باز هم رعنا رفت. گفت از دستت خسته شدهام. گفت دیگر نمیخواهم با تو زندگی کنم.
بهانهگیر شده. خودت که میدانی، آزارم به هیچ کس نمیرسد.
آخر تو همیشه و همه جا همراهم بودی. زمان عملیات، با بچههای گردان میان مین و خمپاره و گلوله، کنار نیزار، توی سنگر ...
میدانی که برای چه به منطقه رفته بودم؟ خواستم عکس بگیرم، از هر چه که میدیدم؛ از ایثار نوجوانهایی که نارنجک به کمر بستند. از قاصدک سفیدی که حتما خبری خوش داشت اما میان سیمهای خاردار سیاه محصور شده بود. از خمپارههایی که روی کیسههای پر از شن سنگر فرود آمدند و هیچ وقت منفجر نشدند. خواستم تا دیگران هم شنیدنیها را ببینند. عکس گرفتم؛ از بسیجیهایی که خیلی جوانتر از من بودند و با دیدن آنها از خود خجالت میکشیدم که چرا اینقدر دیر آمدهام.
از خندههای پیروزی، از گریههای نافله ... تو همه جا همراهم بودی، تنها گواه آن روزهایم ...
یادت هست، آن سرباز عراقی را میگویم، به خاکریز سنگر تکیه داده بود. لبهای ترکخوردهاش را به سختی از هم گشود و «العطش» گفت. خودت آن جا بودی و دیدی که آخرین جرعهی آب قمقمهام را به او دادم. او با ولع تمام آب را تا آخرین قطره خورد. بعد متعجبانه به من خیره شد.
اولش گریه کرد و «الموت لصّدام» گفت. بعد رو به من که از او عکس میگرفتم، خندید. نگاه پر از اشک و خندهاش در حالی که دستش را به علامت پیروزی نشان میداد میان قاب نگاه ثبت شد.
مرا در آغوش کشید. پیشانیام را بوسید. مرا «اخی» خطاب کرد. آن گاه بر عکس امام که بر سینهام دوخته شده بود بوسه زد. بعد، رو به قبله ایستاد، دست به آسمان بلند کرد و زیر لب چیزی گفت. خودت شاهد بودی، آزارم به هیچ کس نمیرسید، حتی به دشمن.
نمیدانم چرا رعنا رفت. نمیفهمم که چرا میگوید همه چیز را برهم میریزم و با سر و صداهایم آبرویش را پیش همسایهها میبرم.
میگوید که فریاد میزنم و آزارش میدهم. میگوید نمیتوانم با تو زندگی کنم. بعد میگرید و از خانه بیرون میزند.
بهانهگیر شده، میدانم بهانهگیر شده. گاهی احساس میکنم که سوت خمپاره میآید، غباری برابر نگاهم میپیچد و سرم به شدت درد میگیرد. از آن زمان شروع شد، وقتی که سرباز عراقی بر خاک سجده کرد؛ همان سربازی که آخرین جرعهی آب قمقمهی خاکی رنگم سیرابش کرده بود. داشتم از او عکس میگرفتم، از او با همان لباسهای فرم نظام بعث.
خمپاره بر زمین خورد و سجدهاش در قاب یک تصویر ثبت گشت.
من از موج انفجار به طرفی پرت شدم. چشمهایم سیاهی رفت و سرم عجیب درد گرفت.
بعد از آن دیگر هیچ نفهمیدم. تنها به یاد دارم وقتی چشم باز کردم، روی تخت یک بیمارستان صحرایی بودم. پرستاری بالای سرم آمد و با خوشحالی فریاد زد: «زندهاس».
به سختی دهان گشودم و گفتم: «دوربینم، دوربینم». پرستار تو را میان دستهایم گذاشت و گفت که هیچ اتفاقی برایت نیفتاده و سالم هستی. انگار دنیا را به من داده بودند؛ آخر همه چیز را از نگاه تو میدیدم. تو، نگاهم بودی؛ نگاهی که فریاد میزد.
حالا بگذار که او هر چه میخواهد بگوید. تو خود گواه منی. ولی نه، مثل این که صدایی میآید، صدای چرخاندن کلید در قفل، صدای باز شدن در آهنی حیاط، صدای قدمهای اوست که روی سنگفرشها طنین میاندازد.
خودش است، رعنا. میدانم که کمی بهانهگیر شده ولی دوباره بازمیگردد. همیشه همین طور است. تو خود، گواه منی.
(تقدیم به آنهایی که با دردهاشان زندهاند.)