به پاسداشت هفتهی دفاع مقدس
شب سنگینی است. آسمان، پردهی خون غروب را کنار نمیزند. شاید میخواهد چادر عزای خونین صدها سال پیش (عاشورای سال 61 هجری) را بر سر کشد و تا صبح اشک شبنم بریزد. نسیم شب، میان دشتهای جنوب غرب، آهنگ سینهزنی درختان را مینوازد. صدای دورِ ضربهی طبل عزا، با نالهی درختان در هم میآمیزد و چلچراغ کوچک صدها شمع عاشق که سیاهی شام غریبان را شکافته است، در پردهی اشک نگاهم میلغزد. برمیگردم و چشم در چشمهای معصوم «بهمن» میاندازم که پشت شیشهی غبارگرفتهی قاب عکس، به رویم لبخند میزند و آهی میکشم و...
السّلامُ عَلَیکَ یَا اَبَا عَبدِ اللّه وَ عَلَی الاَروَاحِ الّتی حَلَّت بِفِنائِک عَلَیکَ مِنِّی...
نزدیک ظهر است. عملیات تقریباً تمام شده است. در داخل این نونیها (دژهایی به شکل حرف ن)، دشمن سنگرهای محکمی تعبیه کرده است که از هر طرف، مشرف به بیابان است. ما روی یکی از این نونیها هستیم که در همین عملیات، سقوط کرده است. احساس تشنگی مفرط، مرا بهسوی سنگری میکشاند، در آخرین نقطهی کانال. داخل میشوم. قمقمهی آبی آن جاست. دست دراز میکنم که بردارم، چشمم به سوراخی میافتد که از آن جا تمام دشت را میتوان زیر نظر داشت. همان طور که قمقمه را بالا میبرم، زردی آتش دهنهی تانک دشمن به چشم میخورد و ناگهان صدای مهیب و همزمان با آنها، در هم ریختن سنگر بغل، تکانم میدهد.
قمقمه را رها میکنم و بیرون میدوم. بلوکی سیمانی بر فرق یکی از بچهها خورده و سرش را شکافته است. وقتی میبندمش، حتی لایهی شفافی از مغزش را هم میبینم. زنده میماند. خدا میخواهد و زنده میماند. صدای نالهی بیرمق دیگری به گوشم میخورد. خاک، نیمی از بدن یکی از بچهها را پوشانیده است. تیرآهنی از روی سنگر، روی دستش افتاده و آن را قطع کرده است؛ به یک پوست بند است...
انفجار پشت انفجار. صحنههای مهیبی است. خاک و دود و آتش، فضا را پر کرده است. بچهها مثل خوشههای گندم، درو میشوند. چهرههای سوخته و خونی، طاقتم را بریدهاند. نمیدانم چه کنم. دوباره از این سو به آن سو میروم. حتی برای مجروحها هم کاری نمیتوانم بکنم... .
دو ساعت است که این وضع ادامه دارد. ناگهان صدای «علیاکبر» را میشنوم که گرد و خاک را پس میزند و جلو میآید:
- اینجا کسی نیست؟
- چرا! جلو بیا!
- امدادگر تویی؟
- بله، خودمم. آقای آهنگر هم هست.
به کنارمان میرسد. کسالت و خستگی و روحیهی خرد، مرا مثل مرده کرده است.
- خدایا! فقط شما دو نفر ماندهاید؟
با بیحالی تمام میخواهم جوابش را بدهم که میبینم پشت سرش بچهها میرسند. نور امید بر دلم میتابد و لبخندی برگوشهی لبم مینشیند.
- بهمن! بهمن آمد!
میخواهم بلند شوم و دنبالش بگردم که صدای گرمش را میشنوم؛ تنها صدایی که میتواند لبخندی از صمیم قلب بر چهرهی خستهی من بنشاند. با آن پیکر تنومند جلو میآید. شیشههای عینک، نور نگاهش را میشکند. لباس غواصی بر تن دارد؛ لباس اسفنجی و سیاه و سراسری. کولهی امدادگری هم در دستش است. به سویش میدوم:
- سلام بهمن! کجایی بابا؟!
برقی از شوق در نگاهش میدود. لحظهای درنگ میکند. این شبانهروزی که از هم جدا بودهایم، به اندازهی یک سال طول کشیده است، ولی میخواهم از حالا به بعد با هم به جلو برویم. مدتی به هم خیره میشویم و او دستش را دراز میکند و من هم ... اما دستمان به هم نمیرسد. غباری از دود و آتش، میان من و او فاصله میاندازد و فضا را پر میکند. مدتی هیچ چیز نمیبینم. گوشهایم که از صدای انفجار شدید خمپاره گرفته بود، باز میشود. صدای نالهی خفیفی میشنوم.
وای خدایا! ترکش از بغل گوشم رد شده و دو جای گلوی بهمن را سوراخ کرده است. ترکشی دیگر هم شاهرگش را بریده... چند دقیقه دست و پا میزند. کمکم آرام میشود و آخرین رمقهایش را از دست میدهد. چشمانش هنوز باز است. ناگهان دست ناتوان و بیجانش، عینک را از چشمانش دور میکند. نگاهش چون پرندهای زخمی و عاشق، روی کانال مینشیند. چین و شکن چهرهاش، همچون غنچه میشکند. اشکهایم، خون چهرهاش را میشوید و من غرق حرکات آرام و شگفتانگیز اویم. دست راستش را همراه عینک، کنارش میگذارد و دست چپ را روی سینه مینهد و نیمخیز میشود. صدای گریهام در گلو خفه میشود. متحیّر ماندهام که چه میکند. همان طور که بالای کانال را نگاه میکند، لبهای قفل شدهاش را از هم میگشاید و با حنجرهای که پنج جایش سوراخ شده، صدا بر میآورد:
یا حسین!
بغضم منفجر میشود. فریاد میزنم و اشک میریزم:
یا امام حسین! آقا! خودت کمکش کن.
تصور آن که دیدار امام چه شگفتآور، او را با چنین حنجرهای به کلام آورده است، مغزم را سوراخ میکند. ملتمسانه رو به روی کانال به خاک میافتم و فریاد میزنم:
یاحسین!
یا حسینِ دوم را تقریباً در حالی که بلند میشود، میگوید و ناگهان بیحس به روی من میافتد و ... گریه، امانم را میبرد. گلویم از بغض دارد میترکد. سرش را در آغوش میفشرم و فریاد میزنم:
یا حسین!
بچهها که این صحنهها را دیدهاند، میآیند و زیر بغلم را میگیرند. چهرهی خونآلود بهمن را غرق بوسه میکنم. یک باره به یاد میآوردم که اکنون ملایک میآیند تا سرش را به بالین بگیرند. خود را عقب میکشم. سرش را روی زمین میگذارم و شروع میکنم به اشک ریختن.
اَلسَّلامُ عَلَی الحُسین و عَلی عَلِی بنِ الحُسین و عَلی اَولادِ الحُسین و عَلی اَصحابِ الحُسین...
از قاب عکس روی برمیگردانم و پنجره را میگشایم. نسیم گرمی، صورتم را مینوازد. هوا را با همهی وجود به درون میکشم. شاید از آن سوی خاکهای شلمچه میآید و شاید هم از آن سوتر، از صحرای مقدس کربلا.