نویسنده

گاهی یک جمله­ی ساده­ی خبری، از هزار شعر سوزناک­تر می­شود:

«هر روز چهل هزار کودک در سومالی از گرسنگی می­میرند.» می­میرند. پوست شکم­شان می­چسبد به کمرشان. انگار توی تن­شان هیچ چیز نیست جز یک لایه پوست سیاه و حس عجیبی که توی این پوست وول می­خورد؛ حس عجیب خواستن. نه یک خواهش عادی، خواستنی در حد التماس کردن. خواستنی که تو را مجبور می­کند با امیدواری، ساعت­ها توی صف، کاسه به دست بنشینی و منتظر بمانی. منتظر کسی که کمی سوپ آبکی بیاورد. یا هلی­کوپتری که نان!

وقتی بحث مرگ و زندگی بیاید وسط، لااقل بین بچه­ها دیگر حرفی از عزت نفس و احترام باقی نمی­ماند. وقتی با هلی­کوپتر چند لاخ نان پرت می­کنند روی سرشان، وقتی چشم­ها به بالاست و ممکن است بی­هوا هم­دیگر را زیر پا له کنند، شک می­کنی که نگاه معصوم سیاه­پوست­ها تنها به هلی­کوپتر دوخته شده و به نان­ها!

 آن بالا­ها، خیلی بالاتر از آن هلی­کوپتر پر از غذا، چیزی آبی­رنگ هست به نام آسمان؛ و کسی هست که شاید می­خواهد به بهانه­ی گرسنگی وادارشان کند به پروردگارشان توجه کنند؛ به بهانه­ی دیدن یک هلی­کوپتر غذا!

کش­مکش

خودکار توی دستت است. دستت را می­گیری بالای کاغذ. نوک خودکار از شدت شوقِ نوشتن، له­له می­زند؛ از شوق حک کردن، جاودانه شدن. دستت یک میلی­متر با کاغذ فاصله دارد. نوک خودکار با چشم­هایی پر از اشک سیاه، به قلب سفید کاغذ نگاه می­کند. قلب سفید کاغذ چه درخششی دارد! دل کاغذ در خلاء یک نوشته، یک بیت شعر، دارد سوراخ می­شود. خودکار لبریز التماس. کاغذ از درد مچاله شده. تو با سنگ­دلی تمام، خیره به آن­ها. عجب دنیایی­ست!!!

دور غیرباطل

موج روی موج. لایه­ای پاک از آب، مثل پر قو بلند می­شود و می­افتد روی لایه­های دیگر.

موج­ها بال می­زنند، بالا می­روند. اما تو که آن بالایی، هیچ­گاه دست­شان را نمی­گیری. این است که دوباره می­افتند.

اما ببین که از تمنای تو ناامید نمی­شوند. روزها، سال­ها و قرن­هاست از بدو خلقت­شان که بلند می­شوند؛ از شوق وصال تو و می­افتند و دوباره و ...