نویسنده

سردرد مختصری پیدا کردم، همسرم «مرجانه» گفت: «باید دست از این سیگار کشیدن بکشی.»

کفش تازه­ام برای پایم تنگ بود، گفت: «باید دست از این سیگار کشیدن بکشی.» هنگامی که با اتومبیل عقب­عقب رفتم و چراغ پشت اتومبیل بر اثر برخورد با مانع شکست، فریاد زد: «کی دست از این سیگار کشیدن می­کشی تا از این بدبختی­ها راحت شویم؟» پایم از بالای پله­ها لغزید و افتادم پایین و درد به درونم چنگ انداخت؛ باز مرجانه کلمات قصارش را درباره­ی ترک سیگار تکرار کرد. او حتی سیگار را باعث بروز مشکلات گوناگون دیگری نیز می­دانست. مثلاً هر بار که برق ناگهان قطع می­شد، مرجانه به­دلیل تاریکی ناگهانی، از کوره در می­رفت: «کی می­خواهی دست از این سیگار کشیدن برداری؟»

خوب است بگویم من هیچ وقت با او جر و بحث نمی­کنم. از مدتی پیش - از وقتی که معلوم شد همیشه حق با اوست – ترجیح دادم گفت­وگوهای ما یک­طرفه باشد و از همان زمان، برای جلوگیری از هدر رفتن تلاش­های فکری – که برای پیدا کردن نظریه­ی صحیح باید صرف کنم - حرفش را می­پذیرم چون نظریات صحیح واقعاً کم­یابند؛ البته مرجانه همیشه از این نظریات، فراوان و آماده دارد.

وقتی که ثابت شد دخانیات ضرر دارد، خب چرا برای چراغ عقب اتومبیل مضر نباشد؟ و چرا دخانیات عامل تنگی کفش و قطع برق، نباشد؟

حقیقت این است که برای ترک سیگار خیلی فکر کردم تا از مشکلات بسیار خلاص شوم، مخصوصاً از وقتی که قطع برق افزایش یافت! اما تلاشم هیچ ثمره­ای نداشت و وقتی مرجانه به سختی و با قاطعیت در برابرم ایستاد و برای ترک سیگار پافشاری کرد، حرفش را پذیرفتم؛ اما پنهانی سیگار می­کشیدم چون همسرم پول مخصوص سیگار را – که در واقع تمامی مخارج می­بود – قطع کرد. مرجانه از درآمدم حتی تا ریال آخر آگاه بود و همه­ی پول­ها را در اختیار داشت. در نتیجه، مجبور بودم از سیگار خودش بدزدم! او روزی چهار بسته سیگار می­کشید و اگر پسرم «سامح» از قدرت اراده­ام در ترک سیگار حیرت نکرده بود، برای خرید سیگار او را در نظر می­گرفتم. دوستی مستحکم، پلی بود بین من و تنها پسرم. تازه، موقعی که من از قهرمانی­های ورزشی دوران جوانیم حرف می­زدم، او تنها کسی بود که با دقت به حرف­هایم گوش می­داد و گاهی هم با تعجب از من می­خواست بعضی از مطالب را دوباره تکرار کنم؛ و این چیزی بود که باعث حیرت بسیار مرجانه می­شد. اما حیرتش را در برابر پسرم ابراز نمی­کرد. همسرم عقیده داشت، گوش دادن به حرف­های من، تلف کردن وقت است؛ اما انکار نمی­کرد- و حتی خیلی از مواقع خودش هم می­گفت – که حرف­هایم دارای خاصیت عجیبی است؛ مهمان­های جاخوش­کن را زودتر از خانه بیرون می­کند.

به هر حال، تمام دل­گرمی­ام به پسرم سامح بود و تعجبی دوطرفه بین ما  حکومت می­کرد. همان قدر که حرف­ها و قهرمانی­هایم او را جذب من می­کرد، همان قدر هم شیوه­ی مردانه­اش در رفتار با همسرش «سلوی» مرا به حیرت وامی­داشت. همسرش را بدون اجبار و اکراه مجبور می­کرد از شخصیت نیرومند شوهرش پیروی کند. همسرش به او عشق می­ورزید و با ناز و کرشمه­ی زنانه­ای حرفش را رد می­کرد؛ بدون آن که صدایش بلند شود. سامح نقش آقای واقعی را ایفا می­کرد؛ بدون این که با لفظی خشن همسرش را برنجاند یا با رفتاری احمقانه احساساتش را جریحه­دار کند.

سامح می­توانست همسرش را قانع کند از عطر دل­خواهش دست بردارد و عطری را که شوهرش می­پسندد استعمال کند و بعد اعتراف کند که حق هم با شوهرش بود. مثلا سامح می­توانست قالیچه­ی جدیدی را انتخاب کند، غیر از قالیچه­ی دل­خواه همسرش؛ و بعد سلوی از او می­پرسید: «چه قدر وقتم هدر رفت! قالیچه­ای که تو انتخاب کردی زیباتر است، مگر نه؟»

او همیشه آقا بود.

او خود من بود؛ آن طور که من دلم می­خواست. به هر حال، به دلیل صلحی که در خانواده­ی ما وجود داشت، خدا را شکر می­کردم. البته این صلح به برکت شش کلمه­ای بود که هیچ وقت آن­ها را تغییر نمی­دهم: «هر طور که تو بخواهی، مرجانه.»

البته مرجانه، همیشه­ی خدا مرا آزار نمی­داد، بعضی وقت­ها هم خیلی مهربان بود.

یک شب مرجانه با چهره­ای گرفته با من روبه­رو شد و گفت: «فرید! از شدت ناراحتی دارم می­میرم.»

گفتم: «هر طور که تو بخواهی، خانم.»

اما فوری فهمیدم که چه گفتم و با سرعت به عذرخواهی و راضی کردنش پرداختم. مرجانه راز دلش را برایم فاش کرد:

فکرش را بکن فرید! الان فهمیدم رضوان – پیش­خدمت امین ما – دزد از آب درآمد و هر روز از قوطی سیگارم – که سرش باز است – حدود بیست سیگار می­دزدد!

ناخودآگاه آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم خودم را با شنیدن این خبر تکان­دهنده، حیرت­زده نشان دهم و مجبور شوم در حالی که خود را به بی­خبری می­زدم بگویم: «بی شرف!»

سرش را با تأسف تکان داد: «چه بی­شرفی! عادت داشتیم از خانه بیرون برویم و همه چیز را به امان خدا در اختیار او بگذاریم. تخم مرغ، دزد شتردزد می­شود. کسی که امین است همیشه امین است.»

مرجانه پرسید: «حالا چکار کنیم؟»

گفتم: «هر چه تو صلاح می­دانی». بالاخره نظرش بر این قرار گرفت که حین ارتکاب جرم دست­گیرش کنیم. این قرار باعث خوش­حالی من شد. فوری به رضوان گفتم سیگارهای خانم را برای من ندزدد.

باید برای ادامه­ی کشیدن سیگار فکر دیگری می­کردم. بعد از مدتی فکر کردن، جز پسرم سامح راه حل دیگری پیدا نکردم. هنوز در منزلش نفسی تازه نکرده بودم که شروع کرد به تعریف کردن از قدرت اراده­ام در نبرد با دخانیات. او بارها شگفتی­اش را از اراده­ام – که نمی­توانست مانند من باشد – ابراز کرد. طبیعی بود از گفتن این که برای چه کاری آمده­ام، خودداری کنم.

همان لحظه که پسرم از اراده­ی پولادین من ستایش می­کرد، سلوی گفت: «سامح! تو هم باید دست از سیگار کشیدن بکشی.»

سامح چند لحظه­ای به او نگاه کرد و گفت: «عزیزم این کار به خودم مربوط است.»

پسرم چه قدر خوب و نیرومند بود. سخنانش را محتاطانه با محبت و مهربانی درهم می­آمیخت. سلوی ناراحت شد؛ اما با لبخندی آن را پنهان کرد و در حالی که دور می­شد، گفت: «الان برای­تان قهوه آماده می­کنم.»

بی­اختیار در همان لحظه گفتم: «خدا حفظت کند پسرم.» شاید نفهمید چرا در حقش این دعا را کردم اما بهت­زده به او می­نگریستم.

ما جز در برابر کاری که از انجام آن عاجزیم یا در برابر شخصی که مانند او توانا نیستیم، اظهار حیرت و بهت­زدگی نمی­کنیم.

***  

یک روز صبح خیلی زود، روی ایوان نشسته بودم و چنین تظاهر می­کردم که کسالت دارم اما در حقیقت، هجدهمین روز ترک سیگار را می­گذراندم. تصمیم گرفته بودم که بر نفسم پیروز شوم و با خوش­بینی پسرم، اراده­ام را تقویت کنم. چند لحظه­ی بعد مرجانه با چهره­ای مهربان­تر از حد معمول، به طرفم آمد. لبخندی زد و «صبح به خیر» گفت. خیلی عجیب بود! و بعد ناگهانی پنجاه و پنجمین سال تولدم را به من تبریک گفت. علت مهربانی و تغییر رفتارش را فهمیدم.

در همان روز، مرجانه خصوصیت تازه­ی ترک سیگار را – که کشف کرده بود – برایم گفت. چون پول سیگارها را جمع کرده و برای جشن تولد من هدیه­ای خریده بود.

مرجانه از من خواست چشمم را ببندم تا با دیدن هدیه، غافل­گیر شوم.

چشمم را باز کردم و دیدم که دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:

«نظرت راجع به این انگشتر چیست؟ به دستم می­آید؟»

-         خیلی زیباست ... مبارک باشد مرجانه.

همسرم انگشتری را که در جشن تولدم برای خودش خریده بود از انگشتش بیرون آورد تا ببینم که نامم در حلقه­ی داخلش کنده­کاری شده است. بعد لبخندی زد و گفت: «می­بینی چه قدر به اسمت افتخار می­کنم فرید؟!»

-         خیلی از تو متشکرم مرجانه. هدیه­ات واقعاً زیباست.

همان شب سامح و سلوی با مهربانی جشنی برایم ترتیب دادند که شمع­های جشن تولدم را خاموش کردم. پسرم دگمه­های طلایی پیراهن را به من هدیه داد و سلوی دعاهایی از صمیم قلب کرد تا خدا به من عمری طولانی بدهد و آن قدر از من ستایش کرد که خودم خجالت کشیدم. ساعات خوشی را در کنار هم گذراندیم؛ اما آخر شب این طور نبود. پس از برگشتن به خانه، مرجانه مرا خیلی سرزنش کرد چون دگمه­های پیراهن را – که از طلا بودند – گم کرده بودم.

-         شاید هم همان جا گذاشتم مرجانه.

-         به تو گفتم من خودم آن­ها را در قوطی دگمه­ها – داخل جیبت – گذاشتم.

در حالی که برای بیستمین بار توی جیب­های ژاکتم را می­گشتم، مرجانه گفت: «اصلاً راجع به گم شدن هدیه چیزی به سامح یا سلوی نگو. موضوع را کاملا فراموش کن.»

-         هر طور که تو بخواهی مرجانه.

مدت چندانی از جشن تولدم نگذشته بود که فکر کردم دگمه­های پیراهنم را پیدا کردم.

از مرجانه پرسیدم: «این همان دگمه­های پیراهنم که گم شده بودند، نیست؟»

مرجانه که برای حماقتم تأسف می­خورد لب­هایش را لیسید، بعد به گوشش اشاره کرد و گفت: «خوب چشم­هایت را باز کن مرد! این­ها گوشواره است. مگر در گوشواره که در وسطش مروارید باشد دگمه هست؟»

-         نه.

-         پس این گوشواره است، نه دگمه­هایی که گم کردی.

-         خیلی خب!

***  

در جشن پنجاه و ششمین سال تولدم، قضیه­ی کاملاً تازه­ای اتفاق افتاد. «انجمن تحکیم خانواده» - که عروسم عضو آن است – مقرر کرد که عنوان بهترین همسر نمونه را به من بدهد. سلوی ایستاد و خوبی­های مرا به­عنوان همسری بزرگ و الگویی جالب برای همه­ی همسران برشمرد؛ این که چگونه همسرش – یعنی پسرم – از پدرش تأثیر پذیرفته و به­عنوان اولین گام، از کشیدن سیگار دست کشیده است. همچنین همسرش دارای هنری است که پدرش در آن مهارت دارد؛ هنر رفتار شایسته با همسر.

سالن با دست­زدن­های پی­درپی به لرزه در آمد و من راهم را میان جمعیت باز کردم تا لوح همسر نمونه را دریافت کنم.

پس از پایان مراسم، از پسرم که مورد اعتماد من بود پرسیدم:

-         چی شده؟

پسرم در گوشم پچ­پچ کرد که: «من در تمام عمرم از رفتارت با مادرم تعجب می­کردم که مانند شوهری  خون­سرد رفتار می­کردی. خیلی هم سعی کردم که مثل شما باشم تا این که تلاش­هایم به ثمر نشست و موفق شدم.» و برایم توضیح داد که از ترس عصبانیت سلوی پنهانی سیگار می­کشد.

***   

تمام این قضایا – از آن اولش تا این­ جا – زمانی از ذهنم گذشت که در پی اختلاف کوچک سامح با سلوی، از سامح در بیمارستان شکستگی استخوان عیادت کردم!