عنوان فیلم: عصر روز دهم
نویسنده و کارگردان: مجتبی راعی
نقشآفرینان: هانیه توسلی، احمد مهرانفر، صغری عبیسی، سلیمه رنگزن
وقتی قرار باشد فیلمی، ژانر «ملودرام» را به موضوع دینی و دفاع مقدس پیوند بزند، بهحتم اثری چون عصر روز دهم خلق میشود. فیلمی که میکوشد پیوندی فرهنگی و دینی بین دو کشور ایران و عراق برقرار کند. یک ملودرام با پایان خوش و شبیه فیلم کیمیا از محمدرضا درویش، با این تفاوت بزرگ که این بار طرف دعوی از دو اقلیم ایران نیستند بلکه از دو کشور متفاوت هستند که به حکم جبر فیلم با هم آشتی میکنند.
فیلم با ایجاد صحنهپردازی لازم در کربلا و نجف سعی بر آن دارد که بتواند مردان و زنانش را با سرعتی بسیار، طی دههی اول محرم، دچار چالش کند تا در نهایت در نقطهی اوج فیلم، تمامی آنها را به دگرگونی و یا رستگاری برساند.
عصر روز دهم در پردهی اول با مقدمهای طولانی به معرفی مریم شیرازی و مادرش پرداخته است؛ مادری که در بیست و پنج سال گذشته مدام به دخترش گفته چرا نوزادشان را لحظهای در ننویش رها کرده و هرگز از خویش شاکی نشده که چرا خود بچه را بغل نگرفته و یا در لحظهی حفظ جان بچهها، به فکر برداشتن اسناد و جواهراتش بوده است. مریم هم با وجود این که معتقد است احتمال زنده ماندن خواهرش صفر است ولی به خاطر مادر، آرزویش جبران اشتباه شش سالگیاش است و یافتن خواهر کوچکش. به همین دلیل میپذیرد که از سوی هلال احمر بهعنوان پزشک به اعراق اعزام شود و در ضمن به دنبال خواهرش باشد.
خانوادهی مریم طی چند فلاش بک در زمان محاصرهی خرمشهر و فروریختن آوار معرفی میشود و تا پایان فیلم مشخص نمیشود که مادر چهطور از بین آواری که او را محاصره کرده، دو گردنبندی را که شوهرش برای دخترانش خریده، برمیدارد؛ و مهمتر از همه چگونه مادر و دختر از میان آوارای که آنها را در میان گرفته و دشمنی که در خانهشان است، رهایی مییابند و نوزادشان با مکیدن قطرهی آبی از انگشت سربازی عراقی آرام میگیرد.
از سویی دیگر دکتر «تجلایی» پزشک مادر مریم معرفی میشود که عاشق مریم است و به خاطر او - با وجود ترسش از ناامنی عراق - خطر را به جان میخرد و همراه مریم راهی میشود.
با این پیشداستان طولانی که به اولین قسمت معرفی قهرمانان یک سریال شباهت دارد، فیلم جریان پیدا میکند و در ادامه شخصیتهای جدیدی چون «هاشم»، «محسن محمود» و «تبارک»، وارد داستان میشوند. هاشم رانندهای است که یک بار به تهران آمده و نوستالژی سینما آزادی را در خاطر شخصیتها و صد البته به شکلی تصنعی در مخاطب فیلم زنده میکند. وی بیشترین نقش را در یافتن محسن محمود دارد؛ کسی که در عملیات «کربلا» در خرمشهر بوده است. البته خیلی سریع و بدون هیچ هول و ولایی مخاطب پی میبرد مردی که مریم در پی اوست، همان مردی است که خواهرش را از ننویش برداشته است؛ همان طور که این مرد خیلی زود و راحت پیدایش میشود. او دقیقا در نجف و نزدیک درمانگاهی که مریم به آنجا اعزام شده، زندگی میکند و با وجود این که کربلا نام عملیاتی در ایران بوده اما مردم عراق هم نام آن عملیات را بهراحتی به یاد میآورند!
اما تبارک زن پرستاری است که مثلا نقش مترجم را بازی میکند در صورتی که همهی عراقیهای درگیر ماجرای مریم، خود کما بیش فارسی صحبت میکنند. این زن بیشتر در حکم یک همراه است تا مریم در شرایط سخت تنها نماند وگرنه از لحاظ فنی وجودش هیچ کارکردی در پیشبرد حوادث فیلم ندارد. بیشترین حضورش نیز وقتی احساس میشود که مردی خود را به دروغ محسن محمود مینامد و در قبرستان قصد تعرض به مریم را دارد.
اولین درگیری لفظی و عاطفی فیلم، بین مریم و تجلایی است که عاقبت دکتر پیروز میشود و به جای انگشتر گرانقیمتی که مریم در تهران به او پس داده بود، انگشتر ارزانقیمتی از نجف میخرد و از خوشی، همهی پولهایش را بابت آن، به دخترک یتیم فروشنده میدهد.
علاوه بر کشمکشهای کوچکی که بین مریم و مسئول پزشکان در عراق و مدیر هتل وجود دارد، کشمکش مهمتری بین مریم و محسن شکل میگیرد و دختر موفق از میدان نبرد بیرون میآید. مرد بالاخره اعتراف میکند که نوزاد را برداشته ولی خود را کمتر از سگ میداند که بخواهد او را پس بدهد. هر چند در کشمکش با خودش، عاقبت وجدانش پیروز میشود و با تحولی ساختگی و با سرعتی باور نکردنی فورا پشیمان میشود در صورتی که شرایط دگرگونی فراهم نشده و پیشزمینهای برای این تغییر و تحول در فیلم تعبیه نشده است. مردی خشن که همچون عینکهای دودی - که میفروشد - نگاهی سیاه به جهان اطرافش دارد، اسلحه اجاره میدهد و به راحتی آدمها را تهدید به مرگ میکند. مردی که رحیمه را علیه خواهر میشوراند و حتی با بیرحمی به مریم میگوید شباهت بین وی و رحیمه چیزی را ثابت نمیکند و اگر در خیابان کسی را شبیه پدرش دید، او را برای مادرش ببرد! آن وقت همین مرد، با گریهی مادر مریم و قسم او به سلطان نجف، اشکش سرازیر میشود و رحیمه و خانهاش را متعلق به آنها میداند!
مهمترین درگیری عاطفی فیلم میان چهار زن و دختر به صورت کشمکش با خود و دیگری است و در نهایت در ساختاری مربعیشکل، جدل بزرگ بین مریم، مادر، رحیمه و زن محسن اتفاق میافتد. مادر مریم با خود درگیر است که چرا در اوضاع نابهسامان عراق از دخترش خواسته به عراق برود. مریم در رفتن و ماندن و ادامهی جستوجو مردد است. رحیمه حرف نامادری و ناپدریاش را حجت میداند و فقط وقتی آینهای در دستش میشکند و تصویرش دو تکه میشود با خودش درگیر میشود. زن محسن هم با وجدانش بر سر دادن یا ندادن رحیمه درگیر است. مادر امیدوار به هر محبتی از سوی رحیمه است و ایمان دارد وقتی او صدای قلبش را بشنود و نگاهش در وی بیفتد، کار تمام است. رحیمه نیز در هر شرایطی با نامادری مهربان است؛ زنی که در اوج درماندگی به صراحت از رحیمه میپرسد آن که او را به دنیا آورده مادرش است یا آن که بزرگش کرده است؟ نامادری به محل کار مریم میرود و او را تهدید میکند. حتی وقتی در اوج ناامنیهای عراق، مردم در کوچه پس کوچه به جان هم میافتند و محسن محمود کشته میشود، او مریم را عامل مرگ شوهر میداند.
مهمترین کشمکش ذهنی و درونی پس از محسن و زنش، باید متعلق به رحیمه باشد و جزء زیباترین لحظات فیلم، اما با وجود فراهم بودن فرصت برای انتقال احساس رحیمه از قطب نفرت به قطب عشق به خانوادهی واقعی، چنین برداشتی حس نمیشود. بیاطمینانی، انزجار، عصبانیت، نفرت، زخم زدن، پشیمانی، تحقیر شدن، فداکاری و در نهایت عشق مراحلی هستند که در سفر تحول رحیمه وجود دارند. البته این سفر باید با کشف، ادراک و واکنش درست به پیرامون هم همراه باشد که نیست.
آخرین کشمکش این مربع هم بین چشمان مادر و زن محسن است که زن از نگاه پر از رنج و غم مادر میهراسد و میگریزد. او با این که محسن قبل از مرگش به رفتن رحیمه رضایت داده بود، بحرانی جدید خلق میکند و رحیمه را به روستایی در کربلا میبرد.
کشمکش بین هاشم و محسن هم قابل بحث است. یک بار محسن نشانی مریم را از طریق هاشم میگیرد و به سراغش رفته و او را تهدید میکند و باری دیگر هاشم که شیفتهی رحیمه شده - به هوای خواستگاری - جای محسن را به پلیس لو میدهد. هر چند معلوم نیست رحیمه با توجه به جو عراق و چنان ناپدریای چرا تا آن موقع ازدواج نکرده است.
در این میان تعاملات مخفیانهی دکتر تجلایی برای راحت کردن راه مریم در رسیدن به خواستهاش، از عجایب است. او درست سر بزنگاه در قبرستان و حرم امیرالمومنین(ع) پیدایش میشود. از نجف با دستهایی نامرئی بر اوضاع بیمارستانی در تهران و بیمارانش احاطه دارد و دستور بستری و مرخصی بیماران را میدهد. وقتی در نجف مریم را به علت دردسرهایی که برای گروه پزشکی ایجاد کرده، به ایران میفرستند، دوباره این تجلایی است که از تمام امور پشت صحنه مطلع است و جایگزین مریم را از آمدن منصرف میکند و در عوض سریع مقدمات آمدن مادر مریم به نجف را آماده میکند و... .
با وجود تمام زرنگبازیهای این جناب دکتر که فقط از زبان این و آن روایت میشود، مخاطب حتی یک بار هم شاهد آن نیست که چهطور مثلا دکتر با دوستانش در تهران تماس میگیرد و یا از دکتری تقاضایی دارد و بعد بهطور مثال مشخص میشود که میخواسته مادر مریم را ویزیت کنند و یا... .
دکتر تجلاییای که بیننده در عصر روز دهم میبیند، برعکس مریم، مردی دست و پا چلفتی است که با انفعال بیش از حدش، حوصله را سر میبرد. اما ناگهان پس از حل مشکل، اول از همه پایش به میان میآید، بدون این که مخاطب شاهد فعالیتی مبنی بر هوش و کاردانی او در به کار گرفتن آشنایانش در جهت حل مشکل باشد و یا فرصتی برای آفرین گفتن به او برای بستری کردن مادر مریم و سپس مرخص کردن وی از سیسییو و تهیهی بلیت و... داشته باشد؛ طوری که حتی دخترش مریم از همه چیز بی اطلاع بماند!
البته کارگردان از هاشم نیز غافل نشده و درست هنگامی که مادر رحیمه او را از چشم پنهان کرده و کسی از آنها خبری ندارد؛ ناگهان هاشم حدس میزند که تنها راه یافتن رحیمه، هنگام نذری دادن در مراسم تواریج است، آن هم در حالی که روز عاشورا و نذری، درست فردای آن روز است. مادر مریم هم به سرعت برق از اتاق سیسییو به نجف میرسد و در یک چشم بر هم زدن زن محسن پیدایش میشود و همه چیز بر وفق مراد میگردد.
ذکری هم که از مراسم تواریج میشود بیشتر شبیه به یک نریشن بر روی تصاویر مستند از وقایع بینالحرمین است. هزار و سیصد و شصت سال پیش، اهالی روستای تواریج در سی کیلومتری کربلا در اندیشهی یاری امام حسین(ع) بودند که خبر شهادت ایشان به گوششان میرسد و هرولهکنان به قتلگاه میدوند و هر ساله این مراسم را تکرار میکنند.
تصاویری از این دست که اثر را به فیلمی مستند بدل کرده، بسیار است، مانند صحنههایی که گروه پزشکی مثل جهانگردان به جاذبههای عراق مینگرند و یا به آمریکاییهایی اشاره میشود که مسئول نظم عراق هستند و اهالی زندگی مسالمتآمیزی با آنها دارند و بهظاهر از وضع موجود راضی هستند! راعی هم بهعنوان فیلمساز، نقطهنظر خود را در مورد این اشغال عنوان نمیکند. هر چند خبرها حاکی از آن است که وی در حال حاضر مشغول پیشتولید فیلمی در مورد اشغال عراق توسط آمریکاییها و ناامنی موجود است. همان ناامنی که نمونهاش در روی پلی که استعاره از فاصله میان ایران و عراق است، رخ میدهد. طی حملهای انفجاری درست در نقطهی اوج فیلم، همه زخمی میشوند و رحیمه در میان خاک و خون میغلطد و به نفسهای آخر مادرش میرسد. هاشم نیز شهید میشود، همان طور که معتقد بود پدر و برادرش در جنگ عراق با ایران و کویت شهید شدهاند؛ حتی اگر رهبر کشورشان درست همان موقع بهعنوان جنایتکار جنگی محکوم شود!
اما پایان کار بسیار سفارشی و نچسب است و ملودرامی کاملا عامهپسند عرضه میدهد. همه با رحیمه که چون تکهی جدا شدهی ایران در زمان جنگ است و در حال حاضر مانند آبروی وطن و عزت مجدد آن پس از محاکمهی صدام است؛ به ایران بازمیگردند. در حالی که مام وطن با فداکاری شهید شده و مادری عراقی جای وی را گرفته است، طوری که در صحنهی آخر (که چون قسمت پایانی اغلب سریالها با مراسم عروسی همراه است) مریم به جای مادرش، در پای سفرهی عقد، از زن محسن اجازه گرفته و به دکتر تجلایی بله میگوید.
اگر صحنههای معرفی فیلم حذف میشد، به جای فیلمی فراتر از صد دقیقه، مخاطب با اثری موجزتر که ایهام، ابهام، انتظار، غافلگیری و ... داشت روبهرو میشد و از کار لذت بیشتری میبرد. کاری که میکوشد در بستر یک ملودرام عاشقانه، موقعیت دوست و دشمن را عوض کند و به وحدت کشورهای دوست و همسایه صحه بگذارد.
و تمامی این ها در حالیست که یاد و خاطرهی رسول ملاقلیپور در جای جای فیلم آشکار است؛ و منوچهر محمدی تهیهکنندهی اثر، فیلمش را در مقابل عظمت عاشورا، کمتر از قطرهای میداند و امیدوار است با این یادگاری کوچک توانسته باشد ادای دینی کند.