خانم سماواتی
صدات هنوز تو گوشمه. گفتی: «مادر سلام من اومدم». یک ساعتی به سال تحویل مونده بود. اشک تو چشمام حلقه زد. بغلت کردم. چه بوی خوبی میدادی. نگفتی کجای بهشت بودی فقط دستم رو بوسیدی و گفتی: «بعدِ تحویلِ سال برمیگردم».
گفتم: «به این زودی! یک شبو با من صبح کن».
دستی روی اشکام کشیدی. با اون لبهای ترکخوردت بوسهای به پیشونیم زدی و گفتی: «میخوام برم سفر».
لبخند زدی، افتادی به پام:
- راضی هستی؟
رو به روت نشستم. نگاهی به قد و بالات انداختم و گفتم: «وقتی عشق، به تو طاقت موندن نمیده، من مانعت نمیشم».
گل از گلت شکفت. چفیت رو دور گردنم انداختی و گفتی: «چه عیدی از این بهتر! من به دعات محتاجم!»
دستم رو گرفتی. نشستیم سر سفرهی هفت سین. قرآن رو برداشتی، لاش رو باز کردی گفتی:
«بخونم»؟ گفتم: «آره، شاید دیگه صدات رو نشنوم.» دلم گواهی رفتن میداد. این همه سال با بوی تو زندگی کردم. انتظار برام سخت بود تا با استخونهات آروم گرفتم. موقع رفتن به صورت خیسم نگاه کردی و گفتی: «بازم که تو جیبم آجیل ریختی الهی قربون اشکات بشم! اونجا از زمین و هوا از این چیزا به خوردمون میدن».
گفتند شربت شهادت نوشیدی ولی این همه سال کجا بودی؟ حتی گوشت به بدن نداشتی! امسال دومین ساله که مثل اون موقعهها کنارمی. من برات دعا کردم تا به آرزوت رسیدی، تو هم موقع تحویل سال برام دعا کن، آخه تو همنشین پسر فاطمه زهرایی(س).
صدات رو میشنوم، بلندتر بخون پسرم: «یا مقلب القوب و الابصار یا مدبراللیل و النهار یا محول الحول والاحول حول حالنا الی احسن الحال». نگفتی این نور رو از کجا آوردی؟