نویسنده

از کجا شروع کنم؟ از زمانی که با پر و بال شکسته، کنج قفس می‌خزیدی یا وقتی که نسیم آزادی، مشام جانت را پر کرد؟
از کجا بگویم؟ از دردها و شکنجه‌های آن سو، یا سختی‌ها و محنت‌های این سو؟
من که آن جا نبوده‌ام، فقط گه‌گاهی از این و آن شنیده‌ام که چه بر سر شما آمد و چه کشیدید!
من مزه‌ی خورش بادمجانی را که با پوست طبخ کرده باشند، نچشیده‌ام اما تو بی شک چشیده‌ای! مرا کسی وارونه از پنکه نیاویخته، عضلاتم را نکشیده و شوک برقی نداده است اما تو این رنج‌ها را کشیده و به جان خریده‌ای! و من خیلی هنر کنم، این کلمات را چون بذری بر صفحه‌ی کاغذ بنشانم و با قطراتی از سرشک دیده آبیاری‌شان کنم. همین و بس!
- اما راستی، وقتی از آن سفر دراز آمدی و اندکی آرمیدی و غم جان ستردی، چه شد که در پیچ و خم این زندگی روزمره برای به دست آوردن فقط پنجاه هزار تومان پول، به این و آن پناه بردی؟ و آنگاه که از همه مأیوس شدی، راه اتاق رئیس ستاد آزادگان استان خود را گرفتی؟
جانم! عزیزم! او راست می‌گفت. فکر نکردی شاید نتواند این مبلغ را در آن لحظه برایت فراهم کند؟ چه باری از اندوه بر دلت بود که وقتی جواب منفی او را شنیدی، بی آن که حساب کنی او یک مقام مسئول است، چنان سیلی محکمی به گوشش نواختی که برق از چشمانش پرید!
این‌ها را از تو می‌پرسم سؤالاتی که هر چه می‌گردم جوابی برای آن‌ها نمی‌یابم.
***
آن روز در ستاد آزادگان استان یزد غوغایی بود. هر جا می‌رفتی، سخن از سیلی خوردن مسئول ستاد از یک برادر آزاده بود. او خود نیز درِ اتاقش را به روی دیگران بسته، دست خویش را تکیه-گاه گونه‌ی گل‌گونش کرده، در تحیری سخت فرو رفته بود. آن ‌چه بیش از همه آزارش می‌داد، این بود که چرا باید غم نان، این چنین گلوی آزاده‌ای سرافراز را بفشرد که عنان اختیار از کف بدهد و سیلی جانانه‌اش را مرهم زخم کهنه‌اش کند؟ آن روز، یاد آن آزاده، لحظه‌ای از خاطر او محو نشد. غروب هم که به خانه رفت، مادرش را دید که با آنان زندگی می‌کرد؛ در اتاقی آن سوی حیاط.
مادر که غبار غم بر چهره‌ی فرزند خویش دید، پیش آمد و گفت: «چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا قیافت این قدر در همه؟» او فقط دو کلمه پاسخ داد: «مشکلات، گرفتاری» و دیگر هیچ نگفت.
شب که روز را بلعید و خویش را گسترد، او هم از خانه بیرون زد و راه خانه‌ی آن آزاده را گرفت؛ با جعبه‌ای از نبات پرده (شیرینی مخصوص یزد) و بیست هزار تومان پول نقد. فقط خدا از قصد او آگاه بود. در خانه‌ی آن آزاده چه گذشت و چه قدر او گریه کرد و عذر خواست و دلیل تقصیر آورد، بماند، او حق برادری خویش را به جا آورده بود، انتظار هیچ تشکری را هم نداشت!
آن شب از نیمه‌ گذشته بود که مادر آن جوان‌مرد سیلی خورده، در عالم رؤیا مشاهده کرد که حضرت زینب(س) به خانه‌ی آنان آمده، با حضور زنان محله، در نماز جماعتی با شکوه به امامت ایستاده است. اذان نماز خویش را که گفت، سرش را برگردانده، خطاب به این مادر فرمود: «به میرزا محمدحسن بگو بیاید و به من اقتدا کند.» او فرزند خویش را به محضر پر فیض دختر ولایت می‌خواند. وقتی وارد می‌شود، هنوز حضرت اقامه‌ی نمازش را نگفته، در انتظار اوست:
- ما در راه کربلا خیلی سیلی خورده‌ایم، شما یک سیلی خوردی؛ ناراحت نباش.
او اقتدا می‌کند. نماز اقامه می‌شود. زن‌ها می‌روند و مادر، فرزند زهرا(س) را تا دم در بدرقه می-کند.
... و از خواب می‌پرد. می‌دانید چه می‌بیند؟
می‌بیند توی کوچه کنار در خانه‌اش ایستاده و در خانه باز است! درست همان گونه که کسی مهمان عزیزش را تا پشت در خانه مشایعت می‌کند.
این مسیر را از اتاق خویش تا کوچه چگونه آمده، خودش هم نمی‌داند. اشک از چشمانش جاری می‌شود. وقت اذان صبح است. آهسته با تلنگری در اتاق فرزندش را می‌کوبد:
- محمدحسن! پاشو مادر، وقت نمازه! پاشو ببین چه خواب خوبی دیدم. ببین می‌تونی اونو تعبیر کنی؟
همسایه‌ها خوابیده‌اند؛ اما صدای هق هق اهل خانه سکوت فضا را می‌شکند. همه به نماز می-ایستند؛ این بار در جای آن نماز زینبی!
مادر که اذان را شروع می‌کند، صدای تکبیره الاحرام زینب کبرا(س) در گوشش طنین‌انداز می-شود:
- الله اکبر
... و آن نماز تا هفت آسمان بالا می‌رود.