سر بریده خندیدن دارد؟!
عبدالملک نگاهی به سر خونآلود مصعب کرد که میان طبقی در مقابل او قرار داشت. نگاهی هم به آن تازهجوان عرب که بر سر بریده میخندید!
چشمان عبدالملک از فرط خشم، از حدقه بیرون زده، آثار ناراحتی در چهرهی او نمایان بود... اما به زودی دریافت این جوانک حکایتی دارد که مو بر تن انسان راست میکند. حکایت طلسمی که احدی را یارای شکستن آن نیست!
بشنوید:
تازه جوانی ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روی پند
زیر همین قبه و این بارگاه
پای همین مسند و این دستگاه
بر سپری چون سپر آسمان
غیرت خورشید، سری خونچکان
سر، که هزارش سر و افسر فدا
صاحب دستار رسول خدا(ص)
دیدم و دیدم که ز ابن زیاد
دیده چهها دید که چشمم مباد
از پس چندی سر آن خیرهسر
بُد برِ مختار به روی سپر
باز چو معصب سر و سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
وین سر مصعب بود ای نامدار
تا چه کند با تو سر روزگار
حیف که یک دیدهی بیدار نیست
هیچکس از کار، خبردار نیست
نه فلک از گردش خود سیر شد
نه خُم این طاق سرازیر شد
مات شدستم که در این بند و بست
این چه طلسمی است که نتوان شکست
***
بادی به غبغب انداخت و دستی به سبیلش کشید و حرکت کرد.
جوری راه میرفت که انگار قدرتی برتر از او وجود ندارد! نگاهش را از دور دست برگرفت و به همسرش «رَغَد» دوخت که با نگرانی به او مینگریست. آیا او میتواند از عهدهی چنین ماموریت مهمی برآید؟!
امتیازاتی که او داشت، به خواب کسی هم نمیآید. سپهبدی والا مقام، وزیر صنایع و معادن و از همه مهمتر داماد شخص اول مملکت!
اما این ماموریت چیز دیگری است. یک سوی آن، به زعم او سرفرازی و افتخار است و مدال عالی شجاعت، سوی دیگرش مرگ و تباهی و نکبت.
پس او هر چه در چنته دارد باید رو کند و هر جور شده باید از این معرکه پیروز درآید!
آن چه امروز میگویم مقطع بسیار کوتاهی است از تاریخی بسیار طولانی! از اول اسفند 69 تا چهارم اسفند74 مگر پنج سال بیشتر است؟!
آغاز سال 1991 (اول اسفند 1369) برای رژیم عراق برههی بسیار سرنوشتسازی است. مردم علیه صدام قیام کرده، شهرهای نجف و کربلا را آزاد نموده، رژیم بعثی عراق را در آستانهی سقوط قرار دادهاند.
نجف اشراف یعنی سرزمین علی(ع)، فاتح خیبر؛
و کربلای معلی یعنی قتلگاه حسین(ع)، مهتر شهیدان؛
... و حالا سپهبد «حسین کامل حسن المجید» و ماموریت ویژه: باز پسگیری کربلا؛ به هر قیمت و به هر وسیله!
فانوسقهاش را محکم کرد و گامهایش را پر صلابت برداشت. گروهی از سران ارتش، پشت سرش حرکت میکردند. سوار بر تانک شد و پیشاپیش ارتش سرکوبگر عراق به راه افتاد ... مقصد: کربلا!
این اولین بار نبود که شانههای خیابانهای اطراف حرم، زیر چرخهای دندانهدار تانکهای عراقی له میشدند اما اولین بار بود که کسی با تانک در مقابل آستان مقدس حسینی میایستاد و فریاد میزد: «من حسینم، تو هم حسینی؛ من میزنم، تو دفاع کن!»
او این کلمات را بر زبان راند و اولین گلولهی تانک را مستقیما به گنبد مطهر شلیک کرد!
مردم سراسیمه از وحشت به حریم حرم پناه بردند و او گلدستهها را نیز به گلوله بست.
آنگاه وارد حرم شد و تا توانست از مردم کشت و قتل عام کرد.
آن روز خون شهیدانی دیگر با خون سید الشهدا(ع) گره خورد و کربلا دوباره چشم به مظلومیت مظلومانی دیگر دوخت.
سپهبد حسین کامل حسن زد و امام حسین(ع) دفاعی نکرد. او مست و مغرور از این پیروزی بزرگ، نزد صدام حسین بار یافت و مدال عالی عراق را از آن خود ساخت.
چیزی نگذشت که سه اتفاق، یکی پس از دیگری، در عراق رخ داد که پیش از آن هیچ گاه سابقه نداشت.
اتفاق نخست، پنجشنبه 17/5/1374
حسین کامل حسن به همراه همسرش رغد، دختر صدام، «صدام کامل حسن» در کنار همسرش «رعنا»، دختر دیگر صدام، به اتفاق حدود سی نفر از خویشان و اقوام، به صورت دسته جمعی به اردن پناهنده شدند!
پناهندگی اعضای عالی رتبهی حزب بعث و نظامیان برجستهی عراقی به بیگانگان چنان بعید بود که کسی تصورش را هم نمیکرد ... این تازه اول ماجرا بود!
در تاریخ 21/5/1374 خبرگزاری فرانسه این سخنان را از قول حسین کامل حسن به همهی جهان مخابره کرد:
«من از افسران ارتش عراق، افسران گارد جمهوری، افسران گارد ویژه و کارکنان عالی رتبهی همه جامعهی عراق میخواهم که خود را برای نقطهی عطف مهمی آماده کنند که از عراق کشوری نوین خواهد ساخت؛ کشوری که با جامعهی بینالمللی و به ویژه اعراب ارتباط معقولی برقرار کند.»
آیا این یک بازی سیاسی بود؟ این سناریو از جانب حزب بعث و یا شخص صدام طراحی شده بود؟ پاسخ این سوالات در هالهای از ابهام قرار داشت.
هر چه بود این دو برادر، دامادهای صدام و دست راست و چپ او، در اردن ماندند و مهمترین اطلاعات نظامی عراق را در اختیار جاسوسان آمریکایی قرار دادند!
اتفاق دوم: 1/12/1274
بهت و حیرت جهانیان؛
شگفتی سیاستمداران عالم ... و تیتر اول روزنامههای دنیا:
سپهبد سابق حسین کامل حسن به همراه همهی کسانی که به اردن پناهنده شده بودند، به عراق بازگشتند و مورد عفو صدام حسین واقع شدند!
دو روز بعد رادیو و تلویزیون بغداد اعلام کرد: «دختران صدام، از شوهرانشان جدا شدند»
و مردم ماندند و انتظار ... انتظاری سخت که تاریخ هم آن را برنمیتابد!
اتفاق سوم: فرجامی خونین، 4/12/1374
اعلان عام: حسین کامل حسن، برادرش صدام کامل حسن و همهی پناهندگان به اردن به دست خانوادههای خود کشته شدند. این قتل عام توسط «عشیر آل عبدالغفور»، «آل بومجید» و «آل بوسفیان» صورت پذیرفت.
آنان اعلام کردند شاخهی خائن خانواده قطع شده است و عفوی که دولت به آنها داده، آنان را از مجازات مرگ معاف نمیکند ...
در این میانه هر کسی کار خویش را میکرد:
آنان بیانیهی حماسی خویش را میخواندند که ما سرهای این خائنان را به رئیس جمهور و رئیس حزب بعث عراق هدیه میکنیم تا این ننگ بزرگ را از خانوادهی ژنرال حسن پاک نموده، وفاداری خویش را به اثبات رسانیم.
سید مظلومان عالم با لبهای خشکیده زمزمه میکرد: «من حسینم، تو هم حسینی؛ حالا من میزنم، تو دفاع کن!»
و من صدای در و دیوار این حرم را میشنوم که میگویند:
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند!