نویسنده

زهرای عزیزم!

رفتار تو در مدرسه نمونه است. تو صمیمی، مهربان و قابل اعتماد هستی. در درس مشارکت می­کنی و می­توانی افکارت را دقیق بیان نمایی. تکالیف منزل را اکثر اوقات دقیق انجام می­دهی و عادت داری کاملاً مستقل کار کنی. در درس ریاضی جمع و تفریق از یک تا صد را بلدی. برای آموزش مطالب تازه، دچار زحمت می­شوی. متن­های ناآشنا را روان می­خوانی و تأکیدها را به­خوبی رعایت می­کنی.  دیکته­ی متن­های تمرین شده را به استثنای اشتباهات سطحی، خوب می­نویسی. در انشاء می­توانی افکار خودت را منظم و قابل درک بیان کنی. خط تو بسیار دقیق و زیباست. در درس علوم، همیشه ساکت هستی و منتظر مطالب تازه­ای. گرچه زیاد در درس علوم شرکت نمی­کنی، [اما] به نظر می­رسد که مطالب علوم و پیوستگی آن­ها را درک می­کنی. در درس هنر، نقاشی­هایت کاملاً شخصی است. در نقاشی قوه­ی تخیل داری؛ تقسیم­بندی دقیقی می­کنی. در درس تکنیک، با مهارت و طبق اصول، عمل می­نمایی. در درس ورزش بسیار مهارت داری؛ به­خصوص در کار با دستگاه ژیمناستیک، کار تو بسیار قابل توجه است.

از این رو، به کلاس چهارم ارتقا می­یابی.

وقتی خانم «روته» معلم کلاس سوم ابتدایی «فی سلین اشتراسه»­ی هامبورگ، گوشه­ی دفتر کارش نشست و با دقت تمام، متن بالا را کنار کارنامه­ی زهرا، - دانش­آموز ایرانی خود - نوشت، هرگز گمان نمی­کرد روزی متن دست­نوشته­ی او، دست­مایه­ای شود برای جوانه­ای در باغ پرطراوت این زندگی من!

زهرا دختر دوست من است. آنان سال­ها در آلمان زندگی کرده­اند و اکنون که من برای دیداری به خانه­شان رفته­ام، با شوق و ذوق، خاطراتی را از زندگی خود در آن دیار برای من تعریف می­کنند.

-         عجب حوصله­ای داشته این معلم شما!

-    آقای سروقامت! این که چیزی نیست، خانم روته هفته­ای دو بار ما را می­برد  به اردو. هم درس می­داد، هم با ما بازی می­کرد، هم کاردستی می­ساختیم ... کلاس در حین سفر!

دوستم حرف دخترش را ادامه می­دهد: یک مستمری ماهیانه دارند به نام «کیندرگلد» - مخارج بچه تا 16 سالگی. اگر سیر تلاش­های تحصیلی دانش­آموز صعودی باشد، این مستمری در موعد قانونی خود پرداخت می­شود. اما اگر بچه­ای درس نخواند، این خرجی را که قطع می­کنند هیچ، حتی معلم قدرت دارد برای دانش­آموز خود ستاد بحران تشکیل دهد و اگر پدر و مادری – به دلیل اعتیاد، ناسازگاری و ... - صلاحیت نگه­داری از فرزند خود را نداشته باشند، حتی سرپرستی را از آن­ها بگیرد و به مراکز مربوطه بسپارد.

مهدی، فرزند دیگر این خانواده که حالا برای خودش مردی شده، بشقاب میوه­ای جلویم گذارده، می­گوید: «هر بچه­ای از کلاس اول تا چهارم به یک معلم سپرده می­شود. او در مدرسه حکومت می­کند؛ حرف اول را می­زند؛ از یک استاد دانشگاه مهم­تر است. بهترین حقوق را می­گیرد؛ بهترین دوره­های آموزشی را می­بیند؛ بیشترین مرخصی را می­رود.

هر چه او بگوید، ملاک سیستم آموزش و پرورش است. البته به شخصیت بچه­ها هم خیلی اهمیت می­دهد. یادم هست هر روزی که معلم ما مریض می­شد، به خانه­ی تک­تک آن­ها زنگ می­زد و آن­ها را در جریان قرار می­داد تا مبادا فردای آن روز که معلم­شان در بستر بیماری است، آن­ها به مدرسه بیایند!

می­پرسم این معلم در سال­های بالاتر هم در سرنوشت دانش­آموز خود نقشی دارد؟ دوستم لبخندی می­زند و می­گوید: «اگر همه­ی نظام تعلیم و تربیت آن­ها را از دبستان تا دانشگاه مثل یک پازل بزرگ فرض کنیم، هر دانش­آموز، تکه­ای از این پازل است که معلم دوره­ی ابتدایی می­گوید او باید در کجا قرار بگیرد! باید به «گیم نازویم» (بالاترین رتبه برای استعدادهای برتر با امکان ورود به دانشگاه) برود یا «هاوپت شوله» و «رآل شوله» و «اورینتی رونگ اشتوفه» (رتبه­های پایین­تر متناسب با استعدادهای دانش­آموزان بدون امکان ورود به دانشگاه).

... و اگر پدر و مادری در مقام اعتراض بگویند فرزند ما آمادگی رفتن به مراتب بالاتر را داشت، چرا این امکان را از او سلب کردید؟

آن وقت آن­ها هم می­گویند این گوی و این میدان! بچه­ات را بیاور و با خرج خودت (که مبلغ بسیار گزافی است) در مدرسه­ای خصوصی در رده­ی  بالاتر ثبت­نام کن. اگر آخر سال قبول شد، ما همه­ی پولی را که خرج کرده­ای به تو پس می­دهیم و الا حرف بی­ربط گفته­ای و پولت از کف رفته است!

[دلم از این همه اعتمادی که سیستم به معلم خویش دارد، پر از شور و شعف می­شود.]

... و بدین ترتیب است که دولت حتی یک مارک، بی­جهت خرج تحصیل کسی نمی­کند!

این بچه­ها بعداً بزرگ می­شوند. بر­اساس استعداد خود و درسی که خوانده­اند، شغلی انتخاب می­کنند و در کنار شغل­شان، یک «هوبی» - سرگرمی و تفنن – معین دارند. گاوچرانی، باغبانی، پرورش حیوانات، تعمیر وسایل برقی، طراحی، نقاشی و...

آن­ها از این «هوبی» فقط برای تفریح استفاده نمی­کنند، اگر بخواهند گاهی از آن­ها درآمدی نیز به­دست می­آورند.

***   

وقتی خانم روته به خانه­ی شاگردش زهرا می­آید و فیلم «باشو، غریبه­ی کوچک» را با زیرنویس آلمانی تماشا می­کند، به پهنای صورت اشک می­ریزد. او وقتی ناهید را می­بیند که خودش و بچه­هایش، با فقر و نداری دست و پنجه نرم می­کنند، اما با این وجود، تکه نان خویش و ظرف برنج خود را به میهمان غریب­شان «باشو» می­دهند، چشمه­های عاطفه­اش می­جوشند.

او می­داند شاگردی که تربیت کرده، هر چند در تخصص و فن­آوری – آن هم در رشته­ی خاص خویش – ماهر و قوی است، اما از این احساس و عاطفه­ی انسان شرقی تهی است. برای او حکایت توقف آدم­ها در مقابل صندوق کمیته­ی امداد و کمک به همنوعی که او را نمی­شناسند، حکایتی زیبا و فراموش نشدنی است ...

برگردیم به خودمان؛

این که ما آدم­های شرقی، با الهام از دینی سراسر مهر و عاطفه، حامل این پیام­های انسانی هستیم قبول؛ اما در مدارسی دو شیفت، با معلمانی چند­شغله و پر­دغدغه و نظام آموزشی که هنوز نمی­دانیم جدیدش خوب است یا قدیمش! چه قدر می­توان راه به جایی برد؟

جداً نمی­دانم.