امروز، پنجره‌‌ها در خواب‌‌های دور، فرو رفته‌‌اند.
پلک‌‌های‌‌شان را بر هم گذاشته‌‌اند و
روح مرده‌‌شان عنکبوت‌‌ها را تشویق می‌‌کند که به حریم‌‌شان تجاوز کنند و
تارهای پلیدشان را بر کتف و شانه‌‌های آن پنجره بیاویزند.
فردا اما باران می‌‌آید، پلک‌‌های‌‌شان را می‌‌آشوبد.
خواب‌‌های‌‌شان را می‌‌شوید.
با انگشت‌‌هایش پلک‌‌های پنجره را ورق می‌‌زند و
عنکبوت‌‌های بعثی را از خرمشهر پنجره‌‌ها بیرون می‌‌کند.
امروز درخت‌‌ها کوتاه‌‌اند.
دست‌‌شان به برج و باروی ابرها نمی‌‌رسد.
دستی نیست که آب‌‌شان بدهد.
هوایی نیست تا بر برگهای‌‌شان بدمد و گرد و غبار نیستی را از دامن‌‌شان بتکاند.
شاعری نیست تا میوه‌‌هایش را بخواند.
ریشه‌‌های‌‌شان هر چه می‌‌دوند، سنگ و صخره می‌‌یابند و انگشت‌‌شان به نمی، نمی‌‌رسد.
دستی نیست تا گره از گیسوی درختان باز کند و
بگذارد که احساس‌‌شان هوا بخورد. فردا اما نسیم می‌‌وزد.
برگ‌‌ها پاک می‌‌شوند و گرد و غبارهای هرزه از حریم حرم‌‌شان فرار می‌‌کنند.
باران می‌‌بارد و برگ‌‌ها یک به یک گوشواره بر گوش می‌‌کنند.
امروز سفره‌‌ها از نان تهی هستند. پدرها با تنی خسته،
غروب به خانه می‌‌آیند، دل‌‌شان ابر است و دست‌‌شان خالی.
سفره‌‌های تهی را مچاله می‌‌کنند و از پنجره بیرون می‌‌اندازند.
خانواده‌‌ها دور سفره‌‌ی دل‌‌های‌‌شان جمع می‌‌شوند.
نفس‌‌های پدران را می‌‌شنوند و از آه‌‌های پدران سیر می‌‌شوند.
فردا دست‌‌های خالی، پر از آواز گندم می‌‌شوند.
پدران گندم‌‌ها را می‌‌خوانند و آن‌‌ها را با گرمای محبت‌‌شان به نان تبدیل می‌‌کنند.
جیب سفره‌‌ها پر از سخاوت نان‌‌های برشته می‌‌شود.
صبح‌‌ها، بچه‌‌های گرسنه، با بوی سنگک از خواب بر می‌‌خیزند.
امروز روح‌‌مان خسته است. «بساز و بفروش»‌‌های امروز. دل‌‌های دم دستی را بی هیچ مانعی زلزله خیز کرده-اند.
روی گسل‌‌ها نشسته‌‌ایم. بم وجودمان از ترس بر خودش می‌‌لرزد تا مبادا در آمد و شدِ زلزله‌‌ها، یتیم شود.
فردا معمار اهورایی، دل‌‌های‌‌مان را بم جدید می‌‌سازد.
روح‌‌مان را در گهواره‌‌ی سخنانش تاب می‌‌دهد تا خستگی را از آن‌‌ها بزداید؛ خوش به حال فرداهای ما ...
فردا می‌‌نویسیم.
روی گرد و غبار شیشه‌‌ها
روی تشنگی برگ‌‌ها
روی تهی سفره‌‌ها...
و آمدن او را به تپش ایستاده‌‌ایم.
او که هم انگشت باران است برای پنجره‌‌ها،
هم خنکای نسیم است برای برگ‌‌های تفتیده
هم نان تازه است در سفره‌‌ی تهی ...