در سرای زندگیم همواره در پی کشف رازی بودهام؛ رازی که جوابهایش را تکهتکه به من عرضه میکند. در انتظار روزیام تا تمام این قطعهها را مثل یک پازل کنار هم بچینم و جواب این معما را پیدا کنم. خداوندا! من و تو راز هستیم. سوگند میخورم تا زمانی که زندهام و انسانم، در پی کشف کردن هر دو مان باشم. تمام روزها، به روزی که لبخندت را خواهم دید، غبطه میخورند .
داشتنیهای خواستنی
آنقدر از کوچکیهایم تنگ شدهام که خودم هم توی خودم جا نمیشوم .
میخواهم بروم توی قالب خودم اما قسمتی از وجودم بیرون میماند .
ظرفیتم کم شده؛ ظرفم کوچک شده؛ تازه با آن همه کوچکی، پُر هم شده، دیگر هیچی تویش جا نمی-شود؛ هیچی !
ظرف وجودم اگر بزرگ بود، مثل دریا بود که پُر نمیشد. دریا هچ وقت به تنگ نمیآید چون ظرفیتش زیاد است .
آنقدر داشتههایش زیاد و خواستنیاند که به دیگران هم میبخشدشان. به رود، به درخت، به عاشق، به کشتی، به مرغ دریایی، به ساحل، به عارف، به ماهیگیر، به صخره و ...
به هر که از او چیزی بخواهد، میدهد. چون هر چه به هر که بدهد، غمش نیست که روزی تمام شود و به آخر خط برسد .
از کوچکیهایم به تنگ آمدهام. حتی خودم هم توی خودم جا نمیشوم. راستی دریا! بیخیال ظرف کوچک و لبریز خودم. من، درون تو جا میشوم؟
تو اشک منی
میگویند میآیی؛ وقتی صدایت بزنیم. میگویند میشنوی و میبینی. تازه میگویند دیدن و شنیدن و آمدن که برای تو کاری ندارد ! میگویند تو ما را حس میکنی. میگویند فرو میروی توی قلب بندههایت و هنوز حرفها از دهان و اشکها از گوشهی چشم بیرون نچکیده، تو حل میشوی توی حرفها و اشکهاشان. همراه با اشک میچکی. همراه با آه، دم میشوی؛ دم همه را گرم میکنی . میگویند شنیدن برای تو، یعنی این که قبل از خارج شدن کلمه از دهان کسی، غرق میشوی توی صدایش؛ توی کلمهاش؛ توی مفهوم حرفش .
میگویند تو به جای دیدن، نگاه بندهات میشوی دیدن تکتک بندههایت که سهل است، تو از چشم تکتکشان، دنیایشان را میبینی. تو «پا» میشوی برای آنها که میخواهند بیایند پیشت. اگر لنگ بودند، عصایشان میشوی؛ اگر کور بودند، روشنی چشمشان؛ اگر زخمی بودند مرهمشان میشوی؛ اگر سر به هوا باشند، میروی بالا تا ببینندت؛ اگر سر به زیر باشند، میروی پایین تا نگاهت کنند؛ اگر سرگردان باشند، تو خود را میگنجانی توی گردش سرهایشان. بعد که دیدند همه جا تو را میبینند دیگر سر نمیگردانند. زل میزنند به جلو و تو میروی جلویشان !
میگویند ما یک قدم بیاییم طرف تو، تو صد قدم میآیی جلو. تو، اصلاً میآیی توی قدمهای ما. تو اصلاً میشوی محرک پاها. چون پاهای ناتوان ما زود خسته میشوند .
میگویند هر چه آدمها الکی بدوند دنبال سر خودشان، آخر، روزی میرسد که «همهی تو»، یک جا، در آن جا، جمع شده. میگویند آخرش همهی کائنات به آن نقطه میرسند ...
میگویم: «کاش «آخرش» زودتر میرسید ...»
داشتنیهای خواستنی
آنقدر از کوچکیهایم تنگ شدهام که خودم هم توی خودم جا نمیشوم .
میخواهم بروم توی قالب خودم اما قسمتی از وجودم بیرون میماند .
ظرفیتم کم شده؛ ظرفم کوچک شده؛ تازه با آن همه کوچکی، پُر هم شده، دیگر هیچی تویش جا نمی-شود؛ هیچی !
ظرف وجودم اگر بزرگ بود، مثل دریا بود که پُر نمیشد. دریا هچ وقت به تنگ نمیآید چون ظرفیتش زیاد است .
آنقدر داشتههایش زیاد و خواستنیاند که به دیگران هم میبخشدشان. به رود، به درخت، به عاشق، به کشتی، به مرغ دریایی، به ساحل، به عارف، به ماهیگیر، به صخره و ...
به هر که از او چیزی بخواهد، میدهد. چون هر چه به هر که بدهد، غمش نیست که روزی تمام شود و به آخر خط برسد .
از کوچکیهایم به تنگ آمدهام. حتی خودم هم توی خودم جا نمیشوم. راستی دریا! بیخیال ظرف کوچک و لبریز خودم. من، درون تو جا میشوم؟
تو اشک منی
میگویند میآیی؛ وقتی صدایت بزنیم. میگویند میشنوی و میبینی. تازه میگویند دیدن و شنیدن و آمدن که برای تو کاری ندارد ! میگویند تو ما را حس میکنی. میگویند فرو میروی توی قلب بندههایت و هنوز حرفها از دهان و اشکها از گوشهی چشم بیرون نچکیده، تو حل میشوی توی حرفها و اشکهاشان. همراه با اشک میچکی. همراه با آه، دم میشوی؛ دم همه را گرم میکنی . میگویند شنیدن برای تو، یعنی این که قبل از خارج شدن کلمه از دهان کسی، غرق میشوی توی صدایش؛ توی کلمهاش؛ توی مفهوم حرفش .
میگویند تو به جای دیدن، نگاه بندهات میشوی دیدن تکتک بندههایت که سهل است، تو از چشم تکتکشان، دنیایشان را میبینی. تو «پا» میشوی برای آنها که میخواهند بیایند پیشت. اگر لنگ بودند، عصایشان میشوی؛ اگر کور بودند، روشنی چشمشان؛ اگر زخمی بودند مرهمشان میشوی؛ اگر سر به هوا باشند، میروی بالا تا ببینندت؛ اگر سر به زیر باشند، میروی پایین تا نگاهت کنند؛ اگر سرگردان باشند، تو خود را میگنجانی توی گردش سرهایشان. بعد که دیدند همه جا تو را میبینند دیگر سر نمیگردانند. زل میزنند به جلو و تو میروی جلویشان !
میگویند ما یک قدم بیاییم طرف تو، تو صد قدم میآیی جلو. تو، اصلاً میآیی توی قدمهای ما. تو اصلاً میشوی محرک پاها. چون پاهای ناتوان ما زود خسته میشوند .
میگویند هر چه آدمها الکی بدوند دنبال سر خودشان، آخر، روزی میرسد که «همهی تو»، یک جا، در آن جا، جمع شده. میگویند آخرش همهی کائنات به آن نقطه میرسند ...
میگویم: «کاش «آخرش» زودتر میرسید ...»