست میکند و میگردد و تکهای کیک پیدا میکند؛ آنها با هم کنار بخاری مینشینند و گرم صحبت میشوند.
اما بن آن جا نبود. به ساعت سر بخاری نگاه کرد و دید که چیزی به ساعت ده نمانده است. از آن جا که انتظار آمدنش را نداشت، شاید خیال نداشت امشب به خانه بیاید. حتی قبل از رفتن او هم، بن غالبا تمام شب را در شهر بود چون شغلش ایجاب میکرد تا دیروقت در شهر بماند و سوار آخرین قطار شود. اگر زودتر نیاید، امشب اصلاً قطاری گیرش نمیآید.
از این فکر خوشش نیامد. توفان هر لحظه شدیدتر میشد. او صدای سهمگین شلاق بادی را که به درختان میخورد و همین طور صدای زوزهی باد در گوشه و کنار آن خانهی کوچک را میشنید. برای اولین بار از نقل مکان به حومهی دوردست شهر ناراحت شد. اوایل در فاصلهی یکچهارم مایلی پایین جاده، همسایه داشتند اما آنها چند ماه پیش از آن جا رفتند و حالا خانهشان خالی به حال خود رها شده بود.
اصلاً به تنهایی فکر نکرده بود. این جا برای هر دوی آنها مناسب بود. آن قدر از مرتب کردن و سرو سامان دادن به خانهاش – خانهی خود خودش – لذت میبرد و به آن اهمیت میداد که به هیچ دوست و آشنا و همصحبتی غیر از بن فکر نمیکرد. اما حالا تک و تنها و با توفانی که سعی داشت به خانه هجوم بیاورد و به زور داخل شود، این همه دور بودن از بقیهی مردم را ترسناک میدید. در این سوی جاده کسی نبود؛ جادهای که از کنار خانهی آنها عبور میکرد، پیچ میخورد و از زمینهای زراعی میگذشت و به بیشههای انبوه و تاریک در فاصلهی یک مایلی آنها منتهی میشد.
کت و کلاهش را توی کمد آویزان کرد و رفت جلوی آینهی راهرو ایستاد تا موهای لطیفش را که باد باز کرده بود، با سنجاق جمع و جور و مرتب کند. او صورت پریدهرنگ، بینی کوچک و پهن و اندام لاغر و باریک خود را که در پیراهن مشکی بزرگسال مثل جثهی بچههای خردسال نشان میداد و یا چشمهای درشت و قهوهایاش را که در آینه نگاهش میکردند، واقعا ندید.
آخرین تارهای موهایش را به پشت سنجاق کرد و از مقابل آینه کنار رفت. شانههایش کمی آویزان و افتاده بود. چیزی مثل بچهاش کرده بود؛ مثل دختر کوچولویی که نیاز به حمایت داشت، چیزی کودکانه و با این وجود جذاب و دلفریب؛ علیرغم ظاهر ساده و بیپیرایهاش.
سی و یک سال داشت و پانزده ماه بود که ازدواج کرده بود. کلا این حقیقت که ازدواج کرده است، هنوز برایش مثل معجزه بود.
حالا داشت در خانه راه میرفت و سر راهش چراغها را یکییکی روشن میکرد. بن خانه را کاملاً تمیز و مرتب نگه داشته بود. هیچ نشانی از ریخت و پاش یک جنس مذکر به چشم نمیخورد. او مرد مرتب و منظمی بود. کمکم متوجه شد که خانه سرد است. مسلماً بن ترموستات را قطع کرده بود. او در مسائلی از این قبیل خیلی محتاط بود و اسراف را جایز نمیدانست.
به آشپزخانه رفت و کمی قهوه درست کرد. در مدتی که منتظر تهنشین شدن قهوه بود، مشغول گشتن و پرسه زدن در گوشه و کنار طبقهی اول شد. او به طور غریبی بیتاب بود و نمیتوانست آرام بگیرد. با این همه خوب شد که دوباره به میان اسباب و اثاثیهی خودش در خانهی خودش برگشت.
با چشمان مشتاق، اتاق نشیمن را از نظر گذراند. درست، با وجود کوچک بودن، اتاق دلنشینی بود. پارچههای چیت گلدار و روشن روی مبلمان و پردهها، شاد و قشنگ بودند و گنجهی کشودار کوتاهی که سه ماه پیش خریده بود، درست در وسط دیوار دراز قرار داشت. اما گلدانهایش که با شکوه تمام در طول لبهی پنجره چیده شده بود، پژمرده شده بودند. بن فراموش کرده بود به آنها آب بدهد. با وجود آن همه سفارش، حالا برگهایشان پژمرده، چروکیده و زرد شده بود و خاکشان خشک و بیرنگ بود. منظرهی آن گلدانهای پژمرده که کمکم داشت لذت و شادی آمدن به خانه را از بین میبرد، یأس و سرخوردگیاش را تشدید کرد.
به آشپزخانه برگشت و برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و در دل آرزو کرد کاش بن خانه بود تا با هم قهوه میخوردند. فنجانش را به اتاق نشیمن برد و آن را روی میز گرد و کوچک کنار صندلی بزرگ و مخصوص بن گذاشت. بخاری هنوز جز و جز میکرد و گرما را در فضا پخش میکرد اما او بیشتر از همیشه سردش بود. از سرما به خود لرزید. بلند شد و ژاکت کهنهی بن را از توی کمد برداشت و قبل از نشستن آن را دور خود پیچید.
باد به در و پنجرهها میکوبید و هوا مملو از صدای آبی بود که تاپ تاپ به پشت بام میخورد، از ناودانها سرازیر میشد و در آبراه شیروانیها به جریان افتاده بود. با شنیدن این صداها، از ته دل آرزو کرد کاش بن کنارش بود. هیچ گاه این قدر احساس تنهایی نکرده بود. وجودش چه قدر باعث آرامش او بود. در ارتباط با رفتنش به این سفر طولانی خیلی خوب رفتار کرده بود. چون خواهرش مریض بود. او ترتیب تمام کارها را داده بود و با آغوشی پر از کتاب، آبنبات و میوه او را سوار قطار کرده بود. میدانست که این هدایای سفر برای او خیلی خرج برداشته. او راحت پول خرج نمیکرد؛ صادقانه بگویم کمی خسیس بود اما او شوهر خوبی بود. بی آن که خود بداند، آه کشید. خبر نداشت این آه به خاطر جوانی و رویاهای از دست رفته بود. هنگامی که قهوهاش را جرعهجرعه سر میکشید، با اطمینان این جمله را برای خودش تکرار کرد. «او شوهر خوبیست، هر چند ده سال از او بزرگتر است و کمی هم در رفتارهایش اشکال دارد.» شاید بعضی مواقع خودکامه و بداخلاق بود اما هر چه دلش میخواست، در اختیارش گذاشته بود؛ امنیت و همین طور خانهای که مال خودش بود. حالا اگر این خانه امنیت کافی نداشت، حق نداشت او را به خاطر آن سرزنش کند.
چشمش به باریکهی سفیدی افتاد که از زیر مجلهای روی میز کناریاش بیرون زده بود. دستش را به طرفش دراز کرد اما انگشتانش میل چندانی به برداشتن آن نداشت. با این همه، آن را از زیر مجله بیرون کشید و دید همان طور که حدس میزد، یکی دیگر از همان پاکتهای سفید است. داخل پاکت چیزی نبود و مثل همیشه آدرس تایپشده و خوانایی رویش به چشم میخورد: میدان بنج . تی . ویلسون، جادهی وایلد وود، فیر پورت، کان.
روی پاکت، مهر پستی شهر نیویورک خورده بود. این مهر هیچ وقت عوض نمیشد.
همین که پاکت را دستش گرفت، همان فشار همیشگی را که روی قلبش سنگینی میکرد، احساس کرد. هیچ وقت نفهمیده بود در این پاکتها چه نوشته. تنها چیزی که میدانست تاثیر این نامهها روی بن بود. بعد از دریافت هر کدام از آنها – هر یکی دو ماه، یک پاکت میرسید – عصبی و تندخو میشد و بعضی وقتها هم قیافهاش تا حدی زشت و ترسناک میگشت. زندگی مسالمتآمیز و توام با آرامش آنها در حال از هم پاشیدن بود. دفعهی اول دربارهی این نامهها از او پرسیده بود؛ کوشیده بود او را آرام کرده، تسکین بدهد اما به زودی فهمیده بود که این کار فقط خشم او را بیشتر میکند. این اواخر دیگر اسمی از آن نامهها به میان نیاورده بود. بعد از آمدن یکی از آن نامهها، تا یک هفته، هر دوی آنها در همان اتاق و کنار همان میز مثل دو نفر غریبه در سکوت نشسته بودند؛ بن با قیافهای گرفته و عبوس و او تا حدی ترسان و نگران.
مهر پستی این یکی به تاریخ سه روز قبل بود. اگر امشب بن به خانه بیاید، احتمالاً باز هم با دیدن این نامه ناراحت میشود و این توفان هم خلقش را تنگتر میکند. با همهی اینها، آرزو میکرد بن بیاید.
پاکت را تکهتکه کرد و پارههای آن را توی بخاری انداخت. باد خانه را در چنگ درشت خود تکان میداد. شاخهی درختی روی پشت بام افتاد و بلند صدا کرد. همچنان که بلند میشد، حرکت چیزی پای پنجره نظرش را جلب کرد. همان طور که خمیده رو به بخاری سرد ایستاده بود و دستش هنوز به طرف بخاری دراز مانده بود، در جا خشکش زد. نفسش را فرو داد. برق سفیدی پشت لایهی تیره و تار باران در پای پنجره به چشم میخورد؛ از این بابت مطمئن بود، صورت آدم بود. آن جا دو چشم بود. مطمئن بود که پشت پنجره دو چشم به داخل زل زدهاند و به او نگاه میکنند. زوزهی باد حالتی تهدیدآمیز به خود گرفته بود و آدم را تهدید میکرد. تا مدتی طولانی، خشکش زده بود و اصلاً چشم از پنجره برنمیداشت اما حالا چیزی غیر از قطرات آب، روی شیشه تکان نمیخورد و پشت شیشه تاریکی بود و بس. تنها صداهایی که به گوش میرسید، صدای شلاق باد به درختان، شرشر آب و زوزهی ترسناک باد بود.
دوباره نفسش را بیرون داد. بالاخره جرات یافت و چراغ را خاموش کرد و به طرف پنجره رفت. تاریکی، دیواری ناپیدا و نفوذناپذیر بود و سیاهی و ظلمت درون خانه، توفان را به داخل نزدیکتر میکرد. تاریکی مثل گلهی گرگی بود که از همه سو خانه را احاطه کرده بود. با شتاب دوباره چراغ را روشن کرد.
آن چشمهای خیره باید به نظرش آمده باشد. ممکن نیست در همچون شبی هیچ کس بیرون باشد هیچ کس. با این همه دید که خیلی ترسیده است. ای کاش بن به خانه میآمد. ای کاش این قدر تنها نبود. از سرما به خود لرزید و کت بن را محکم دور خود پیچید و در دل به خودش گفت که فکرهای احمقانه به سرش زده است. با این حال، تنهایی برایش غیر قابل تحمل بود. گوشهایش را تیز کرد و از بیرون پنجره، صدای قدمهای پایی را در حال گشت زدن شنید. مطمئن شد که گوشهایش درست میشنود. صدای گامهایی آهسته و سنگین بود.
شاید بن به هتل رفته باشد؛ همان جایی که بعضی وقتها در آن جا به سر میبرد. دیگر برایش مهم نبود که به خانه آمدنش بن را غافلگیر کند. دلش میخواست صدایش را بشنود. به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. خط تلفن قطع بود. مسلماً سیمهای تلفن پاره شده بودند.
با وحشت میجنگید. آن صورت پشت پنجره، توهم بود، خطای دید بود و نور منعکسشده از روی هرهی خیس و پرآب پنجره بود که چشمش را فریب داده بود. صدای قدمهای پا هم، توهم و خیال بود. امکان ندارد هیچ کس امشب بیرون باشد. بهراستی هیچ چیز او را تهدید نمیکرد. توفان پشت این دیوارها سد شده بود، فردا صبح آفتاب دوباره سر میزد.
بهترین کار این بود که تا جای ممکن خیالش را راحت کند و با کتابی در دست آسوده بنشیند. رفتن به رختخواب بی فایده بود. احتمالا خوابش نمیبرد. فقط آن جا بیدار دراز میکشید و به چهرهی پشت پنجره فکر میکرد و صدای آن قدمهای پا را میشنید. میتوانست برای بخاری کمی هیزم بیاورد. بالای پلههای زیرزمین درنگ کرد. وقتی چراغ زیرزمین را روشن کرد، به نظر، نور کافی نبود. دیوار بتونی پای پلهها مرطوب و نمناک و تا حدی مخوف و ترسناک بود. سوز باد را در مچ پایش حس کرد. باران از راه در بیرونی توی زیرزمین میزد، چون آن در باز مانده بود.
خوب میدانست که بعضی وقتها، در از داخل چفت نمیشد. اگر به دقت بسته نمیشد، امکان داشت باد زده، آن را باز میکرد. با این همه، آن در، ترسش را بیشتر کرد. ظاهرا این درِ باز، از حضور چیزی غیر از توفان خبر میداد. دقایقی چند طول کشید تا به خود جرات دهد و از پلهها پایین رود و در تاریکی دست به طرف دستگیرهی در ببرد.
درست در همان لحظه باران خیسش کرد اما چشمهای تیزبینش غیر از سایههای سیاه و لرزان درختان افرا در کنار خانه، بیرونِ در، چیزی نیافت. باد به کمکش آمد و در را محکم باصدا کوبید و بست. با تمام قوا چفت در را انداخت و بعد آن را امتحان کرد تا مطمئن شود که باز نمیشود. وقتی خیالش راحت شد که حالا دیگر هیچ غریبهای نمیتواند از این در داخل شود، چیزی نمانده بود بزند زیر گریه و گریه کند.
از این فکر دلش ریخت و با لباسهای خیس که به تنش چسبیده بود، ایستاد. با این همه، فرض کن ... فرض کن که آن چهرهی پشت پنجره، حقیقت داشته باشد. فرض کن صاحب آن چهره، پناهگاهی در تنها پناهگاه ممکن در فاصلهی یک چهارم مایلی ... پیدا کرده باشد ... در این زیرزمین.
دوباره به سرعت از پلهها بالا رفت اما بعد به خودش مسلط شد. نباید سخت بگیرد. قبلاً هم بارها توفان شده. حالا چون تنهاست، نباید بگذارد افکار بیهوده به سراغش بیاید. اما نمیتوانست ترس بیدلیلی را که آزارش میداد، از خود دور کند. با این که کمی جلوی ترس خود را گرفته بود، دوباره همان صدای قدمها را میشنید با این که میدانست آن صدا وهم و خیالی بیش نیست اما به طرز ترسناکی واقعی بود. صدای قرچ و قرچ پاها روی سنگریزهها، آهسته، پیاپی و سنگین مثل یک نگهبان در حال گشت به گوش میرسید.
فقط باید یک بغل هیزم میآورد. بعد میتوانست آتش روشن کند، میتوانست روشنایی، گرما و آسایش داشته باشد. در آن صورت، همهی این ترسها را از یاد میبرد.
زیرزمین بوی گرد و غبار و کپک میداد. تیرهای چوبی، تار عنکبوت بسته بودند. فقط یک نور، نوری ضعیف در گوشه به چشم میخورد. باریکهای از آب تیره از بالای دیوار به پایین سرازیر بود و قبلاً حوضچهای به اندازهی یک فوت در یک فوت، کف زیرزمین تشکیل داده بود.
کپهی هیزمها در انتهای زیرزمین در گوشهای دور از نور قرار داشت. ایستاد و به دقت به اطراف نگاه کرد. هیچ کس نمیتوانست این جا پنهان شود. زیرزمین خیلی خلوت بود و تیرهای حامل، باریکتر از آن بودند که کسی را پشت خود پنهان کنند.
چراغ نفتی تلپی خاموش شد. ناگهان متوجه شد صدای پت پت آن در تاریکی برایش در حکم یک همنفس و همراه بود. حالا این پایین، توی زیرزمین، غیر از صدای غرش توفان هیچ کس در کنارش نبود.
تقریباً به طرف کپهی هیزمها دوید. سپس چیزی باعث توقفش شد و قبل از این که خم بشود و کندهها را جمع کند، برگشت.
چی بود؟ هیچ صدا نداشت. هنگامی که شتابان در کف گرد و خاک گرفتهی زیرزمین میدوید، چیزی دیده بود؛ چیزی عجیب.
با چشمهایش جستوجو کرد. بارقهای از نور دیده بود؛ جایی که انتظار هیچ برق و روشنایی نمیرفت. وحشت غیر قابل وصفی به قلبش چنگ زد. چشمهایش مثل چشمهای آهویی هراسان، بزرگ، گرد و سیاه شده بود. درِ یخدان قدیمیاش که کنار دیوار قرار داشت، باز بود و از لای همین درِ باز، ذرهای نور منعکس میشد و مثل سرسوزن در تاریکی زیرزمین فرو میرفت.
مثل کسی که هیپنوتیزم شده باشد، به طرفش رفت. این هم فقط یکی دیگر از همان تصورات پوچ و بیمعنی بود؛ مثل آن پاکت روی میز، تصویر آن چهرهی پشت پنجره و آن در باز توی زیرزمین. دلیلی نداشت از ترس قالب تهی کند.
با این همه، مطمئن بود نه تنها در یخدان را بسته، بلکه چفتش را هم انداخته است. مطمئن بود چون دو یا سه تا از کتهای کهنه را برای آن که بید نزند، محکم در چند ورق روزنامه پیچیده و توی یخدان گذاشته بود. حالا در یخدان شاید به اندازهی یک اینچ بلند شده بود و نور هنوز از آن تو چشمک میزد. در یخدان را عقب زد. لحظاتی چند بالای سر یخدان ایستاده، داخل آن را نگاه میکرد. حال آن که، هر یک از جزئیات محتویات آن، مثل تصاویر یک فیلم در ذهنش نقش بسته بود؛ کوچکترین جزئیات آن در یادش بود و هرگز فراموششان نکرده بود.
در آن لحظه قادر نبود هیچ یک از اعضای بدنش را تکان دهد. ترس ردای سیاهی بود که دورش پیچیده شده بود، راه نفسش را قطع و دست و پایش را سست و شل کرده بود.
بعد قیافهاش دگرگون شد. در یخدان را محکم رویش کوبید و مثل دیوانهها از پلهها بالا دوید. این بار نفسش به شماره افتاده بود و پی در پی نفس میزد، طوری که قلبش میخواست از سینهاش بیرون بزند. بالای پلهها که رسید، در زیرزمین را چنان محکم کوبید و بست که خانه را تکان داد. بعد کلید را چرخاند و در را قفل کرد. در حالی که نفسنفس میزد، یکی از صندلیهای کنار میز آشپزخانه را که از چوب افرا ساخته شده و خیلی قرص و محکم بود، قاپید و با دستهای لرزانی که قادر به جلوگیری از لرزش آنها نبود، زیر قفل در تکیه داد.
باد، خانه را به دندان گرفته بود و مثل سگی که موشی را به دندانش میگیرد و تکان میدهد، آن را تکان میداد. ابتدا غریزهاش میگفت از خانه خارج شود اما همین که خواست به طرف در اصلی برود، به یاد چهرهی پشت پنجره افتاد. شاید خیال نکرده بود. شاید چهرهای که دیده بود، صورت یک قاتل بود. قاتلی که آن بیرون، در توفان منتظرش بود و آماده بود تا یک دفعه از میان تاریکی بیرون بپرد.
روی صندلی بزرگ ولو شد. بدن مچالهشدهاش مثل بید میلرزید. با وجود آن چیزی که در یخدانش بود ... دیگر نمیتوانست این جا بماند. با این همه، جرات ترک خانه را نداشت. تمام وجودش بن را صدا میزد. بن میدانست چه کار کند. چشمهایش را بست، دوباره آنها را باز کرد و محکم مالید. تصویری که دیده بود هنوز جلوی چشمانش بود. انگار با اسید در ذهنش حک شده بود. موهایش شل و باز شده بود، تارهای صاف و لطیف موهایش روی پیشانیاش ریخته بود و دهانش از ترس باز مانده بود.
بدن گلولهشدهی زنی در یخدان قدیمیاش بود! صورتش را ندیده بود. سرش را زیر بغلش برده بودند و طرهای موی صاف رویش افتاده بود. پیراهن قرمزی به تن داشت. یکی از دستهایش نزدیک لبهی یخدان بود و روی انگشت میانیاش انگشتر مردانهای به چشم میخورد؛ انگشتر نقشداری که تصویر شیری سرپا ایستاده با الماسی کوچک بین پنجههایش دیده میشد. این نگین الماس بود که برق میزد. لامپ کمسوی واقع در گوشهی زیرزمین، این انگشتر الماس را از فضای نیمهتاریک جدا کرده و آن را مثل چراغ چشمکزن به معرض نمایش گذاشته بود.
اصلاً نمیتوانست آن را فراموش کند. اصلاً شکل آن زن از یادش نمیرفت. پوست پریدهرنگ و روشن دستهایش، زانوهای تاخوردهاش که به دیوارهی یخدان تکیه زده بود، همراه با پوشش ابریشمیشان که با نور ملایمی در تاریکی میدرخشید و طرهی موهایش که روی صورتش را پوشانده بود.
تنلرزهها تکانش میدادند. زبانش را گاز گرفت و دستش را روی فکش فشار داد تا جلوی به هم خوردن دندانهایش را بگیرد. طعم شور خون در دهانش او را از لرزیدن باز داشت. سعی کرد خودش را متقاعد کند که رفتاری معقول و منطقی داشته باشد و چارهای بیندیشد. با این همه، مدام این فکر که با یک جسد در خانه زندانی شده است، مثل پتکی به سرش میکوفت.
کت را نزدیکتر کشید؛ سعی داشت سرمای مهلکی را که در وجودش رخنه کرده بود، از بین ببرد. کمکم فکری فراتر از حقیقت محض قتل، فراتر از مرگ به ذهنش رسید. کمکم دریافت که پشت این حقیقت، نتایجی نهفته است. آن جسد توی زیرزمین یک پدیدهی مجزا نبود بلکه سلسله حوادثی دست به دست هم داده و منجر به وجود آن در زیرزمین شده بود و به دنبالش کشف آن جسد را در پی داشت.
پای پلیس در میان بود.
در ابتدا فکر پلیسها تسلیبخش بود. افراد قویهیکل و پرزوری که یونیفرمهای لاجوردیرنگ به تن داشتند، سر میرسیدند و جسد را از زیرزمین درمیآوردند و آن را از آن جا میبردند. با این حساب دیگر لازم نبود به آن فکر کند.
بعد متوجه شد آن جا، زیرزمین او بود ... زیرزمین او و بن. پلیسها به آنها مظنون میشدند و همه جا را میگشتند. یعنی ممکن است فکر کنند او آن زن را کشته است؟ یعنی باور میکردند که او اصلاً تا به حال آن زن را ندیده است یا شاید هم فکر میکردند کار بن بوده؟ آیا آن نامههای توی پاکتهای سفید را میگرفتند و به غیبتهای بن در سر کار پی میبردند و از ملاقات خودش با خواهرش و این که بن در رفتن به این سفر او را خیلی یاری داده است و جدای از اینها، یک زندگی خصوصی و پشت پرده برای خود ساخته است؟ ممکن است آنها اصرار داشته باشند که آن زن معشوقهای است که بن ترکش کرده است؟ زنی که با نامههایش برای او ایجاد مزاحمت کرده است تا جایی که بن از سر یأس و ناچاری او را به قتل رسانده است؟ این فکر، واقعا فکری خیالی بود اما امکان داشت پلیس چنین فکری کند.
امکان داشت آنها چنین فکری بکنند. یک دفعه ترس تازهای به سویش هجوم آورد. این زن مرده را باید مخفیانه از زیرزمین بیرون ببرند. پلیس نباید قتل او را به افراد این خانه نسبت دهد. اما آن جسد از خودش سنگینتر بود. به هیچ وجه کار او نبود که آن را از جایش تکان بدهد. نیازش به وجود بن هر لحظه شدیدتر میشد. ای کاش زودتر به خانه میآمد! میآمد و آن جسد را برمیداشت و جایی پنهانش میکرد تا پلیس قتل او را به این خانه نسبت ندهد. او قدرت لازم برای انجام این کار را داشت.
حتی اگر به تنهایی میتوانست آن جسد را حرکت دهد، باز هم جرأت انجام این کار را نداشت. چون آن مرد – چه واقعی باشد چه خیالی – بیرون گشت میزد. شاید در زیرزمین تصادفا باز نمانده بود! یا شاید هم تصادفاً باز مانده بود و قاتل آن را به فال نیک گرفته و از این فرصت استفاده کرده بود تا مدرک جرم و جنایت خود را به گردن خانوادهی بیگناه «ویلسوم» بیاندازد.
در حالی که میلرزید، آن جا کز کرده بود. انگار بندهای این دام بزرگ به رویش بسته شده بود. از یک طرف توفان و قطع تلفن، از طرف دیگر حضور آن مردی که بیرون گشت میزد و وجود آن جسد مچالهشده و بیحرکت در یخدانش. او درمانده و بیپناه در بین آنها گیر افتاده بود.
انگار برای تاکید بر بیپناهی او، باد هم زوزههایش را تشدید کرده بود. درختی با صدای رعدآسا از جا کنده شد و توی خیابان افتاد. صدای شکستن شیشهها را شنید. بدن لرزانش مثل چلهی کمان سفت و محکم کشیده شد. یعنی آن مرد پشت پنجره میخواست وارد خانه شود؟ به زحمت بلند شد و روی پاهایش ایستاد. رفت و سری به پنجرههای طبقهی اول زد و همین طور نگاهی به پنجرهی طبقهی بالا انداخت. تمام شیشهها سالم بودند و در برابر ضربات باران سرسختانه مقاومت میکردند.
هیچ نیرویی نمیتوانست او را وادار کند که به داخل زیرزمین رفته، ببیند آن جا اتفاقی افتاده است یا نه.
صدای توفان تمام صداهای دیگر را میکشید و با خود میآورد اما او نمیتوانست خود را از خیال قدمهایی که دور تا دور خانه میگشتند، خلاص کند. آن چشمها به دنبال روزنهای بود که مخفیانه او را دید بزند.
روی شیشههای سیاه و براق پنجرهها را با پردهها پوشانید. کشیدن پردهها به او کمک کرد که بیشتر احساس امنیت کند و بیشتر در امان باشد؛ اما فقط تا حدی. قاطعانه به خودش گفت که شکستن شیشهها چیزی غیر از شاخهی درختی که زده و پنجرهی زیرزمین را باز کرده، نیست.
این فکر خیالش را راحت نکرد. فقط فکر کرد باز شدن پنجره، آن زن مردهی توی یخدان را ناراحت نمیکند. حالا هیچ چیز غیر از شانههای پهن بن و بازوهای او دور بدنش و فکر بیعیب و نقص او در مورد برداشتن و سر به نیست کردن آن زن مرده از این خانه، او را آرام نمیکرد.
کمکم نوعی کرختی و بی حسی به سراغش آمد؛ انگار ظرفیت ترسیدنش تکمیل شده و نیروی ترسش تحلیل رفته بود. به طرف صندلی برگشت و توی آن مچاله شد. بیصدا بن، سپیدهدم و روشنایی روز را صدا میزد. ساعت، دوازده و نیم شب را نشان میداد. آن جا، توی صندلی فرو رفته بود؛ نه تکان میخورد نه فکر میکرد و نه حتی دیگر میترسید، فقط تا یک ساعت همچنان بهت زده نشسته بود.
سپس چند لحظه توفان، نفس خود را حبس کرد و او در فاصلهی کوتاه سکوت، صدای قدمهایی را که راه میرفتند، شنید. صدا، حقیقی، قاطع، سریع و بلند بود. کلیدی در قفل چرخید. در باز شد و بن وارد خانه شد.
آب از سر و رویش میچکید. لباسهایش کثیف بود و از فرط خستگی رنگ به رو نداشت. اما او بن بود. همین که مطمئن شد خود بن است، خود را در آغوش او انداخت و از آن چه دیده بود یکریز جسته و گریخته تعریف کرد.
او آرام بوسهای به گونهاش زد و دستهایش را از دور گردنش پایین آورد و گفت: «ببین! ببین عزیزم! خیس میشی. من تا مغز استخون خیس شدم.» عینکش را از روی چشمش برداشت و آن را به دست همسرش داد و او هم مشغول خشک کردن عینک شد. نگاه کوتاهی به چراغ کرد و گفت: «ناچار شدم از جادهی فرعی بیام. عجب شبیه!» شروع کرد به در آوردن گالشها و کت و کفش.
- اصلاً نمیتونی فرق یه جای روشن با تاریکی اون بیرون رو بفهمی. اما خدای من! خوب شد که به خونه رسیدم.
او دوباره سعی کرد از ساعتهای گذشته و آن چه بر او رفته بود، به بن بگوید اما باز هم او حرفش را قطع کرد و گفت: «حالا یک لحظه صبر کن عزیزم. میبینم که چیزی ناراحتت کرده. فقط کمی صبر کن تا من یه لباس خشک تنم کنم، بعد مییام پایین و میشینیم و مشکل رو حل میکنیم. برو کمی قهوه با نون تست بیار! خیلی خسته شدم ... این همه مدت اون بیرون زیر بارون موندن مثل کاسبوسه و من هیچ نمیدونستم میتونم خودمو از گذرگاه به خونه برسونم یا نه. ساعتها اون بیرون بودم.»
با اشتیاق فکر کرد: «خسته به نظر مییاد. حالا که برگشته، میتونه صبر کنه.» آن ساعتهای گذشته به کابوس میماند. ترسناک بود اما جداً واقعیت نداشت. از خودش پرسید با وجود بن در این خانه، آن قدر با اعتماد به نفس، عادی و خوشحال آیا آن ساعتها کابوس نبود؟! حتی کمکم به واقعی بودن آن زن توی یخدان شک کرد، با این که او را هر آن به وضوح میدید. شاید فقط توفان واقعی بود.
به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن قهوهی تازه شد. آن صندلی که هنوز به در آشپزخانه تکیه داده شده بود، یادآور ترسش بود. حالا که بن خانه بود، به نظر احمقانه میآمد. از این رو آن را برداشت و سر جای خود کنار میز گذاشت.
بن خیلی زود قبل از آماده شدن قهوه، پایین آمد. دیدن او، دست به جیب در آن حولهی پالتویی کهنه و خاکستریاش چه قدر لطف داشت. با آن صورت گردی که حولهی زبر سرخش کرده بود و با آن موهای خیس کوتاه و سیخسیخی در قسمت تاس سرش چه قدر طبیعی و تندرست به نظر میرسید.
وقتی به بن از آن صورت پشت پنجره، از آن در باز و بالاخره از آن جسد توی یخدان میگفت، تقریباً شرمنده بود. حالا کاملاً به وضوح میدید احتمالاً هیچ کدام از آنها واقعیت نداشت.
بن بیدرنگ همین حرفها را گفت. اما او آمد و دستش را دور کمرش انداخت و گفت: «طفل معصوم! توفان حسابی تو رو ترسونده بود و به نظر من تعجبی هم نداره. توفان تو رو وحشتزده کرده بود.»
او با تردید لبخند زد و گفت: «همین طوره. من هم تقریباً داشتم همین فکر رو میکردم. حالا که برگشتی، ظاهراً همه چیز در امن و امانه. اما ... اما یک نگاهی به اون یخدان میاندازی بن؟ من باید ببینم. من آن زن رو کاملا ً به وضوح دیدم. چه طور ممکنه یک همچون چیزی به نظرم اومده باشه؟»
او با رضایت خاطر گفت: «اگه این خیال تو رو راحت میکنه، البته که نگاه میکنم.» به طرف در زیرزمین رفت؛ آن را باز و چراغ را روشن کرد. قلب زن یک بار دیگر تپیدن گرفت؛ چنان بلند که گوشهایش صدای تپش قلبش را میشنید. با باز شدن در زیرزمین، تمام مناظر ترسناک در برابر دیدگانش رژه رفت: جسد، پلیس، ظن و تردیدی که در اطراف او و بن حلقه زده بود و ضرورت پنهان کردن مدرک جرم یک نفر دیگر.
امکان نداشت که آن جسد به نظرش آمده باشد. برای یک لحظه باورکردنی نبود قبول کند که ذهنش این طور او را فریب داده باشد. تا لحظهای دیگر بن هم با چشمهای خودش آن جسد را میدید.
وقتی بن در یخدان را بالا میزد، صدای گرومپگرومپ قلبش را میشنید. به پشت یک صندلی تکیه داد و منتظر شنیدن صدای بن شد. الان است که صدایش بلند شود.
باورش نمیشد. او مثل چند لحظه قبل، خوشحال و خاطرجمع بود. گفت: «این جا چیزی غیر از دو تا بقچه نیست. بیا خودت ببین. هیچی نیست!»
به یادش آمد که زیرزمین درست مثل دفعهی قبل بود غیر از این که باد از میان پنجرهی شکسته زوزه میکشید و باران تو میزد و به تکههای شکستهی شیشه در کف زیرزمین میخورد. شاخهای روی هرهی پنجره افتاده بود و تمام خردههای شیشه را از قاب پنجره پایین ریخته بود و حتی یک تکهی لبه تیز هم به جای نگذاشته بود.
بن کنار یخدان باز ایستاده و منتظر او بود. جثهی کوتاه و نیرومندش حکم یک نگهبان را داشت گفت: «ببین، هیچی نیست. فکر کنم فقط تعدادی از لباسهای کهنهی خودته.» او رفت و کنار زن ایستاد.
یعنی عقلش را از دست داده بود؟ حالا نباید آن پیکر مچاله شده در یخدان، آن پیراهن قرمز و زانوهای سفید و بلوری و آن انگشتری را که نقش شیر داشت و نگین الماسش بین پنجههای شیر بود، میدید؟ با توجه به این که بن نتوانست ببیند؟
چشمهایش تا حدی با اکراه توی یخدان را نگاه کرد. گفت: «خالیه.» آنجا همان بستههای مرتب پیچیده در روزنامهای که او با دقت کنارشان گذاشته بود، به چشم میخورد و نه چیز دیگر.
حتماً آن جسد به نظرش آمده بود. از فکری که به ذهنش رسید، احساس سبکی و آرامش خاطر کرد و با این همه، پریشان و سردرگم و همین طور ترسیده بود. اگر ذهنش توانسته بود این طور فریبش بدهد، اگر همه چیز آن قدر واضح، آن هم با جزییات دقیق فقط وهم و خیال بود، آن وقت فکرکردن به آینده ترسناک میشد. از کجا معلوم بعدها یک همچون توهمی به سراغش نیاید؟
با این همه، خطر حقیقی که وجود عینی داشته باشد، به هیچ وجه وجود نداشته و نداشت. قانونی که بن را تهدید میکرد و احیانا او را مقصر میشناخت، بر اساس فکر و خیال بود. قبول کرد و گفت: «من ... من همهاش خیال کردم. احتمالا من ... » بن به میان حرفش دوید و گفت: «درسته، این تو کاملا خالیه و من هم خواب نمیبینم.»
- من فکر کردم ... آه بن ، من فکر کردم ...
- تو چی فکر کردی عزیزم؟
صدای بن عجیب بود و اصلا شبیه صدای خودش نبود. لحنی تند و سرد و بیتفاوت داشت.
بن ایستاد و چنان ثابت نگاهش کرد که بیشتر از باد سردی که از لای پنجره تو میزد، سردش کرد. سعی کرد فکرش را بخواند اما نور چراغ خیلی ضعیف بود. نور چراغ سایهی پهن و تیرهی بن را به شکل یک فرد غریبه و تا حدی شرور و بدذات درآورده بود. گفت: «من ...» و به لکنت افتاد.
بن هنوز تکان نمیخورد اما صدایش خشن شد.
- فکر کردی چی بود؟
او از بن فاصله گرفت. بعد بن تکان خورد. او فقط دستهایش را از جیبهایش درآورد که به طرفش دراز کند اما زن با فریادی بیصدا در گلو، لحظهای خیره به کسی که او را وحشت زده کرده بود، نگاه کرد.
او هرگز نفهمید بن دستهایش را به طرفش دراز کرده بود تا او را در پناه دستهایش بگیرد یا این که گردن سفید او را بچسبد! چون برگشت و سکندریخوران، سراسیمه و دیوانهوار، هراسان از پلهها بالا رفت.
بن داد زد: «جانت! جانت!»
او با قدمهای کند پشت سرش دوید. پایش به پلهی زیری گیر کرد و روی زانو زمین خورد و دشنام داد.
وحشت به قدرت و سرعتش افزود. امکان ندارد اشتباه کرده باشد. با این که فقط یک بار آن را دیده بود، فهمید همان انگشتر غیر قابل تردید زن مرده، آن جا روی انگشت کوچک دست چپ بن، نشسته بود.
باد در اصلی خانه را از دستش ربود و آن را تا ته باز کرد تا او بیرون در سرپناه تاریک توفان، در امان باشد.
نویسنده : مک نایت مالمارMc Knight Malmar
1. نام یکی از ماههای بهاری میلادی (معادل فروردین).