رهنمود
اهمیت اربعین در آن است که در این روز با تدبیر الهیِ خاندان پیامبر(ص)، نهضت حسینی برای همیشه جاودانه شد.
مقام معظم رهبری
مجلس عزاى حسین(ع)، مجلسى است که باید منشأ معرفت باشد.
مقام معظم رهبری
درسی که اربعین به ما میدهد این است که باید یاد حقیقت و خاطرهی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت.
مقام معظم رهبری
عطر یادها
اربعین حسینی(ع)، روز چهلم شهادت امام حسین(ع) و یاران باوفای اوست. هنگامی که بدن شهیدان کربلا به خاک سپرده شد، «جابر بن عبدالله انصاری» از صحابهی پیامبر(ص) - که در دوران کهولت سن به سر میبرد و نابینا شده بود - به همراه یکی از دوستانش به نام «عطیهی عوفی» - که از بزرگان کوفه بود - به زیارت مزار حضرت سید الشهدا(ع) در کربلا آمد. او ابتدا در آب فرات غسل زیارت کرد و بدن خود را معطر نمود. سپس با پای برهنه و حالت زاری و گریه، آرامآرام به سوی مزار امام(ع) گام برداشت و قبر مطهر امام(ع) و دیگر شهیدان کربلا را زیارت نمود.1 در مورد نخستین اربعین حضرت سید الشهدا(ع) بحث زیادی شده است. این که آیا اسیران کربلا در اولین اربعین سید الشهدا(ع) توانستند بر مزار ایشان حاضر شوند یا خیر؟!
دستهای از مورخین شیعه بر این باورند که آنان در اربعین اول موفق نشدهاند زیرا در شام بهسر میبردند و چنین فرصتی نیافتند. دستهای دیگر معتقدند که آنها موفق به زیارت در اربعین اول شدهاند. دلیل ایشان این است که با احتساب خروج ایشان در روز یازدهم از کربلا و ورود ایشان به شهر شام در روز اول صفر، جمعاً هجده روز در راه بودهاند. بنابراین اگر ایشان توانسته باشند این مسیر را با تمامی مشقات اعم از گردانیده شدن در شهرهای بین راه و خستگی و گرسنگی، هجده روزه طی کنند، بهطور یقین این مسیر را میتوانستهاند در همین مدت، یعنی از سوم تا بیستم صفر (اربعین) طی نمایند و حال این که در برگشت انگیزهی بیشتری برای رسیدن به مقصد وجود داشته و از مشقات پیشگفته هم خبری نبوده است. در هر حال بحث در این باره همچنان بینتیجه مانده و هر یک از این دو دسته بر دلایل خود پایمیفشارند.
کوچههای آسمان
خورشید از لای نخلها، سَرَک میکشید. «صافی»، شاخههای خشک آنها را بریده بود. او نخلها را خیلی دوست داشت. گاهی وقتها که تنها میشد با آنها حرف میزد؛ آنها دوستان خوبی برای هم بودند.
او تمام روز را در نخلستان میگذراند. صافی در مدینه کسی را نمیشناخت ولی از این ماجرا ناراحت نبود. چون او غلام امام حسین(ع) بود و در نخلستان امام کار میکرد.
صافی هیچ غمی نداشت که برای آن غمگین شود. گاهی امام حسین(ع) به او سر میزد و او را از تنهایی بیرون میآورد. وقتی امام نزد او میآمد، صافی نخلها را فراموش میکرد. زیرا امام، مهربانترین کسی بود که صافی میشناخت.
صافی از جایش برخاست. بیلش را برداشت و مسیر آب را عوض کرد. نور آفتاب چشم او را زد. ظهر شده بود. بیلش را در زمین فرو کرد. نگاهی به اطراف انداخت. سایهی نخلی را انتخاب کرد. زیر آن رفت و سفرهاش را پهن کرد تا ناهار بخورد.
او دوست داشت هر بار سفرهاش را زیر یکی از نخلها بیندازد. ناهارش یک قرص نان تازه و یک ظرف آب و چند دانهی خرما بود. او این غذا را دوست داشت؛ این غذای همیشگی مولایش حسین(ع) بود.
بسم الله گفت. خواست لقمهی اول را بخورد که سگی جلویش آمد. آن سگ هم گرسنه بود و دُمش را تکان میداد. شاید داشت به صافی التماس میکرد که به او غذا بدهد. صافی خندید و گفت: «ای حیوان زبان بسته! آیا تو هم مثل صافی گرسنه هستی؟»
سگ باز دُمش را تکان داد. صافی نان را نصف کرد و نصف آن را جلوی سگ انداخت. گفت: «بیا بخور! تو مهمان من هستی و من مهمان این نخلهای زیبا».
سگ، شروع به خوردن نان کرد. چنان بالذت میخورد که صافی خندهاش گرفت. امام حسین(ع) پشت نخلی ایستاده بود و رفتار صافی را تماشا میکرد. صافی غذایش را خورد و سیر شد. او دستانش را بلند کرد و گفت: «الحمدلله رب العالمین. خدایا گناهانم را ببخش و به مولایم حسین(ع) برکت بیشتری بده. تو مهربانترین مهربانان هستی».
او سگ را نگاه کرد و گفت: «سیر شدی یا نه؟» و باز هم خندید. سگ داشت از صافی تشکر میکرد.
امام از پشت نخلها بیرون آمد و به صافی سلام کرد. صافی از جا بلند شد و با خوشحالی نزد امام رفت. امام به او فرمود: «من تو را دیدم که نصف نان را خودت خوردی و نصف دیگرش را به این سگ دادی». صافی گفت: «بله سرورم! چون دلم نیامد همهی آن را خودم تنها بخورم».
امام لبخند شیرینی زد و با مهربانی گفت: «ای صافی! من تو را در راه خدا آزاد میکنم. همهی این نخلها را هم به تو میبخشم».
امام هم میدانست که او چه قدر نخلها را دوست دارد. صافی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. دست امام را بوسید و تشکر کرد. او با خوشحالی به سمت نخلها دوید. آنها را در آغوش میگرفت و شادی میکرد. حالا بهدلیل مهربانی امام حسین(ع) او میتوانست همیشه با نخلها باشد.2
در محضر نور
بخشندهترین مردم
عرب بیاباننشین به مدینه وارد شد و از سخیترین مرد شهر پرسش کرد. همگی حسین(ع) را به او معرفی کردند. مرد فقیر به جستوجوی حسین(ع) حرکت کرد و سرانجام او را در مسجد مشغول نماز یافت. مرد فقیر گفت: «آن کس که به تو امید داشته باشد ناامید نمیشود». نماز امام به پایان رسید برخاست و به همراه فقیر به خانه رفت و آن چه در خانه داشت - که بالغ بر چهار هزار دینار بود - در پارچهای پیچید و به مرد فقیر داد و از کم بودن عطایش اظهار پوزش نمود. مرد عرب نگاهی به سکّهها کرد. حیرتزده شده بود. شاید با خود میگفت: این چه شخصیتی است که این همه به من بخشیده و چنین اظهار عذر و پوزش میکند؛ در حالی که نمیدانست، کسی که اکنون در خانهی اوست، در دامان علی(ع) و فاطمه(س)، آن اُسوههای بذل و بخشش پرورش یافته است؛ خانوادهای که افطاری خویش را به مسکین و یتیم و اسیر داده و از جانب خداوند به بزرگی یاد شدهاند: «وَ یُطْعِمُونَ الطّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکیناً و یَتیماً و اسیراً.» مرد فقیر بهشدّت میگریست و میگفت: «چگونه این دست بخشنده زیر خاک برود».3
یتیمنوازی
طبیبی خلافت یزید را پذیرفته بود. او با مرد فقیری که از شیعیان امام حسین(ع) بهشمار میرفت، همسایه بود. روزی فقیر به طبیب گفت: به یزید اعتقاد نداشته باش که او فاسق و فاجر و عاصی است و پدرش معاویه و جدش ابوسفیان نیز اهل ظلم و شقاوتند و امام زمان تو، حسین بن علی(ع) است و کوچکترین صفت او این است که مال او وقف محتاجان و یتیمان و فقیران است و چنین صفاتی در یزید وجود ندارد. طبیب سخنان او را نمیپذیرفت و میگفت تا خودش امتحان نکند به یقین نمیرسد.
در همسایگی طبیب، زن بیوهای هم زندگی میکرد که یک پسر یتیم داشت. آن زن چند روز بیمار شد. پسر خود را پیش طبیب فرستاد و تقاضای معالجه کرد. طبیب گفت: «پسرم! مادرت را جگر اسبی سفید درمان میکند». آن یتیم گفت: «من جگر اسب سفید از کجا بیاورم؟» طبیب گفت: «نزد حسین بن علی(ع) برو و از او طلب کن». هدف طبیب آن بود که ببیند حرفهای همسایهی فقیرش دربارهی امام حسین(ع) تا چه مقدار صحیح است. پسرک به خانهی امام رفت و احوال مادر خود و سخن طبیب را برای آن حضرت بیان کرد. امام حسین(ع)، دستور داد که یک اسب سفید بکشند و جگرش را به یتیم بدهند. یتیم جگر را نزد مادر برد. مادر آن را - چنان که طبیب گفته بود - مصرف کرد، ولی فایدهای از آن ندید. یتیم دوباره نزد طبیب بازگشت. طبیب گفت: «من اشتباه کرده بودم، جگر اسب سیاه، درمان مادرت است».
یتیم دوباره نزد امام حسین(ع) رفت و جریان را بیان کرد. امام دوباره دستور داد اسب سیاهی را کشته، جگرش را به یتیم بدهند؛ و این عمل تا هفت بار همچنان تکرار شد و در هر بار، آن حضرت به جهت درمان مادر دستور کشتن اسبی داده و جگرش را به پسر میداد.
طبیب که شاهد بخشش آن حضرت بود، برخاست و به خانهی امام رفت و به چشم خود هفت اسبِ سربریده را در خانهی حضرت دید. مدّتی منتظر ماند تا این که امام بیاید. چون طبیب آن حضرت را دید، برخاست و دست ایشان را بوسید و عذرخواهی کرد و از شیعیان و دوستداران امام شد.4
خانهی آخرت
خانهی بسیار مجلّلی برای خود ساخته بود. بعد از پایان کار، نزد امام حسین(ع) رفت و عرض کرد: «خانهای ساختهام و اکنون دوست دارم شما وارد آن خانه شوید و برایم دعا کنید». امام با آن مرد به سوی خانه حرکت کرد. وقتی وارد آن خانهی بزرگ شدند، امام با تعجب و تأسف نگاهی به اطراف آن خانه کرد و فرمود: «خانهی اصلی خودت (آخرت) را ویران ساختی و به آبادانی خانهی دیگری که فانی است، پرداختی. تو با این کار گرچه خود را نزد مردم عزیز و بزرگ داشتهای تا آنان به بزرگی تو را نگاه کنند، اما بدان در نزد اهل آسمان، پَست و کوچک شمرده میشوی و تو را دشمن میدارند».5
خواستگاری
معاویه از شام به حاکم مدینه، «مروان بن حکم» نامه نوشت که «ام کلثوم»، دختر «عبدالله بن جعفر» را برای یزید خواستگاری کند. مروان نیز این مأموریت را انجام داد، ولی پدر و مادر ام کلثوم گفتند که باید دربارهی این امر با امام حسین(ع)، دایی دختر، مشورت کنند.
مروان، مردم را در مسجد جمع کرد و سخنانی ایراد نمود و گفت: «معاویه به من دستور داده که این دختر را به ازدواج یزید درآورم و مهریهاش را به هر مقداری که پدر دختر تعیین کند، بپذیرم و در کنار این وصلت، قرضهای عبدالله را هر چه باشد، پرداخت کنم و از این طریق، اختلاف بنیهاشم و بنیامیّه به صلح و مودّت تبدیل گردد».
آن گاه اضافه کرد: «یزید مورد توجه و آرزوی صدها دختر خواهان ازدواج است! و من تعجب میکنم که او چرا مهریه تعیین میکند؟ در حالی که او نظیری ندارد! و باران رحمت به احترام او میبارد. ای حسین! از تو میخواهم که این درخواست را بپذیری»...
امام حسین(ع) از جا برخاست و خطبهای در حمد و سپاس خدا و فضایل اهل بیت(ع) ایراد نمود. آن گاه در پاسخ مروان گفت: «ای مروان! سخنان تو را شنیدم. چه حرفهای نامربوط و ناروایی گفتی! اما حرف تو که تعداد مهریه به دلخواه عبدالله بن جعفر باشد. بدان که ما از «مهر السنّه» تجاوز نمیکنیم که پیامبر برای زنان و دخترانش قرار داد. اما قرضهای عبدالله ارتباطی به شما ندارد و هرگز دخترهای ما قرضهای ما را نمیپردازند. و اما سخن تو در این باره که با این ازدواج، اختلاف دو قبیله برطرف میگردد. بدان که اختلاف ما و شما، اختلاف حق و باطل است که هرگز به تفاهم نمیرسند. و امّا تعریف و توصیههایی که دربارهی یزید گفتی، انصاف به خرج ندادی. این تعریفها دربارهی پیامبر و اولاد اوست نه یزید...
هان ای حاضران! شاهد باشید که من این دختر را به پسر عمویش «قاسم بن محمد بن جعفر» با مهر السنّه که چهارصد و هشتاد درهم در حال کنونی است تزویج نمودم و باغ بزرگ خویش در مدینه را که سالانه بیش از هشت هزار دینار درآمد دارد، به آنان بخشیدم...» در این جا بود که مروان بن حکم، سخت ناراحت و خشمگین شد و مسجد را ترک کرد.6
عیادت مریض
«اُسامه بن زید»، برای خود مقامی عالی قایل بود، زیرا خود را کسی میشمرد که پیامبر اسلام(ص) در آغاز جوانی او، وی را بر اصحابی چون ابوبکر و عمر و عثمان فرمانده قرار داده بود. اُسامه، شناختی از حسین(ع) نداشت و خود را با او برابر و یک سان میدید، در حالی که هیچ جای سنجش و مقایسه نبود.
به حسین(ع) خبر دادند که اُسامه بیمار شده است. امام به عیادتش رفت و از حالش پرسید. اسامه در عین ناراحتی جسمی، اظهار نگرانی کرد و گفت: «شصت هزار درهم قرض دارم و میترسم که بمیرم و قرضم بماند و ادا نگردد». امام فرمود: «ادای قرض تو با من، پیش از آن که تو را مرگ فرا گیرد قرض تو را خواهم داد»7
نیکی به مقدار معرفت
مرد مستمندی از اعراب به نزد امام حسین(ع) شرفیاب شد و گفت: «ای پسر پیامبر! هزار دینار قرض دارم که قدرت پرداخت آن را ندارم. با خود گفتم، مشکل خویش را با مرد کریمی در میان بگذارم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که جز اهل بیت(ع) کسی مشکل مرا حل نمیکند و اینک خواهان کمک و عنایت شما هستم».
امام او را اهل دانش و معرفت یافت؛ لذا بدو گفت: «از رسول خدا(ص) شنیدم که نیکی و احسان به هر کس باید به قدر معرفت وی باشد. اکنون سه پرسش از تو میکنم، اگر به هر سه پاسخ دهی، این کیسهی زر را به تو میبخشم. اگر به دو تا از آنها پاسخ گویی، دوسوم آن را و اگر به یکی را جواب دهی یکسومش را به تو عطا میکنم». مرد عرب گفت: «هر چه میخواهی بپرس. اگر دانستم پاسخ میگویم وگرنه، از محضر شما بهره خواهم برد».
امام پرسید: «بهترین کارها چیست؟» مرد عرب گفت: «ایمان به خدای یگانه». امام سؤال کرد: «چه چیزی انسان را از هلاکت نجات میدهد؟» مرد عرب گفت: «اعتماد بر خدا.» امام پرسید: «زیور انسان چیست؟» مرد عرب گفت: «دانشی که با بردباری همراه باشد». امام حسین(ع) گفت: «اگر نبود؟» عرب گفت: «ثروتی که با بذل و بخشش همراه باشد» امام دوباره پرسید: «اگر نبود؟» عرب گفت: «فقری که با استقامت همراه باشد».
امام باز پرسید: «اگر آن هم نبود؟» مرد گفت: «آن وقت آذرخشی از آسمان بیاید و وی را خاکستر کند». در این هنگام لبخندی بر لبان مبارک امام نقش بست و با کمال مهربانی، کیسهی زر را که هزار دینار در آن بود، به همراه انگشتری گرانبها به مرد عرب بخشید. عرب آنها را گرفت و گفت: «خداوند خود بهتر میداند که رسالتش را در کجا قرار دهد» و با کمال مسرّت و خوشحالی حضور امام را ترک کرد.8
پاسخ مهماننوازی
امام حسین(ع) به همراه برادرش امام مجتبی(ع) و عبدالله بن جعفر، به قصد زیارت خانهی خدا رهسپار مکّه شدند. در بین راه، شتری که زاد و توشهی ایشان را حمل میکرد، تلف شد و بدین سبب آنان با زاد و توشهای اندک به راه خود ادامه دادند که پس از طی مسافتی، بدون توشه و غذا ماندند. گرسنه و تشنه برای یافتن آب و غذا در بیابان به جستوجو پرداختند که ناگهان به خیمهی پیرزنی رسیدند و از او کمک خواستند. به او گفتند: «ای پیرزن! آیا چیزی برای رفع گرسنگی و تشنگی در خیمهات پیدا میشود؟» پیرزن برخاست و از گوسفندی که در کنار خیمهاش بود، شیر دوشید و به آنان داد. پس از مدتی پیرزن گفت: «اگر میخواهید آن گوسفند را بکُشید تا برای شما طعامی مهیّا کنم». آنها گوسفند را کشتند و پیرزن از گوشت آن، غذای نیکو برای آنان پخت. آنها از آن طعام میل کردند و بعد از اندکی استراحت، آمادهی حرکت شدند. قبل از حرکت به پیرزن گفتند: «ما افرادی از قبیلهی قریش هستیم که از مدینه به قصد زیارت خانهی خدا عازم مکه هستیم. اگر به سلامت به دیار خویش برگشتیم، پیش ما بیا تا با تو به احسان و نیکی رفتار کنیم». آنان از زحمات او تشکر و قدردانی کردند و با او خداحافظی نمودند و به راه خود ادامه دادند. روزگاری گذشت و پیرزن و شوهرش، بسیار محتاج و تنگدست شدند و برای رفع احتیاجی به مدینه رهسپار گردیدند.
در یکی از روزها، آن زن و شوهر پیر، در کوچهای میگذشتند که به طور اتفاقی از مقابل خانهی امام مجتبی(ع) عبور کردند. امام که بر در خانه ایستاده بود، او را شناخت و غلام خویش را بهدنبال آنها فرستاد. وقتی حضرت با آن زن و شوهر پیر روبهرو شد فرمود: «آیا مرا میشناسی؟» پیرزن گفت: «نه!» حضرت خود را معرفی فرمود. پیرزن عرض کرد: «آری شما را شناختم. پدر و مادرم فدایتان باد!»
آنگاه حضرت از وضع و حال آنان جویا شدد و هنگامی که به تنگدستی آنان پی برد، دستور داد تا هزار گوسفند برای آنان خریده، افزون بر آن، هزار دینار به ایشان بدهند. سپس غلام خود را همراه آن پیرزن و شوهرش به نزد برادرش حسین(ع) فرستاد. وقتی آن زن و شوهر سالخورده به نزد امام حسین(ع) آمدند، حضرت از آنها پرسید: «برادرم با شما چگونه رفتار کرد؟» پیرزن گفت: «هزار گوسفند و هزار دینار به ما عطا فرمود». آن گاه حسین(ع) نیز مانند برادر بزرگوارش هزار گوسفند و هزار دینار به آنها عطا نمود و آن زن و شوهر پیر با خرسندی تمام به دیار خویش بازگشتند.9
هدایت و ارشاد
«نافع بن ارزق»، رهبر خوارج بود. وقتی که نافع به حضور حسین(ع) شرفیاب گردید، عرض کرد: «خدای را برای من توصیف کن.» امام فرمود: «خدای را با چشم نمیتوان دید و با خلقش نمیتوان سنجید. به همه کس نزدیک است، ولی جسم نیست. نزدیکی او جسمانی نیست تا او را لمس کند. کسی است که در مقامی بالا و شامخ قرار دارد، ولی از کسی دور نیست. یکی است و بس. تجزیهپذیر نیست. آیات او، شناسندهی اویند. بزرگ است و از هر عیب و نقص مبرّا و پیراسته». نافع بهشدت تحت تأثیر سخنان عمیق امام قرار گرفت و گریست و گفت: «ای حسین، چه خوب و زیبا سخن گفتی!» امام فرمود: «شنیدهام که تو مرا و پدرم را و برادرم را کافر میخوانی؟!» نافع گفت: «همینطور است، ولی اکنون شما را پیشوایان اسلام و ستارگان دین میدانم».10
پایبندی به عهد و پیمان
امام حسین(ع) در صلح امام حسن(ع) با معاویه پیمان بست که قیام نکند. با آن که معاویه به شرایط صلح عمل نکرد و بر خلاف آن رفتار نمود، امّا امام راضی نشد پیمان خویش را بشکند. لذا در پیمان با معاویه پایدار بود تا این که معاویه مُرد.
وقتی امام حسن(ع) به شهادت رسید، مردم کوفه و شیعیان علی(ع) از اطراف نامه نوشتند که حاضرند معاویه را خلع کرده، با حسین(ع) بیعت کنند، ولی امام(ع) قبول نکردند و در پاسخ آنها نوشتند: «میان من و معاویه عهدی است که وجدان من اجازه نمیدهد آن را نقض کنم بنابراین تا معاویه زنده است، من بر عهد خویش پایدارم و چون او درگذرد، دوباره تصمیم خود را اعلان خواهم کرد».11
در کوچهباغ خاطره
ای جادههای پر فراز و نشیب، زیر پای کاروان رام شوید و ای مَرکبهای چمند و چموش، راهوار گردید که کاروان به کربلا بازگشته است! بگذارید که غبار خستگی با اشک چشمان حسرتزدهی دیدار، شسته شود. کاروان به زیارت آمده است و برای شکوفههای زخم، سوغات اشک آورده است. یک اربعین است که از گستاخی شمشیرها و نیزهها میگذرد. یک اربعین از لگدکوب شدن شکوفههای زخم، زیر سم اسبان ستم میگذرد. یک اربعین از مهمانی آتش و دود در خیمههای دشت بیکسی میگذرد ... و اکنون کاروان به زیارت آمده است؛ با سینهای داغدار و چشمانی اشکبار. سلام بر تو ای مهبط بدنهای بیسر؛ سلام بر تو ای سرزمین اندوهها؛ سلام!
ای نخستین زائران شهدای صحرای رنج و بلا! ای قاصدان محبت و دلدادگی به حضرت عشق! ای داغداران فاجعهی روز دهم که هماینک به مزار شهدای ایثار و پایمردی رسیدهاید، سلام ما را نیز به بدنهای بیسر شهیدان دشت کربلا برسانید.
گلبرگی از آفتاب
نشانهی مؤمن
امام عسکرى(ع) فرمودند: مؤمن پنج نشانه دارد که یکى از آنها زیارت روز اربعین است.12
گریهی آسمان
امام صادق(ع) فرمودند: آسمان چهل روز بر حسین(ع) خون گریه کرد.13
نخستین زیارت
عطیّة العُوفی: ... جابر به حالت غش روی مزار [امام حسین(ع)] افتاد. به صورتش آب پاشیدم. به هوش آمد. آنگاه سه بار گفت: «یا حسین!» سپس گفت: «آیا دوست جواب دوستش را نمیدهد؟» آنگاه گفت: «چگونه میتوانی جواب دهی در حالی که بین بدن و سرت فاصله افتاده است؟»14
فضیلت زیارت سید الشهدا(ع)
امام باقر(ع) فرمودند: اگر مردم میدانستند در زیارت مزار امام حسین(ع) چه فضیلتی است از شوق آن میمردند.15
پاداش اخروی زیارت
امام صادق(ع) فرمودند: هر کس دوست دارد روز قیامت، بر سر سفرههای نور بنشیند، باید از زایران امام حسین(ع) باشد.16
به روایت تاریخ
سید بن طاووس(ره) مینویسد؛ چون همسران و اهلبیت امام حسین(ع) از شام بازگشتند و به عراق رسیدند، به راهنما گفتند: «ما را از راه کربلا ببر». به قتلگاه شهیدان رسیدند... در این هنگام زنان اهل آن وادى گرد ایشان جمع شدند و چند روز عزادارى کردند.17
پینوشتها:
1. بشاره المصطفی لشیعه المرتضی، ص74.
2. تحفه الواعظین، ج3، ص211.
3. منتهی الامال، ج1، ص531.
4. معالی السبطین، ج1، ص424.
5. سیرهی امام حسین(ع)، ج3، ص69.
6. سیمای امام حسین(ع)، ج1، ص88.
7. بحار الانوار، ج44، ص189.
8. سیمای امام حسین(ع)، ج1، ص94.
9. کشف الغمّه، ج2، ص133.
10. فرهنگ جامع سخنان امام حسین، ص598.
11. تاریخ زندگانی امام حسین(ع)، ج1، ص105.
12. عَلاماتُ المُؤمِنِ خَمسٌ... و زِیارَةُ الأربَعینَ...؛ تهذیب الأحکام، ج6، ص52.
13. بَکَتِ السَّماءُ عَلَی الحُسَین(ع) أربَعینَ یَوماً بالدَّم؛ مناقب آل أبی طالب، ج3، ص212.
14. ... فَخَرَّ [جابِرٌ] عَلَی القَبرِ مَغشِیّاً عَلَیهِ فَرََشتُ عَلَیهِ شَیئاً مِنَ الماءِ فَأفاقَ ثُمَّ قالَ یا حُسَینُ(ع) ـ ثَلاثاً ـ ثُمَّ قالَ: أحَبیبٌ لایُجیِبُ حَبیبَهُ ثُمَّ قالَ أنّی لَکَ بِالجَوابِ... و فُرِّقَ بَینَ بَدَنِکَ و رَأسِکَ؛ ... بحار الأنوار، ج68، ص130.
15. لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی زِیارَهِ قَبرِ الحُسَینِ(ع) مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقاً؛ بحار الأنوار، ج101، ص18.
16. مَن سَرَّهُ أنَ یَکونَ عَلی مَوائِدِ النُّورِ یَومَ القِیامَه فَلْیَکُنْ مِن زُوّارِ الحُسَینِ بنِ عَلیّ(ع).
17. لَمّا رَجَعَت نِساءُ الحُسَینِ(ع) و عِیالُهُ مِنَ الشّامِ و بَلَغوا إلَى العِراقِ قالُوا لِلدَّلیلِ: مُرَّ بِنا عَلى طَریقِ کَربَلاءَ فَوَصَلُوا إلى مَوضِعِ المَصرَعِ. . . وَ اجتَمَعَت إلَیهِم نِساءُ ذلِکَ السَّوادِ و أقامُوا عَلى ذلِکَ أیّاماً؛ بحار الأنوار، ج45، ص146.