باد خنکی میآید. سردم شده است. کاش لباس گرم میپوشیدم. به قول مامان هوا دزد است.
شخصیها داد میزنند:«قزل قزل»
مردی شکمگنده جلو میآید و میگوید: «زندان میری؟ بیا یه نفر حرکت کنیم.»
به سمت پیکان کرمرنگ میروم. جا نیست. جلو مینشینم.
پشت، دو تا زن و یک مرد نشستهاند.
راننده با لحن صمیمی میپرسد: «تو برا چی میری آبجی؟ زندانی شوهرته؟»
خود را به طرف در میکشم و از پشت شیشه به خیابان نگاه میکنم.
راننده سیگار روشن میکند و میگوید: «ناراحت نشو آبجی، همه گرفتارن. اگه شوهرت مرخصی خواست من آشنا دارم. سه ساله تو این خطم. میشناسمشون.»
زن مسنی که روی صندلی وسط نشسته، آهی میکشد و میگوید: «آره داداش، یا شوهرشه یا داداشش. غیر از این باشه که نمیذارن بره ملاقات. این قدر شلوغه الان که بریم تا برگردیم ظهره.»
چند لحظهای ساکت میشود و ادامه میدهد: «پدر آدم درمیاد.»
سرم را برمیگردانم و نگاه تندی به زن میاندازم.
کنارش زن جوانی است که سر به شیشه گذاشته است.
چه قدر شلوغ است، آدم باور نمیکند این همه جمعیت دارند سمت زندان میروند. نزدیک دیوارهای بلند با سیم خاردارهای روی آن میشویم. سرباز در برج مراقبت نشسته است.
چادرم را مرتب میکنم و کرایهی راننده را میدهم و میگویم: «آقای راننده میشه این قدر فضولی نکنید! من میدونم که با سفارش شما هیچی درست نمیشه.»
فکر کردم جا میخورد اما با خونسردی اسکناس صد تومانی را کف دستم میگذارد.
- برو آبجی، اولش همه همینن. دروغ میگن. روشون نمیشه بگن زندانی داریم. خودشون رو خبرنگار و وکیل و کارمند معرفی میکنن. توجوونی، خیلی هم قشنگی، حیفی!
میخواهم فحشش بدهم، چیزی بگویم ولی پشیمان میشوم. در ماشین را میکوبم. سرم را به نشانهی تاسف تکان میدهم و میروم. بعد از چند قدم برمیگردم و میگویم: «خیلی بیحیایی. بی چشم و رو. گم شو»
محوطهی ورودی پر از جمعیت شده است. تابلوی بزرگی روی دیوار نصب کردهاند:
روزهای ملاقات
شنبه: جرائم مالی
یکشنبه: اعتیاد
دوشنبه: سرقت
چند تا از سربازوظیفهها را میبینم. جلو میآیند و سلام علیک میکنند: «خانم مقدم امروز دیر اومدید؟»
امروز یکشنبه است؛ روز ملاقاتی معتادها. خانمها یکییکی وارد اتاق میشوند.
میگردمشان. خودشان را، لباسهایشان را، جیبها و حتی لای لباس زیرشان را.
خانم رسولی کیفهایشان را میگردد و میگوید: «برید سالن ملاقات تا نوبتتون بشه.»
بعد غر میزند: «دم عید بیچارهایم. هر سال همینه. یه سری اراذل و اوباش میخوان برن مرخصی، ما دردسر میکشیم. به خودمون هم که مرخصی نمیدن.»
پیرزن ده تا لباس پوشیده. یکییکی بالا میزنم و میگردم. بوی بدنش اذیتم میکند. کاش یک فکری به حال ما میکردند. ماسک هم فایده ندارد.
دیوار بالای سرم را نگاه میکنم. روی یک برگهی بزرگ با فونت درشت تایپ شده است: لطفا قبل از ملاقات، حمام کرده و مسواک بزنید.
رسولی با عصبانیت میگوید: « مادرجان این ساک بزرگ رو چرا آوردی؟»
زن پولهایش را زیر جورابش میگذارد و میگوید: «چه کنم؟ از زابل اومدم میدونی چه قدر راهه؟»
رسولی رو به من میگوید: «مواد کل کشور تو زابله، اون وقت مجرمها رو آوردن این جا.»
کیف سبزرنگ را در قفسههای فلزی نصب شده روی دیوار میگذارد و شمارهای را به دست زن میدهد.
دختر جوان دستش را به دیوار میگیرد. چادرش روی شانهاش افتاده است. لبهایش ترک برداشته و چند نقطه خون روی لبش خشک شده است.
با تعجب نگاهم میکند. کارت ملی و کاغذ زندان هنوز در دستش است. لبهایش میلرزد و اشک روی صورت لاغرش میریزد. چشمهایش پف کرده. لابد شب تا صبح نخوابیده. حتما دفعهی اول است که پایش را زندان میگذارد.
کاغذ سفیدرنگ ملاقات را به او میدهم و میگویم: « اینها رو بذار تو کیفت، گم نشه. بیا بگردمت.»
دلم برایش میسوزد. همانی است که صبح با هم سوار ماشین بودیم.
دختر کنار دیوار روی زمین مینشیند. در واقع ولو می شود. رسولی با حرص میگوید: «خانم پاشو، پاشو برو بیرون، گریههات رو بیرون بکن.»
کیفش را میگیرم و به رسولی میدهم.
- پاشو عزیزم انشاالله مشکلت حل میشه.»
دختر هقهقی میکند:
- آخه خانم به ما که ملاقات حضوری ندادن. از پشت شیشهس. دیگه چرا میگردن؟
رسولی لیوان چایش را سر میکشد و آرام میگوید: «برا این که رییس زندان دستور داده. دیونن. برای ما کار اضافه کردن. ارباب رجوع هم دیگه این رو میفهمه.»
دستش را میگیرم. حلقهی طلایی نازکی در دست دارد.
- برو کنار بخاری بشین، حالت بهتر شد برو بیرون.
دختر چشمهایش را باز میکند. با سرعت از جا بلند میشود و میگوید: « نه خانم نوبتم میره.»
بیچاره فکر میکند از این در که برود بیرون شوهرش را میبیند. نمیداند که سه تا سالن را باید رد کند و کلی معطل گردد.
- نه عزیزم. چهل، پنجاه نفر قبل از تو هستن. خیلی مونده نوبتت بشه. با این رنگ و رو کجا میخوای بری؟ فشارت افتاده.
با شرم سرش را پایین میاندازد و میگوید: « خانم حالا من چه کار کنم؟ الان شش روزه اومده این جا. دارم میمیرم. من دارم دق میکنم. پنج سال حبس داره. این قدر حرص خوردم که همهش خونریزی دارم.»
زن میانسالی که دارد گرمکنش را از سرش در میآورد، با بیتفاوتی میگوید: «ببین چه جور گریه میکنه! میخوای چه کارش کنی؟ بچه داری؟»
دختر سرش را به بالا حرکت میدهد.
زن نفس بلندی میکشد. انگار خیالش راحت میشود: «خب خدا رو شکر. بذار گم شه بره. خودت رو اسیر نکنیها. برو دنبال زندگیت. شوهر من ده بار افتاده این جا دوباره درش آوردن. این دفعه هم اگه درش بیارن، میرم با رییس زندان دعوا. نباشه ما راحتتریم. من اصلا ملاقاتش نمییام. حالا هم به خاطر بچهم اومدم. از من به تو نصیحت، برو زندگیت رو بکن. خوبیت نداره زن جوون بیفته تو این راهها بره و بیاد»
هر هفته میآید ملاقات و به حساب شوهر معتادش پول میریزد. هر چه خانوادهاش کمک خرجی میدهند او میآورد این جا تا شوهرش غذای زندان نخورد، سیگارش کم نیاید و زندان به او بد نگذرد. به قول خودش عاشق است. من و رسولی اسمش را گذاشتهایم دختر عاشق.
رنگ و رویش بهتر شده است. سرکار هم میرود. خودش را مشغول کرده است. عادت کرده است، هفت، هشت ماه فرصت خوبی برای عادت کردن است، شاید هم عادت نیست چاره ندارد. شاید هم عشق است؛ شاید هم وفاداری!
***
رسولی دارد برگهی آمار را پر میکند. میگوید: « خانم مقدم! میگم این دختر عاشقه، این هفته هم نیومدها!»
فرمها را منگنه میزنم. رسولی میخندد:
- کاشکی بقیهی هم نیان. دلشون خوشه. انگار پیکنیکه، هر هفته پا میشن میان. زن شمالیه یادته؟ همهی فامیلهاشم آورده بود؟ من که میگم آدم باید قید این جور شوهرها رو بزنه. آخه این جور مردا، برای آدم مرد میشن؟
کیفها را توی قفسه مرتب میکنم و میگویم: «نه رسولی، تو هنوز ازدواج نکردی، نمیدونی آدم که ازدواج کرد همهی تعلقش میشه شوهرش. اگه بچه داشته باشی، حاضری همه چیز رو تحمل کنی تا اسم بابا، رو بچهت باشه»
رسولی چکمههای جدیدش را با دستمال کاغذی تمیز میکند، وقتی حرف نمیزند اتاقمان ساکت میشود. به غرغرهایش عادت کردهام.
سفرهی دلم باز شده است. به بیرون نگاه میکنم. چند تا بچهی کوچک در محوطه میدوند. لابد ملاقات آمده بودند و کارت ورود نگرفتهاند. دختر پنج، شش سالهای هم کنار دیوار نشسته است و دارد گریه میکند. شاید دلش برای پدرش تنگ شده است!
- من که بعد از ده سال، هنوز مرگ شوهرم رو باور نمیکنم. نمیتونم به هیچی جز این دو تا بچه فکر کنم.
کاش واحدم را عوض میکردم. میرفتم دبیرخانه یا هر جای دیگری که خانوادههای اینها را نمیدیدم، و دردهایشان را احساس نمیکردم. محیط زندان بعد از پنج سال هنوز برایم عادی نشده است.
هفتهی پیش رفتم مدرسهی دخترم، سیما که از مدرسه برگشت بغض کرد و گفت: « دوستام گفتن چرا مامانت این قدر پیر شده» رفتم جلوی آینه. راست میگفت، پایین چشمهایم سیاه شده است.
رسولی مانیتور کامپیوتر را میچرخاند و میگوید: «کاش این مانیتور رو عوض میکردن. ده بار نامهش رو زدم. خیلی چشم رو اذیت میکنه.»
پردهی اتاق را کنار میزنم و به بیرون نگاه میکنم. باران ضعیفی میآید.
- میدونی رسولی، سیستم رو باید عوض کنن. سرعتش خیلی پایینه. دیروز هنگ کرده بود، چهقدر مردم معطل شدن.
جریان مدرسهی سیما را برایش تعریف میکنم. عینکم را از روی میز برمیدارد و میگوید: «پس بگو چرا رفتی قاب جدید خریدی! بهخاطر سیما بوده، نه؟خواستی جوون بشی! مقدم جان باید بیخیال باشی. تو بیخودی حرص همه رو میخوری.»
خواهرم جمعه آمده بود خانهمان؛ مربی مهد کودک است. چقدر ناله کرد: « شما حقوقتون خوبه. ما سرمون شلوغه. بچهها سر و صدا میکنن.»
نمیداند دنیای بچهها کجا و زندان و زندانی و خانوادههایشان کجا! همه چیز را از چشم ما میبینند و ما را نفرین میکنند.
دختر کیف سفیدش را به رسولی میدهد و میگوید: «خانم من رو بگردید زودی برم.»
خط چشم قشنگی کشیده است. رنگ سایهاش را با رژ لبش ست کرده است.
شالش را باز میکند. پشت گوشش را میگردم. کش موی بزرگی به سر زده، بازش میکند موهای مش کردهاش روی شانههایش میریزد. قیافهاش زنانه میشود.
خیلی وقت است چادر سر نمیکند.
جیبهای شلوار لیاش را میگردم و میگویم: «خانم خوشگله مسئول سالن ملاقات این طوری ببینه ایراد میگیره. آرایشت رو پاک کن.»
ابروهایش را در هم میکشد و میگوید: «اِ آخه میخوام برم مهمونی. من سر کار میرم. هر هفته که نمییام. صاحبکارم مرخصی نمیده! الان هم میخواستم نیام ولی اومدم دیگه! کار واجب داشتم.»
رسولی لبخندی میزند و میگوید: «یادته اولا ،اعتراض میکردی که چرا هر روز ملاقات نیست؟ الان هم که بعد از چند ماه اومدی، هفت، هشت دقیقه بیشتر از وقت ملاقات نمونده، برو کار واجبت رو بگو.»
آخر وقت است. سراغ یخچال میروم و دو پاکت شیر یارانهایام را برمیدارم؛ باید برای دخترم شیرکاکائو درست کنم. ناخودآگاه یاد بچههای توی حیاط میافتم. نکند بچهی من هم یک روزی خلاف بشود! نکند سر و کارش با این جور جاها بیفتد!
کنار پنجره میایستم. حیاط در حال خلوت شدن است. رسولی بخاری را خاموش میکند و کنار من میایستد. روبهرویمان مرد قد بلندی با کاپشن چرمی مشکی روی موتور نشسته است.
زن جوان به سمتش میرود. کیف سفید را از دستهی موتور آویزان میکند و ترک پسر مینشیند. شال صورتیاش را شلتر میکند. گوشوارههای آویزانش بیرون میافتد.
دستهایش را دور کمر پسر حلقه میکند. پسر دست دختر را بلند میکند، نزدیک دهانش میآورد و بوسهای بر آن میزند. هر دو میخندند.
رسولی هم مثل من به آنها زل زده است: «دختر عاشقه هم پرید.»
دیگر نمیآید. شاید ماهی یک بار یا هر چند ماه یک بار بیاید تا کارهای طلاقش را بکند. البته حق دارد همه گرگند. دختر به این قشنگی، پنج سال صبر کند که این مفنگی بیاید بیرون و دوباره بعد از چند ماه برگردد زندان.
رسولی انگار ذهن مرا خوانده است. کیفش را برمیدارد و میگوید: «همه گرگن به خدا! من این پسره رو قبلا دیدم. جلوی زندان مغازهی فتوکپی داره. تو کیف دختره نامهی دادگاه رو دیدم. داره کارهای طلاقش رو میکنه.»
در اتاق را قفل میکنم. رسولی مقنعهی قهوهایاش را مرتب میکند و میگوید: «شک داری، یه هفته، فقط یه هفته با سرویس نیا. تو این خط برو و بیا ببین چه خبره!»
صدای بوق مینیبوس میآید. کارت ساعتم را در میآورم. ساعت دو و بیست وپنج دقیقه است. تا بروم دم در و کارتم را بزنم، دو و نیم میشود. به سمت در خروجی میرویم.