دیوانه(طنز معاصر عرب)

نویسنده


 

«محسن» و «دالیا» را شب سال نو در منزل دوست­مان «عزیز» دیدیم؛ هر دو قابل اعتماد بودند. صحنه­ها نشان می­داد عاشقانی هستند که برای همدیگر می­میرند.

پذیرفتن حقیقتی که فهمیدیم، آسان نبود؛ آن­ها شش سال! بود که ازدواج کرده بودند.

پیوستن محسن و دالیا مانند دو دوست جدید به جمع ما، تا چند روز جار و جنجال برانگیخت. صحنه­های رومانتیکی که دیدیم واقعاً حیرت­آور بودند. آن هم برای زن و شوهری که شش سال قبل ازدواج کرده بودند. محسن چنان با دالیا حرف می­زد که انگار با ملکه­ای سخن می­گفت و چون شاهزاده­ای با او رفتار می­کرد ... هنگام خوردن غذا و نشستن دالیا سرپا ایستاده بود.

ما اسم­شان را گذاشتیم «لیلی و مجنون*»

صحنه­های دل­باختگی آن شب آن­ها، بهترین موضوع دم دست برای تمسخر زن­های ما شد. تلفن در خانه ساعت­ها اشغال بود: یک گوشی دست این زن، و یک گوشی دست آن زن و موضوع مذاکرات، قصه­ی لیلی و مجنون.

بیشتر از همه­ی ما، دوست­مان دکتر «نور» توجه به دل­باختگی آتشین این زوج داشت. دکتر نور که روان­شناس بود؛ به تحقیق راجع به افکار و رفتار محسن پرداخت و سرانجام گفت: «می­توانم بگویم محسن از نوعی بیماری روانی رنج می­برد!»

-       یعنی دیوانه است؟

-       حتما!

-       چون عاشق زنش هست؟

-   نه، چون رشد روانیش هنگام بلوغ متوقف شد. فرض ما بر این است که او این مرحله را پشت سر گذاشته. عشق آتشین یا دل­باختگی هم فقط یک مرحله هست.

***

هیچ کس نفهیمد چطور جریان از طرف زن­های ما از تمسخر و استهزا شروع، و به تعجب آمیخته به حسادت نسبت به محسن و دالیا تبدیل شد.

ما مردها دچار مشکلات فراوانی شدیم و زن­های­مان از این­که بدبخت بودند و برای شوهرانی فداکاری می­کردند که زمزمه­های عاشقان و آه کشیدن شیفتگان را فراموش کرده­اند، از شدت ناراحتی و حسرت لب­های­شان را گاز می­گرفتند!

ما مردها برای رهایی از این مشکل، راهی جز دل بستن به امیدی که آشکار شده بود نداشتیم، و آن این ­که دکتر نور برای همسران­مان ثابت کند که محسن خل است.

محسن از دیدگاه همسران­مان، بهترین نمونه­ی شوهر موفقی بود که به ازدواج، جادوی عشق و شیفتگی رمانتیکی بخشیده بود. و توانسته بود با حرارت عاطفی که دائما در او می­جوشید، بر یک نواختی شبانه و تکرار روزانه پیروز شود.

هنگامی که دوست ما «عاطف» با این بهانه که کارش زیاد است از دید و بازدید ما پا پس کشید، نفهمیدیم که این کار حکمتی دارد. بعداً به من گفت صحنه­های رمانتیک محسن و همسرش در مقابل چشمان ما، تجسم خطرناک­ترین افکار ویران­گر بود.

و راست هم می­گفت. یک شب زنم گفت:

-       برنامه­های تلویزیون امشب خسته­کننده است.

-       چه پیشنهادی داری؟ بیرون برویم؟

با  شور زیادی گفت: «نه. تلفن بزنیم»

-       به کی؟

-   من و تو با هم­دیگر؛ مثل محسن و دالیا. آن­ها ساعت­ها توی خانه با هم­دیگر تلفنی حرف می­زنند، محسن در اتاقی گوشی را می­گیرد و زنش در اتاق دیگر.

-       کی این را گفت؟

-       دالیا!

-       چرا رو در رو حرف نمی­زنند؟

-       تلفن رومانتیک است ... تصورش را بکن، محسن که از اتاق دیگری با دالیا حرف می­زند  می­گوید: «محبوب من ... وقتی از اتاقم بیرون می­روی، احساس غربت می­کنم.» حالا من می­روم توی سالن و تو از این­جا با تلفن با من حرف بزن.

در یک چشم به هم زدن زنم ناپدید شد؛ بعد صدایش را از جای دوری شنیدم که می­گفت:

-       گوشی را بردار و با من حرف بزن!

-       گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: «قربان! گوش به فرمانم.»

-       حرف بزن!

-       چی بگم؟

-       همان چیزی که چند سال پیش به من گفتی؟

-       چند سال پیش چی گفتم؟ ... می­دانی حافظه­ام ضعیف است.

-       از علاقه­ات به من بگو!

-       اما من تو را در هر لحظه دوست دارم؛ نه فقط در تلفن.

-       حرف­های شیرینی می­زنی، ادامه بده!

همسرم چند لحظه منتظر ماند تا چیزی بگویم؛ اما حرفی پیدا نکردم؛ دوباره گفت:

-       حرف بزن ... نمی­دانی آدم وقتی گوشی تلفن را می­گیرد چی باید بگوید؟

-       خب می­گوید الو؛ و اگر ایتالیایی باشد می­گوید برونتو.

با عصبانیت گفت: «پس تو نمی­خواهی تلفنی با من حرف بزنی» و با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید و قضیه­ بیخ پیدا کرد.

فقط من قربانی این مکتب جدید و «محسنیزم» نشدم؛ مشکل همه گیر شد ... مثلاً در خانه­ی دوست ما «رشدی»، همسرش «ثریا» از او پرسید: «چرا مثل محسن رفتار نمی­کنی؟»

رشدی با خشم فرو خورده پرسید: «مگر محسن چه کار می­کند؟»

-   هنگامی که کارش آن­قدر طول می­کشد که نمی­تواند با دالیا غذا بخورد، دسته گلی به همراه نوشته­ای مهربانانه­ برای دالیا می­فرستد و از تاخیرش عذرخواهی می­کند.

-       دسته گل؟ ... کی گفت؟

-       دالیا!

-       زن همان مرد دیوانه؟

-       دلم می­خواهد تو هم مثل او دیوانه باشی؛ گل و نوشته­ای عاشقانه بفرستی.

-       یک دیوانه که تو باشی در منزل ما کافی نیست؟

-       فعلاً که من دیوانه­ام؛ چون راضی شدم با تو زندگی کنم. و بعد، زد زیر گریه.

***

روز به روز امید ما به دکتر نور بیشتر می­شد تا ثابت کند که این مرد رومانتیکی – که دست به تخریب خانه­های­مان زده است – دیوانه است. دکتر نور که یک طرف دعوا بود روزی را لعنت می­کرد که در آن روز این آدم دیوانه – محسن – و زن خلش را دیده است.

برای تحقیق پیرامون شخصیت محسن، پای صحبت زنش «کریمه» نشست و او برایش گفت: «در ماه آینده محسن و دالیا به خاطر یادآوری اولین روز دیدن هم­دیگر جشنی برپا می­کنند و به تکرار ماجراهای آن روز می­پردازند؛ محسن دنبال دالیا در خیابان «گل­ها» - در مصر جدید – به راه می­افتد و می­گوید: «جوابم را بده. با من حرف بزن ... تو کی هستی؟ ... فرشته­ای؟» و دالیا او را توبیخ و محسن باز او را تعقیب می­کند.»

بیزاری شدیدی در خطوط چهره­ی دکتر نور آشکار شد و گفت: «این کارهای بچه­گانه چیه؟»

کریمه توضیح داد:

-   اصل قضیه این است که محسن، دالیا را از فاصله­ی دوری در قطار دید، احساس کرد تیری به قلبش خورده است. به تعقیب دالیا پرداخت اما در ایستگاه قاهره گمش کرد. ولی اتفاقاً در خیابان گل­ها دالیا را دید و برای خواستگاریش او را تعقیب کرد.

-       دکتر نور با نفرت پرسید: «گفتی این کار چرند را می­خواهند دوباره تکرار کنند؟»

- بله، همان طور که هر سال انجام می­دهند.

ذهن دکتر نور به طور کامل متوجه تحقیق راجع به این خبر جدید شد.

دکتر نفهمید زنش غرق در فکر گشت و با این حرف او غافل­گیر شد که گفت:

چرا ما هم خاطره­ی اولین دیدارمان را زنده نکنیم؟ دالیا می­گوید این کار باعث می­شود عشق دوباره جوان شود.

دکتر نور ابروهایش را بالا برد، به زنش زل زد و گفت:

-       چی گفتی؟

-   گفتم خاطره­ی اولین دیدارمان را زنده کنیم. روزی که من برای دیدن عمه­ام به کنار نیل رفته بودم و پایم لغزید و افتادم توی نیل و تو از لنج نزدیک لنج عمه­ام برای نجاتم با لباس داخل آب پریدی و ...

احساسات بر کریمه غلبه کرده بود و در حالی که آه می­کشید گفت: «آه عزیزم نور!» سپس اضافه کرد: «کاش ما هم آن صحنه را تکرار می­کردیم»

-       یعنی می­گویی در این سرمای ژانویه [دی ماه] با لباس بپرم توی نیل؟

کریمه با ناز و کرشمه گفت: «جانم فدای تو!»

یک­دفعه دکتر از جا پرید و با صدای وحشتناکی فریاد زد: «آدم خل ...!» و هم­چنان به طور هیستری فریاد می­زد : «دیوانه ... دیوانه ...»

این سر و صداها برای همسایه­ها مهم نبود؛ آن­ها از خیلی وقت پیش می­دانستند که دیوانه اسمی است که دکتر نور از روی محبت به زنش می­گوید، هم­چنین فریاد بلندی را که بعداً می­شنیدند، صدای گریه­ی دکتر نور نبود، - هم­چنان­که قبلاً به آن­ها گفته بود – اشکی بود که برای راحتی دل و جلوگیری از عقده می­ریخت.

***

درحالی­که کاسه­ی صبرمان لبریز شده بود، منتظر شبی شدیم که محسن از ما دعوت کرد تا به سئوال­های ما پاسخ دهد: «چگونه می­توان به یک زندگی دائمی و رمانتیکی با همسر خود رسید؟» و در لابه­لای صحبت­های ما، دکتر نور به زودی در مقابل همسران­مان ثابت کند که محسن دیوانه است.

***

شب موعود فرا رسید.

محسن آن شب گل کاشت و خراب کرد. زیبا و منطقی بود. حرف­هایی جذاب و دل­نشین می­زد و آن چه که ما را به حیرت واداشت، سکوت دکتر نور بود.

نه حرفی زد و نه تلاشی کرد تا برای حاضرین نظریه­ای که اخیراً به آن رسیده بود ثابت کند. نظریه­ای که می­گفت دماغ بزرگ و نرمه­ی گوش محسن و فک پایین وی، همه و همه نشانگر این هستند که محسن آدمی خون­ریز، خون­خوار است و سرنوشت دالیا بدتر از اوست.

محسن آن شب گفت: «من راه رسیدن به خوش­بختی دائمی خانوادگی را از دائی­ام یاد گرفتم. چون از کودکی – به خاطر شرایط خاصی که بود – با او زندگی کردم. در زندگی دایی دو بدبختی وجود داشت:

اول این که می­ترسید مادام لولو به خواستگاری او پاسخ مثبت ندهد؛ و بدبختی دوم این که مادام لولو خواستگاریش را قبول کند.

در خانه­ی دایی عشق را دیدم که نبضش با زندگی می­تپد و زیبا و دل­پذیر است و عشق را دیدم که با خنجر عشاق روی زمین مرده است این حرف را که می­گویند «عشق سعی می­کند خودش را بکشد» قبول نکنید؛ عشق به هیچ وجه خودکشی نمی­کند، این ما هستیم که او را می­کشیم. همین طور یاد گرفتم که چگونه عشق را از شر خودم حفظ کنم»

محسن گفت: «در خانه­ی دائی­ام شاهد این بودم که عشق از دست معشوق متولد می­شود در ایام دل­باختگی به چهره­ی معشوق و پس از ماه عسل به پیشاپیش و بعد به رحمت الهی منتقل می­گردد!

در خانه­­ی دائی­ام دیدم که عشق از زمزمه آغاز می­شود؛ در زمزمه­ی دو نفر که هم­دیگر را دوست دارند و یک­دیگر را درک می­کنند. در داد و بی­داد هیچ کدام صدای دیگری را نمی­شنوند. دائی­ام خیلی داد و بی­داد می­کرد.

زنش هم همین طور ... زنش به خاطر روحیه­ای که داشت اختیار امور را به دست گرفته بود به دائی­ام اجازه نمی­داد و در هر جایی از زندگی مشترک­شان که دلش می­خواست فین کند** تنها جایی که به او اجازه می­داد آب بینی­اش را آن جا بریزد، دستمالش بود!»

محسن گفت: « در عشق است که هر دو طرف به حرف دیگری گوش می­دهند، و تفاهم از همین جا متولد می­گردد. این طور نبود که دایی با زنش اصلاً تفاهم نداشت؛ خیر. برای رسیدن به تفاهم، دایی خیلی سعی می­کرد از راه حرف زدن وارد شود؛ همان کاری که زن دایی هم می­کرد. هیچ کدام به حرف دیگری گوش نمی­دادند؛ اما مردم خیابان به حرف هر دو تای آنان گوش می­دادند. و این قضیه ادامه داشت تا آدم سومی پیدا می­شد تا به حرف این دو نفر گوش بدهد و  آن رئیس دادگاه خانواده بود. عذاب روحی دایی و بدبختی زن دایی را موقعی دیدم که عشق از میان آن­ها رفته بود؛ اما من از عشق بدم نمی­آید. عشق خوب است. این عاشق­ها هستند که چهره­ی عشق را زشت می­کنند.»

محسن ادامه داد: «آن طور که شما خیال می­کنید من معجزه نمی­کنم؛ محبت زیاد توقع زن را بالا نمی­برد، او فقط توجه و مهربانی می­خواهد ...»

معلوم بود که محسن کاملاً دکتر را شکست داده است. البته دکتر وعده می­داد که پته­ی این دیوانه را روی آب خواهد انداخت؛ اما ما مردها امیدمان را به دکتر، و قدرت مقابله­اش با محسن از دست داده بودیم.

***

روزی که محسن و دالیا نقش اولین دیدارشان را در خیابان گل­ها بازی می­کردند، پلیس محسن را – که به تعقیب دالیا پرداخته بود – دستگیر کرد و دکتر نور در حالی که لبخند می­زد، گزارشی را خواند که معلوم نبود از کجاست.

... و وقتی محسن دفاع را به عهده­ی وکیلش گذاشت، وکیل توضیح داد که او نقش اولین صحنه­ی دیدار با همسرش را بازی می­کرد، اما بازپرس از این حرف نتیجه گرفت که متهم از بیماری روانی رنج می­برد و دستور داد که محسن به بیمارستانی منتقل شود تا راجع به وضعیت عقلیش تحقیق پزشکی شود. البته زیر نظر رئیس بیمارستان، دکتر نور!

 

*متن اصلی: قیس و دالیا دو شخصیت عشق مجازی در تاریخ.

**کنایه است از عدم دخالت در کارها.

-