نویسنده


امروز نوبت گروه پنج نفره‌‌ی ماست. قرار است شغل‌‌های‌‌مان را بگوییم؛ یعنی همه گفته‌‌اند فقط من نگفته‌‌ام.
مینا آستین مانتویش را تا می‌‌زند. از این که مجبور است «فرم» مدرسه را بپوشد خیلی عصبانی است. با همان لحن عصبانی می‌‌گوید: «ستاره بگو دیگه. مثلا ما یه گروهیم. نمی‌‌شه که مثل بقیه، سرکلاس به ما بگی. مگه چه شغلیه که نمی‌‌تونی بگی؟ الان ما همه‌‌مون گفتیم جز تو.»
ساندویچم را توی کاغذش می‌‌پیچم.
- تو نمی‌‌گفتی همه می‌‌دونستیم. چسبیدی به دخترعمه‌‌ات، روزی ده بار می‌‌گی: «دختر عمه‌‌ام که وکیله، فلان کرد و بهمان کرد». مگه نه خانم وکیل!
سحر ساندویچم را می‌‌گیرد. البته می‌‌گیرد که نه، بهتر است بگویم می‌‌قاپد و می‌‌گوید: «نمی‌‌خوری من گشنمه. الان زنگ می‌‌خوره. منم دیگه شغلم رو بهت نمی‌‌گم.»
خنده‌‌ام می‌‌گیرد. همیشه در حال خوردن است. یکی دو سال دیگر مجبور می‌‌شود از این رژیم‌‌های سخت بگیرد تا کمی لاغر شود. به قول مامان، دختر باید خوش‌‌هیکل باشد. فردا که یک شکم زایمان کرد، هیکلش را بشود نگاه کرد. مثل خودش دهانم را کج می‌‌کنم و می‌‌گویم: «سحر همه‌‌ی ما فهمیدیم که تو یه خاله داری دکتره! فکر می‌‌کنی نفهمیدیم که معلما یواشکی صدات می‌‌کنن و نوبت دکتر رزرو می‌‌کنن؟»
زنگ کلاس می‌‌خورد. سوسن می‌‌گوید: «خوبه خاله‌‌اش دکتر عمومیه، اگر متخصص زنان و زایمان بود که آموزش و پرورش ناحیه و استان باخبر بودن و سحر جان باید برای همه نوبت می‌‌گرفت.»
سحر اخم می‌‌کند و جلوتر از ما به سمت کلاس سوم انسانی می‌‌رود.
همه دوست دارند معلم و وکیل و دکتر بشوند. از وقتی سریال پرستاران پخش می‌‌شود تب پرستاری هم بالا رفته؛ همه می‌‌خواهند پرستار بشوند. ولی من نمی‌‌خواهم. این شغل‌‌ها راضیم نمی‌‌کند. به قول مامان من با همه فرق دارم. مامان نگران فردای من است که با این همه آرزو و رویا چه جوری می‌‌خواهم با یک حقوق بخور و نمیری یک کارمند یا کارگر زندگی کنم؟ مامان راست می‌‌گوید هر کسی با طبقه‌‌ی خودش زندگی می‌‌کند. کبوتر با کبوتر، باز با باز.
بچه‌‌ها اصرار می‌‌کنند و من ابروهای پرپشتم را بالا می‌‌دهم و داد می‌‌زنم: «اصلا شما چه‌‌کار دارید به شغل من؟ خانم که بیاد می‌‌گم. تو بگو سوسن.»
سوسن خودش را راحت می‌‌کند.
- عمرا سرکار نمی‌‌رم. مگه بی‌‌کارم. یه شوهر پول‌‌دار می‌‌کنم، می‌‌شینم توی خونه کیف دنیا رو می‌‌کنم. به من چه که برم سرکار.»
مهتاب هم نظر سوسن را تایید می‌‌کند. به قول خودش این قدر از سرکار رفتن مامانش ضربه خورده که دلش نمی-خواهد در آینده بچه‌‌هایش بی مادر بزرگ بشوند، ناهار سرد بخورند و بدون صبحانه به مدرسه بروند.
همه‌‌مان می‌‌خندیم و می‌‌گوییم: «مهتاب دلت خوشه! اول بابای بچه‌‌ها رو پیدا کن، بعد حس مادریت بگیره.» مهتاب رویش را آن طرف می‌‌کند سمت پنجره‌‌ی کلاس، یعنی نشنیدم.
این‌‌ها همه از مزایای فکر خانم مشاورمان است؛ همین که حس راحت‌‌طلبی سوسن و احساس مادری مهتاب گل کرده است. مگر نه این احساس‌‌ها پیش هر کس بروز پیدا نمی‌‌کنند.
خانم «آسمانی» می‌‌آید. روی میز و صندلی خودش نمی‌‌نشیند. می‌‌آید پایین، ردیف وسط، روی نیمکت سوم. بچه‌‌ها هم دور تا دورش.
خانم آسمانی زل می‌‌زند به من و می‌‌گوید: «ستاره نگفتی می‌‌خوای چه‌‌کاره بشی؟ یا باید یه شغلی داشته باشی یا این که مثل سوسن خونه‌‌داری کنی دیگه.»
سوسن می‌‌گوید: «خانم ما فکر می‌‌کنیم ستاره نویسنده بشه.»
رو می‌‌کند به من و می‌‌گوید: «مگه نه ستاره؟»
خانم آسمانی با خودکار آبی در دستش بازی می‌‌کند و می‌‌گوید: «نوشته‌‌هاشو خوندم. قلم خوبی داره. نویسندگی هم خوبه!»
نگاه به دست‌‌های باریکم می‌‌کنم. یعنی می‌‌شود این‌‌ها دست‌‌های یک نویسنده باشند؟ سرم را بالا می‌‌کنم.
- «راستش خانم نوشتن رو دوست دارم ولی برای دل خودم. حرف‌‌هام برای خودمه. بقیه نمی‌‌فهمن. یه جورایی خصوصیه. یه شغلی دوست دارم که نمی‌‌دونم می‌‌شه یا نه.»
همه ساکت شدند. چه‌‌قدر همه مشتاق شنیدن شغل من هستند!
خانم آسمانی می‌‌گوید: «چرا نشه؟ هر شغلی رو می‌‌تونی انتخاب کنی. حالا چی هست؟»
نگاهش می‌‌کنم. چه‌‌ قدر این خانم آسمانی آرام است. آرامش از سر و رویش می‌‌بارد. خاص است، خیلی خاص! دقیقا مثل یک تکه ابر که از پنجره‌‌ی کلاس آمده و روی صندلی نشسته است.
دستم را زیر چانه‌‌ام می‌‌گذارم و می‌‌گویم: «خانم شغلی که دوست داریم مثل فامیلی شماست.»
بچه‌‌ها تکرار می‌‌کنند: «آسمانی؟ یعنی چی؟»
خانم آسمانی ساعتش را در می‌‌آورد و توی جیبش می‌‌گذارد. لابد مثل من حساسیت دارد. مچ دستش را می‌‌مالد و می‌‌گوید: «بچه‌‌ها یک ربع به زنگ، به من خبر بدید»
«آسمانی؟ یعنی چی؟ نکنه می‌‌خوای شهید بشی؟ بابا تموم شد، شهیدا رفتن، جا موندی.»
این‌‌ها را سوسن بی‌‌خیال می‌‌گوید. نمی‌‌دانم چرا دست از این خوش‌‌مزگی‌‌هایش برنمی‌‌دارد.
خانم آسمانی بلند می‌‌شود. سمت تخته می‌‌رود.
- شاید هم می‌‌خوای خلبان بشی؟
ثریا از ته کلاس داد می‌‌زند: «خلبان که می‌‌شه. تلویزیون نشون داد. خلبان زن هم داریم.»
مقنعه‌‌ی سورمه‌‌ای را عقب می‌‌کشم و می‌‌گویم: «نه! می‌‌خوام چترباز بشم.»
دهان‌‌های‌‌شان را باز می‌‌کنند و با تعجب می‌‌گویند: «چترباز یعنی چی؟»
خانم آسمانی با لبخند می‌‌گوید: «شغل آسمانیتو توضیح بده ببینم چه جوریه.»
مکثی می‌‌کنم و سعی می‌‌کنم جملاتم را در ذهنم مرتب کنم.
- خودم هم خیلی اطلاعات ندارم. باید دوره‌‌های مخصوصش رو بگذرونیم و مهارتش رو کسب کنیم، بعد می‌‌شیم چترباز. همیشه تک و تنها توی آسمون، جدا از همه‌‌ی آدما.
سوسن می‌‌گوید: «مگه دخترا هم می‌‌شن؟ من فقط چتربازای ارتش و سپاه رو دیدم .توی مانورها و عملیات‌‌ها.»
خانم آسمانی گچ را برمی‌‌دارد و روی تخته با خط درشتی می نویسد: شهامت و جسارت.
بعد رو به بچه‌‌ها می‌‌کند. بیشتر نگاهش سمت من است.
- این شغل جسارت و شهامت بالایی می‌‌خواد، یعنی توانایی‌‌های خاص. شجاعت حرف اول رو می‌‌زنه.
دو سه نفری از جلو با هم می‌‌گویند: «اتفاقا ستاره داره، خیلی نترسه.»
مهتاب می‌‌گوید: «یه نویسنده‌‌ی چترباز.»
یک لبخند موذیانه‌‌ای می‌‌زند و می‌‌گوید: «حالا چترت رو کجا پهن می‌‌کنی.»
نمی‌‌دانم چرا امروز حوصله ندارم! خیلی عصبانی می‌‌شوم و می‌‌گویم: «مهتاب خیلی بی‌‌مزه‌‌ای. اصلا نمی‌‌شه پیش شما حرف زد.»
به خانم آسمانی نگاه می‌‌کنم و می‌‌گویم: «دیدید خانم چه فکرایی می‌‌کنند! بلکه بریم آسمون از دست این آدما خلاص بشیم. وای از این زمین.»
خانم آسمانی سمت من می‌‌آید. دستش را روی شانه‌‌ام می‌‌گذارد. احساس می‌‌کنم ابرها پایین آمدند و شانه‌‌های من توی ابرهای نرم فرو رفتند.
- ستاره‌‌جان اگه این شغل رو دوست داری باید به‌‌دلیل شجاعت و روحیه‌‌ی بلندت باشه. نه خستگی از زمین وآدم‌‌های زمینی. چتربازا هم برای کمک به آدمان؛ توی جنگ‌‌ها، زلزله‌‌ها، جنگل‌‌ها یا هر جای دیگه. راستش من تا حالا به این شغل فکر نکرده بودم. خیلی نمی‌‌دونم. ولی می‌‌دونم آسمونی‌‌ها هم برای کمک زمینی‌‌هان.
بچه‌‌ها ساکت شده بودند. همه داشتند فکر می‌‌کردند. دفعه‌‌ی بعد که انشاء در مورد شغل آینده باشد نصف بیشترشان می‌‌خواهند چتر باز بشوند. توی آسمان به این شلوغی من کجا بروم!
بچه‌‌های ته کلاس داد می‌‌زنند: «خانم یک ربع به زنگه.»
خانم آسمانی بلند می‌‌شود، کیفش را برمی‌‌دارد و می‌‌گوید: «چند دقیقه ساکت باشید. من باید برم نمازخونه. جلسه‌‌ی اولیاست. باید شرکت کنم.»
هر وقت مامان جلسه می‌‌آید تا چند روزی خیلی ملاحظه‌‌ام را می‌‌کند. دفعه‌‌ی پیش صدای مامان را از توی آشپزخونه شنیدم، به بابا می‌‌گفت: «جوونای امروز نیازاشون فرق می‌‌کنه. درسته ستاره یه کم سر به هوا و خیالاتیه ولی خیلی پرتوقع نیست، براش یه موبایل بخر. مشاورش می‌‌گفت موبایل توقع زیادی نیست.»
صدای بابا بلند شد که: «به مشاورشون می‌‌گفتی بابای ستاره یه رنگ‌‌کار ساده‌‌اس که برای پنج هزار تومن باید چهل تا پله نردبون رو بره بالا تا سقف خونه‌‌ها رو رنگ بزنه.»
آخرش هم موبایل را نخریدند.
کاش این دفعه توی جلسه بگویند که ما جوان‌‌ها نیاز به تنهایی داریم، باید با خودمان خلوت کنیم، البته اگر می‌‌گفتند هم فایده‌‌ای نداشت من که اتاق نداشتم.
سوار سرویس می‌‌شوم. زل می‌‌زنم به خیابان‌‌ها. چه قدر شغل! آهنگری، خیاطی، صاف‌‌کاری، آرایش‌‌گری ... این‌‌ها شغل‌‌های‌‌شان را دوست دارند؟ لابد دوست دارند. از کنار استخر رد می‌‌شویم. فکری به ذهنم می‌‌رسد! اصلا اگر نشد چترباز بشوم، غریق‌‌نجات می‌‌شوم؛ و دوباره با خودم فکر می‌‌کنم یعنی بابا اجازه می‌‌دهد؟
نه! فایده ندارد. شاید هم بابا و مامان اجازه بدهند ولی استخرها کوچکند. نهایت عمق‌‌شان شش یا هفت متر است. به درد من نمی‌‌خورند.
غواصی! باید غواص شوم ولی غواص آب‌‌های آزاد، دریاهای بزرگ. باید بروم در اقیانوس‌‌ها. دریاهایی که تا به حال هیچ کس نرفته است. جایی که مثل آسمان بزرگ باشد، پاک باشد، پر از ستاره باشد. فرقی نمی‌‌کند ستاره‌‌ی آسمان یا ستاره‌‌ی دریایی. هر چه باشد من ستاره‌‌ام جایم زمین نیست.