تو آن جایی؛ همان­جا وسط خیابان. لا به لای ماشین­ها و دودها:

میان بوق و کرایه و مسافر؛ در جمع ناهمگون فریادها و سبقت­ها و آدم­های خسته.

دنبال راهی می­گردی تا رد شوی و به آن طرف خیابان بروی. تو را می­بینم.

به طرفت می­دوم. می­آیم تا دستت را بگیرم و از این همه داد و فریادهای کرکننده

نجات پیدا کنم؛ اما در یک لحظه، در شلوغی خیابان، گُمت می­کنم.

سرگردان به این سو و آن سو می­دوم.

با خستگی، سر می­چرخانم. با ناامیدی، چشم می­دوانم. ناگهان، تو را در میدان می­بینم؛

در میان جمع فروشنده­ها و خریدارها؛ لا به لای آدم­های شلوغ و پر شتاب؛

بین چرخ دستی­ها، واکسی­ها، کارگرانی که منتظرند تا، کسی برسد و آن­ها را به کار بگیرد،

زن­های چادری بچه در بغل و ...

در میان «بد و ارزان شد»ها، «به شرط چاقو»ها، «خانه­دار و بچه­دار»ها، «سه کیلو هزار تومن»­ها...

لا به لای چه قدر حرف، چه قدر التماس، چه قدر چشم­های دودو زن نگران، چه قدر آلودگی صوتی...

خوش­حال، نفسی تازه می­کنم و به طرفت می­دوم؛

اما هنوز به تو نرسیده به اندازه­ی یک پلک زدن از تو غافل می­شوم و گمت می­کنم.

باز هم من می­مانم و کلی داد و فریاد؛ کلی آدم­های گیج و سرگردان؛ کلی دست و پای درهم لولیده.

باز هم خسته و نفس زنان، دنبالت می­دوم. توی کوچه و پس کوچه­ها تو را می­گردم. باز هم می­یابمت؛

کنار آپارتمان­های بلند؛ برج­های سر برافراشته؛ لا به لای شیشه­ها و آهن­های سر به فلک کشیده؛

در میان مجتمع تجاری بلند بالا؛

تمام­ساخته و نیم­ساخته؛ کنار خاک­ها و گچ­ها و سیمان­ها؛ بین داد و فریاد مهندسان و رفت و آمد کارگران.

باز هم تو را پیدا می­کنم؛ جایی که ساختمان­ها با ترس و تعجب تو را می­نگرند؛

جایی که کوچه­ها و پس کوچه­ها مثل مارهایی دراز از کنار هم و درون هم می­گذرند، هم­دیگر را قطع می­کنند،

با هم موازی می­شوند، یک­دیگر را دور می­زنند، بی­هیچ حرفی، راه خود را ادامه می­دهند و

هر کدام به ده­ها و صدها کوچه و پس کوچه­ی دیگر، تبدیل می­شوند.

این بار هم تا به سویت می­دوم، تو را گم می­کنم

        تو را گم می­کنم.

                 تو را گم می­کنم.

در شلوغی­ها،

داد و فریادها،

        رفت و آمدها؛

لا به لای آهن­ها و سیمان­ها و شیشه­های رفلکس؛

بین دودها و گرد و خاک­ها.

توی خستگی­ها و عرق­ها و نفس زدن­ها.

به خلوت­گاهی برو تا دستت را بگیرم. ای شانه­های تو، پناه خستگی­های جهان!

باز هم من می­مانم و کلی داد و فریاد؛

کلی آدم­های گیج و سرگردان؛ کلی دست و پای در هم لولیده.

باز هم خسته و نفس زنان، دنبالت می­دوم.

توی کوچه و پس کوچه­ها تو را می­گردم. باز هم می­یابمت؛

کنار آپارتمان­های بلند؛ برج­های سر برافراشته؛

لا به لای شیشه­ها و آهن­های سر به فلک کشیده؛

در میان مجتمع تجاری بلند بالا؛ تمام­ساخته و نیم­ساخته؛

کنار خاک­ها و گچ­ها و سیمان­ها؛ بین داد و فریاد مهندسان و رفت و آمد کارگران.

باز هم تو را پیدا می­کنم؛ جایی که ساختمان­ها با ترس و تعجب تو را می­نگرند؛

جایی که کوچه­ها و پس کوچه­ها مثل مارهایی دراز از کنار هم و درون هم می­گذرند،

هم­دیگر را قطع می­کنند،

با هم موازی می­شوند، یک­دیگر را دور می­زنند، بی هیچ حرفی، راه خود را ادامه می­دهند و

هر کدام به ده­ها و صدها کوچه و پس کوچه­ی دیگر، تبدیل می­شوند.

و این بار هم تا به سویت می­دوم، تو را گم می­کنم.

تو را گم می­کنم،

تو را گم می­کنم.

در شلوغی­ها،

داد و فریادها،

رفت و  آمدها؛

لا به لای آهن­ها و سیمان­ها و شیشه­های رفلکس؛

بین دودها و گرد و خاک­ها.

توی خستگی­ها و عرق­ها و نفس زدن­ها.

به خلوت­گاهی برو تا دستت را بگیرم. ای شانه­های تو، پناه خستگی­های جهان!