اربعین حسینی/20 صفر

نویسنده


ره­نمود

اهمیت اربعین در آن است که در این روز با تدبیر الهیِ خاندان پیامبر(ص)، نهضت حسینی برای همیشه جاودانه شد.

مقام معظم رهبری

مجلس عزاى حسین(ع)، مجلسى است که باید منشأ معرفت باشد.

مقام معظم رهبری

درسی که اربعین به ما می‌دهد این است که باید یاد حقیقت و خاطره‌ی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت.

مقام معظم رهبری

عطر یادها

اربعین حسینی(ع)، روز چهلم شهادت امام حسین(ع) و یاران باوفای اوست. هنگامی که بدن شهیدان کربلا به خاک سپرده شد، «جابر بن عبدالله انصاری» از صحابه‌ی پیامبر(ص) - که در دوران کهولت سن به سر می‌برد و نابینا شده بود - به همراه یکی از دوستانش به نام «عطیه‌ی عوفی» - که از بزرگان کوفه بود - به زیارت مزار حضرت سید الشهدا(ع) در کربلا آمد. او ابتدا در آب فرات غسل زیارت کرد و بدن خود را معطر نمود. سپس با پای برهنه و حالت زاری و گریه، آرام‌آرام به سوی مزار امام(ع) گام برداشت و قبر مطهر امام(ع) و دیگر شهیدان کربلا را زیارت نمود.1 در مورد نخستین اربعین حضرت سید الشهدا(ع) بحث زیادی شده است. این که آیا اسیران کربلا در اولین اربعین سید الشهدا(ع) توانستند بر مزار ایشان حاضر شوند یا خیر؟!

 دسته‌ای از مورخین شیعه بر این باورند که آنان در اربعین اول موفق نشده‌اند زیرا در شام به­سر می‌بردند و چنین فرصتی نیافتند. دسته‌ای دیگر معتقدند که آن­ها موفق به زیارت در اربعین اول شده‌اند. دلیل ایشان این است که با احتساب خروج ایشان در روز یازدهم از کربلا و ورود ایشان به شهر شام در روز اول صفر، جمعاً هجده روز در راه بوده‌اند. بنابراین اگر ایشان توانسته باشند این مسیر را با تمامی مشقات اعم از گردانیده شدن در شهرهای بین راه و خستگی و گرسنگی، هجده روزه طی کنند، به­طور یقین این مسیر را می‌توانسته‌اند در همین مدت، یعنی از سوم تا بیستم صفر (اربعین) طی نمایند و حال این که در برگشت انگیزه‌ی بیشتری برای رسیدن به مقصد وجود داشته و از مشقات پیش‌گفته هم خبری نبوده است. در هر حال بحث در این باره همچنان بی‌نتیجه مانده و هر یک از این دو دسته بر دلایل خود پای­می‌فشارند.

کوچه‌های آسمان

خورشید از لای نخل‌ها، سَرَک می‌کشید. «صافی»، شاخه‌های خشک آن­ها را بریده بود. او نخل‌ها را خیلی دوست داشت. گاهی وقت‌ها که تنها می‌شد با آن­ها حرف می‌زد؛ آن­ها دوستان خوبی برای هم بودند.

او تمام روز را در نخلستان می‌گذراند. صافی در مدینه کسی را نمی‌شناخت ولی از این ماجرا ناراحت نبود. چون او غلام امام حسین(ع) بود و در نخلستان امام کار می‌کرد.

صافی هیچ غمی نداشت که برای آن غمگین شود. گاهی امام حسین(ع) به او سر می‌زد و او را از تنهایی بیرون می‌آورد. وقتی امام نزد او می‌آمد، صافی نخل‌ها را فراموش می‌کرد. زیرا امام، مهربان‌ترین کسی بود که صافی می­شناخت.

صافی از جایش برخاست. بیلش را برداشت و مسیر آب را عوض کرد. نور آفتاب چشم او را زد. ظهر شده بود. بیلش را در زمین فرو کرد. نگاهی به اطراف انداخت. سایه‌ی نخلی را انتخاب کرد. زیر آن رفت و سفره‌اش را پهن کرد تا ناهار بخورد.

او دوست داشت هر بار سفره‌اش را زیر یکی از نخل‌ها بیندازد. ناهارش یک قرص نان تازه و یک ظرف آب و چند دانه­ی خرما بود. او این غذا را دوست داشت؛ این غذای همیشگی مولایش حسین(ع) بود.

بسم‌ الله گفت. خواست لقمه‌ی اول را بخورد که سگی جلویش آمد. آن سگ هم گرسنه بود و دُمش را تکان می‌داد. شاید داشت به صافی التماس می‌کرد که به او غذا بدهد. صافی خندید و گفت: «ای حیوان زبان بسته! آیا تو هم مثل صافی گرسنه هستی؟»

سگ باز دُمش را تکان داد. صافی نان را نصف کرد و نصف آن را جلوی سگ انداخت. گفت: «بیا بخور! تو مهمان من هستی و من مهمان این نخل‌های زیبا».

سگ، شروع به خوردن نان کرد. چنان بالذت می‌خورد که صافی خنده‌اش گرفت. امام حسین(ع) پشت نخلی ایستاده بود و رفتار صافی را تماشا می‌کرد. صافی غذایش را خورد و سیر شد. او دستانش را بلند کرد و گفت: «الحمدلله رب العالمین. خدایا گناهانم را ببخش و به مولایم حسین‌(ع) برکت بیشتری بده. تو مهربان‌ترین مهربانان هستی».

او سگ را نگاه کرد و گفت: «سیر شدی یا نه؟» و باز هم خندید. سگ داشت از صافی تشکر می‌کرد.

امام از پشت نخل‌ها بیرون آمد و به صافی سلام کرد. صافی از جا بلند شد و با خوش­حالی نزد امام رفت. امام به او فرمود: «من تو را دیدم که نصف نان را خودت خوردی و نصف دیگرش را به این سگ دادی». صافی گفت: «بله سرورم! چون دلم نیامد همه‌ی آن را خودم تنها بخورم».

امام لبخند شیرینی زد و با مهربانی گفت: «ای صافی! من تو را در راه خدا آزاد می‌کنم. همه‌ی این نخل‌ها را هم به تو می‌بخشم».

امام هم می‌دانست که او چه قدر نخل‌ها را دوست دارد. صافی از خوش­حالی در پوست خود نمی‌گنجید. دست امام را بوسید و تشکر کرد. او با خوش­حالی به سمت نخل‌ها ‌دوید. آن­ها را در آغوش می‌گرفت و شادی می‌کرد. حالا به­دلیل مهربانی امام حسین(ع) او می‌توانست همیشه با نخل‌ها باشد.2

در محضر نور

بخشنده‌ترین مردم

عرب بیابان‌نشین به مدینه وارد شد و از سخی‏ترین مرد شهر پرسش کرد. همگی حسین(ع) را به او معرفی کردند. مرد فقیر به جست­وجوی حسین(ع) حرکت کرد و سرانجام او را در مسجد مشغول نماز یافت. مرد فقیر گفت: «آن کس که به تو امید داشته باشد ناامید نمی‏شود». نماز امام به پایان رسید برخاست و به همراه فقیر به خانه رفت و آن چه در خانه داشت - که بالغ بر چهار هزار دینار بود - در پارچه‏ای پیچید و به مرد فقیر داد و از کم بودن عطایش اظهار پوزش نمود. مرد عرب نگاهی به سکّه‏ها کرد. حیرت­زده شده بود. شاید با خود می‏گفت: این چه شخصیتی است که این همه به من بخشیده و چنین اظهار عذر و پوزش می‏کند؛ در حالی که نمی‏دانست، کسی که اکنون در خانه‌ی اوست، در دامان علی(ع) و فاطمه(س)، آن اُسوه‏های بذل و بخشش پرورش یافته است؛ خانواده‏ای که افطاری خویش را به مسکین و یتیم و اسیر داده و از جانب خداوند به بزرگی یاد شده‏اند: «وَ یُطْعِمُونَ الطّعامَ عَلی‏ حُبِّهِ مِسْکیناً و یَتیماً و اسیراً.» مرد فقیر به­شدّت می‏گریست و می‏گفت: «چگونه این دست بخشنده زیر خاک برود».3

یتیم‏نوازی‏

طبیبی خلافت یزید را پذیرفته بود. او با مرد فقیری که از شیعیان امام حسین(ع) به­شمار می‏رفت، همسایه بود. روزی فقیر به طبیب گفت: به یزید اعتقاد نداشته باش که او فاسق و فاجر و عاصی است و پدرش معاویه و جدش ابوسفیان نیز اهل ظلم و شقاوتند و امام زمان تو، حسین بن علی(ع) است و کوچک‏ترین صفت او این است که مال او وقف محتاجان و یتیمان و فقیران است و چنین صفاتی در یزید وجود ندارد. طبیب سخنان او را نمی‌پذیرفت و می‌گفت تا خودش امتحان نکند به یقین ‌نمی‌رسد.

در همسایگی طبیب، زن بیوه‏ای هم زندگی می‏کرد که یک پسر یتیم داشت. آن زن چند روز بیمار شد. پسر خود را پیش طبیب فرستاد و تقاضای معالجه کرد. طبیب گفت: «پسرم! مادرت را جگر اسبی سفید درمان می‏کند». آن یتیم گفت: «من جگر اسب سفید از کجا بیاورم؟» طبیب گفت: «نزد حسین بن علی(ع) برو و از او طلب کن». هدف طبیب آن بود که ببیند حرف‏های همسایه‌ی فقیرش درباره‌ی امام حسین(ع) تا چه مقدار صحیح است. پسرک به خانه‌ی امام رفت و احوال مادر خود و سخن طبیب را برای آن حضرت بیان کرد. امام حسین(ع)، دستور داد که یک اسب سفید بکشند و جگرش را به یتیم بدهند. یتیم جگر را نزد مادر برد. مادر آن را - چنان که طبیب گفته بود - مصرف کرد، ولی فایده‏ای از آن ندید. یتیم دوباره نزد طبیب بازگشت. طبیب گفت: «من اشتباه کرده بودم، جگر اسب سیاه، درمان مادرت است».

یتیم دوباره نزد امام حسین(ع) رفت و جریان را بیان کرد. امام دوباره دستور داد اسب سیاهی را کشته،  جگرش را به یتیم بدهند؛ و این عمل تا هفت بار همچنان تکرار شد و در هر بار، آن حضرت به جهت درمان مادر دستور کشتن اسبی داده و جگرش را به پسر می‏داد.

طبیب که شاهد بخشش آن حضرت بود، برخاست و به خانه‌ی امام رفت و به چشم خود هفت اسبِ سربریده را در خانه‌ی حضرت دید. مدّتی منتظر ماند تا این که امام بیاید. چون طبیب آن حضرت را دید، برخاست و دست ایشان را بوسید و عذرخواهی کرد و از شیعیان و دوست­داران امام شد.4

خانه‌ی آخرت

خانه‌ی بسیار مجلّلی برای خود ساخته بود. بعد از پایان کار، نزد امام حسین(ع) رفت و عرض کرد: «خانه‏ای ساخته‏ام و اکنون دوست دارم شما وارد آن خانه شوید و برایم دعا کنید». امام با آن مرد به سوی خانه حرکت کرد. وقتی وارد آن خانه‌ی بزرگ شدند، امام با تعجب و تأسف نگاهی به اطراف آن خانه کرد و فرمود: «خانه‌ی اصلی خودت (آخرت) را ویران ساختی و به آبادانی خانه‌ی دیگری که فانی است، پرداختی. تو با این کار گرچه خود را نزد مردم عزیز و بزرگ داشته‏ای تا آنان به بزرگی تو را نگاه کنند، اما بدان در نزد اهل آسمان، پَست و کوچک شمرده می‏شوی و تو را دشمن می‏دارند».5

خواستگاری‏

معاویه از شام به حاکم مدینه، «مروان بن حکم» نامه نوشت که «ام کلثوم»، دختر «عبدالله بن جعفر» را برای یزید خواستگاری کند. مروان نیز این مأموریت را انجام داد، ولی پدر و مادر ام ‌کلثوم گفتند که باید درباره‌ی این امر با امام حسین(ع)، دایی دختر، مشورت کنند.

مروان، مردم را در مسجد جمع کرد و سخنانی ایراد نمود و گفت: «معاویه به من دستور داده که این دختر را به ازدواج یزید درآورم و مهریه‏اش را به هر مقداری که پدر دختر تعیین کند، بپذیرم و در کنار این وصلت، قرض‏های عبدالله را هر چه باشد، پرداخت کنم و از این طریق، اختلاف بنی‏هاشم و بنی­امیّه به صلح و مودّت تبدیل گردد».

آن گاه اضافه کرد: «یزید مورد توجه و آرزوی صدها دختر خواهان ازدواج است! و من تعجب می‏کنم که او چرا مهریه تعیین می‏کند؟ در حالی که او نظیری ندارد! و باران رحمت به احترام او می‏بارد. ای حسین! از تو می‏خواهم که این درخواست را بپذیری»...

امام حسین(ع) از جا برخاست و خطبه‏ای در حمد و سپاس خدا و فضایل اهل بیت(ع) ایراد نمود. آن گاه در پاسخ مروان گفت: «ای مروان! سخنان تو را شنیدم. چه حرف‏های نامربوط و ناروایی گفتی! اما حرف تو که تعداد مهریه به دل‏خواه عبدالله بن جعفر باشد. بدان که ما از «مهر السنّه» تجاوز نمی‏کنیم که پیامبر برای زنان و دخترانش قرار داد. اما قرض‏های عبدالله ارتباطی به شما ندارد و هرگز دخترهای ما قرض‏های ما را نمی‏پردازند. و اما سخن تو در این باره که با این ازدواج، اختلاف دو قبیله برطرف می‏گردد. بدان که اختلاف ما و شما، اختلاف حق و باطل است که هرگز به تفاهم نمی‏رسند. و امّا تعریف و توصیه‏هایی که درباره‌ی یزید گفتی، انصاف به خرج ندادی. این تعریف‏ها درباره‌ی پیامبر و اولاد اوست نه یزید...

هان ای حاضران! شاهد باشید که من این دختر را به پسر عمویش «قاسم بن محمد بن جعفر» با مهر السنّه که چهارصد و هشتاد درهم در حال کنونی است تزویج نمودم و باغ بزرگ خویش در مدینه را که سالانه بیش از هشت هزار دینار درآمد دارد، به آنان بخشیدم...» در این جا بود که مروان بن حکم، سخت ناراحت و خشمگین شد و مسجد را ترک کرد.6

عیادت مریض‏

«اُسامه بن زید»، برای خود مقامی عالی قایل بود، زیرا خود را کسی می‏شمرد که پیامبر اسلام(ص) در آغاز جوانی او، وی را بر اصحابی چون ابوبکر و عمر و عثمان فرمانده قرار داده بود. اُسامه، شناختی از حسین(ع) نداشت و خود را با او برابر و یک سان می‏دید، در حالی که هیچ جای سنجش و مقایسه نبود.

به حسین(ع) خبر دادند که اُسامه بیمار شده است. امام به عیادتش رفت و از حالش پرسید. اسامه در عین ناراحتی جسمی، اظهار نگرانی کرد و گفت: «شصت هزار درهم قرض دارم و می‏ترسم که بمیرم و قرضم بماند و ادا نگردد». امام فرمود: «ادای قرض تو با من، پیش از آن که تو را مرگ فرا گیرد قرض تو را خواهم داد»7

نیکی به مقدار معرفت‏

مرد مستمندی از اعراب به نزد امام حسین(ع) شرف‏یاب شد و گفت: «ای پسر پیامبر! هزار دینار قرض دارم که قدرت پرداخت آن را ندارم. با خود گفتم، مشکل خویش را با مرد کریمی در میان بگذارم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که جز اهل بیت(ع) کسی مشکل مرا حل نمی‏کند و اینک خواهان کمک و عنایت شما هستم».

امام او را اهل دانش و معرفت یافت؛ لذا بدو گفت: «از رسول خدا(ص) شنیدم که نیکی و احسان به هر کس باید به قدر معرفت وی باشد. اکنون سه پرسش از تو می‏کنم، اگر به هر سه پاسخ دهی، این کیسه‌ی زر را به تو می‏بخشم. اگر به دو تا از آن­ها پاسخ گویی، دوسوم آن را و اگر به یکی را جواب دهی یک­سومش را به تو عطا می‏کنم». مرد عرب گفت: «هر چه می‏خواهی بپرس. اگر دانستم پاسخ می‏گویم وگرنه، از محضر شما بهره خواهم برد».

امام پرسید: «بهترین کارها چیست؟» مرد عرب گفت: «ایمان به خدای یگانه». امام سؤال کرد: «چه چیزی انسان را از هلاکت نجات می‏دهد؟» مرد عرب گفت: «اعتماد بر خدا.» امام پرسید: «زیور انسان چیست؟» مرد عرب گفت: «دانشی که با بردباری همراه باشد». امام حسین(ع) گفت: «اگر نبود؟» عرب گفت: «ثروتی که با بذل و بخشش همراه باشد» امام دوباره پرسید: «اگر نبود؟» عرب گفت: «فقری که با استقامت همراه باشد».

امام باز پرسید: «اگر آن هم نبود؟» مرد گفت: «آن وقت آذرخشی از آسمان بیاید و وی را خاکستر کند». در این هنگام لبخندی بر لبان مبارک امام نقش بست و با کمال مهربانی، کیسه‌ی زر را که هزار دینار در آن بود، به همراه انگشتری گران­بها به مرد عرب بخشید. عرب آن­ها را گرفت و گفت: «خداوند خود بهتر می‏داند که رسالتش را در کجا قرار دهد» و با کمال مسرّت و خوش­حالی حضور امام را ترک کرد.8

پاسخ مهمان­نوازی‏

امام حسین(ع) به همراه برادرش امام مجتبی(ع) و عبدالله بن جعفر، به قصد زیارت خانه‌ی خدا ره­سپار مکّه شدند. در بین راه، شتری که زاد و توشه‌ی ایشان را حمل می‏کرد، تلف شد و بدین سبب آنان با زاد و توشه‏ای اندک به راه خود ادامه دادند که پس از طی مسافتی، بدون توشه و غذا ماندند. گرسنه و تشنه برای یافتن آب و غذا در بیابان به جست­وجو پرداختند که ناگهان به خیمه‌ی پیرزنی رسیدند و از او کمک خواستند. به او گفتند: «ای پیرزن! آیا چیزی برای رفع گرسنگی و تشنگی در خیمه‏ات پیدا می‌شود؟» پیرزن برخاست و از گوسفندی که در کنار خیمه‏اش بود، شیر دوشید و به آنان داد. پس از مدتی پیرزن گفت: «اگر می‏خواهید آن گوسفند را بکُشید تا برای شما طعامی مهیّا کنم». آن­ها گوسفند را کشتند و پیرزن از گوشت آن، غذای نیکو برای آنان پخت. آن­ها از آن طعام میل کردند و بعد از اندکی استراحت، آماده‌ی حرکت شدند. قبل از حرکت به پیرزن گفتند: «ما افرادی از قبیله‌ی قریش هستیم که از مدینه به قصد زیارت خانه‌ی خدا عازم مکه هستیم. اگر به سلامت به دیار خویش برگشتیم، پیش ما بیا تا با تو به احسان و نیکی رفتار کنیم». آنان از زحمات او تشکر و قدردانی کردند و با او خداحافظی نمودند و به راه خود ادامه دادند. روزگاری گذشت و پیرزن و شوهرش، بسیار محتاج و تنگ­دست شدند و برای رفع احتیاجی به مدینه ره­سپار گردیدند.

در یکی از روزها، آن زن و شوهر پیر، در کوچه‏ای می‏گذشتند که به طور اتفاقی از مقابل خانه‌ی امام مجتبی(ع) عبور کردند. امام که بر در خانه‌ ایستاده بود، او را شناخت و غلام خویش را به­دنبال آن­ها فرستاد. وقتی حضرت با آن زن و شوهر پیر روبه­رو شد فرمود: «آیا مرا می‏شناسی؟» پیرزن گفت: «نه!» حضرت خود را معرفی فرمود. پیرزن عرض کرد: «آری شما را شناختم. پدر و مادرم فدای­تان باد!»

آن‏گاه حضرت از وضع و حال آنان جویا شدد و هنگامی که به تنگ­دستی آنان پی برد، دستور داد تا هزار گوسفند برای آنان خریده، افزون بر آن، هزار دینار به ایشان بدهند. سپس غلام خود را همراه آن پیرزن و شوهرش به نزد برادرش حسین(ع) فرستاد. وقتی آن زن و شوهر سال­خورده به نزد امام حسین(ع) آمدند، حضرت از آن­ها پرسید: «برادرم با شما چگونه رفتار کرد؟» پیرزن گفت: «هزار گوسفند و هزار دینار به ما عطا فرمود». آن گاه حسین(ع) نیز مانند برادر بزرگوارش هزار گوسفند و هزار دینار به آن­ها عطا نمود و آن زن و شوهر پیر با خرسندی تمام به دیار خویش بازگشتند.9

هدایت و ارشاد

«نافع بن ارزق»، رهبر خوارج بود. وقتی که نافع به حضور حسین(ع) شرفیاب گردید، عرض کرد: «خدای را برای من توصیف کن.» امام فرمود: «خدای را با چشم نمی‏توان دید و با خلقش نمی‏توان سنجید. به همه ‏کس نزدیک است، ولی جسم نیست. نزدیکی او جسمانی نیست تا او را لمس کند. کسی است که در مقامی بالا و شامخ قرار دارد، ولی از کسی دور نیست. یکی است و بس. تجزیه‏پذیر نیست. آیات او، شناسنده‌ی اویند. بزرگ است و از هر عیب و نقص مبرّا و پیراسته». نافع به­شدت تحت تأثیر سخنان عمیق امام قرار گرفت و گریست و گفت: «ای حسین، چه خوب و زیبا سخن گفتی!» امام فرمود: «شنیده‏ام که تو مرا و پدرم را و برادرم را کافر می‏خوانی؟!» نافع گفت: «همین‏طور است، ولی اکنون شما را پیشوایان اسلام و ستارگان دین می‌دانم».10

پای‏بندی به عهد و پیمان‏

امام حسین(ع) در صلح امام حسن(ع) با معاویه پیمان بست که قیام نکند. با آن که معاویه به شرایط صلح عمل نکرد و بر خلاف آن رفتار نمود، امّا امام راضی نشد پیمان خویش را بشکند. لذا در پیمان با معاویه پای­دار بود تا این که معاویه مُرد.

وقتی امام حسن(ع) به شهادت رسید، مردم کوفه و شیعیان علی(ع) از اطراف نامه نوشتند که حاضرند معاویه را خلع کرده، با حسین(ع) بیعت کنند، ولی امام(ع) قبول نکردند و در پاسخ آن­ها نوشتند: «میان من و معاویه عهدی است که وجدان من اجازه نمی‏دهد آن‏ را نقض کنم بنابراین تا معاویه زنده است، من بر عهد خویش پای­دارم و چون او درگذرد، دوباره تصمیم خود را اعلان خواهم کرد».11

در کوچه­باغ خاطره

ای جاده‏های پر فراز و نشیب، زیر پای کاروان رام شوید و ای مَرکب‏های چمند و چموش، راهوار گردید که کاروان به کربلا بازگشته است! بگذارید که غبار خستگی با اشک چشمان حسرت‌زده­ی دیدار، شسته شود. کاروان به زیارت آمده است و برای شکوفه‏های زخم، سوغات اشک آورده است. یک اربعین است که از گستاخی شمشیرها و نیزه‏ها می‏گذرد. یک اربعین از لگدکوب شدن شکوفه‏های زخم، زیر سم اسبان ستم می‏گذرد. یک اربعین از مهمانی آتش و دود در خیمه‏های دشت بی‏کسی می‏گذرد ... و اکنون کاروان به زیارت آمده است؛ با سینه‏ای داغ­دار و چشمانی اشک‌بار. سلام بر تو ای مهبط بدن‌های بی‏سر؛ سلام بر تو ای سرزمین اندوه‏ها؛ سلام!

ای نخستین زائران شهدای صحرای رنج و بلا! ای قاصدان محبت و دل‌دادگی به حضرت عشق! ای داغ­داران فاجعه­ی روز دهم که هم­اینک به مزار شهدای ایثار و پای­مردی رسیده‏اید، سلام ما را نیز به بدن‏های بی‏سر شهیدان دشت کربلا برسانید.

گل­برگی از آفتاب

نشانه‌ی مؤمن

امام عسکرى‏(ع) فرمودند: مؤمن پنج نشانه دارد که یکى از آن­ها زیارت روز اربعین است.12

گریه‌ی‌ آسمان

امام صادق(ع) فرمودند: آسمان چهل روز بر حسین(ع) خون گریه کرد.13

نخستین زیارت

عطیّة العُوفی: ... جابر به حالت غش روی مزار [امام حسین‏(ع)] افتاد. به صورتش آب پاشیدم. به هوش آمد. آن‏گاه سه بار گفت: «یا حسین!» سپس گفت: «آیا دوست جواب دوستش را نمی‏دهد؟» آن‏گاه گفت: «چگونه می‏توانی جواب دهی در حالی که بین بدن و سرت فاصله افتاده است؟»14

فضیلت زیارت سید الشهدا(ع)

امام باقر(ع) فرمودند: اگر مردم می‏دانستند در زیارت مزار امام حسین(ع) چه فضیلتی است از شوق آن می‏مردند.15

پاداش اخروی زیارت

امام صادق(ع) فرمودند: هر کس دوست دارد روز قیامت، بر سر سفره‏های نور بنشیند، باید از زایران امام حسین‏(ع) باشد.16

به روایت تاریخ

سید بن طاووس(ره) می‌نویسد؛ چون همسران و اهل‏بیت امام حسین(ع) از شام بازگشتند و به عراق رسیدند، به راه­نما گفتند: «ما را از راه کربلا ببر». به قتل­گاه شهیدان رسیدند... در این هنگام زنان اهل آن وادى گرد ایشان جمع شدند و چند روز عزادارى کردند.17

 

پی­نوشت­ها:

 

1.      بشاره المصطفی لشیعه المرتضی، ص74.

2.      تحفه الواعظین، ج3، ص211.

3.      منتهی الامال، ج1، ص531.

4.      معالی السبطین، ج1، ص424.

5.      سیره‌ی امام حسین(ع)، ج3، ص69.

6.      سیمای امام حسین(ع)، ج1، ص88.

7.      بحار الانوار، ج44، ص189.

8.      سیمای امام حسین(ع)، ج1، ص94.

9.      کشف الغمّه، ج2، ص133.

10.  فرهنگ جامع سخنان امام حسین‏، ص598.

11.  تاریخ زندگانی امام حسین(ع)، ج1، ص105.

12.  عَلاماتُ المُؤمِنِ خَمسٌ... و زِیارَةُ الأربَعینَ...؛ تهذیب الأحکام، ج6، ص52.

13.  بَکَتِ السَّماءُ عَلَی الحُسَین(ع) أربَعینَ یَوماً بالدَّم؛ مناقب آل أبی طالب، ج3، ص212.

14.  ... فَخَرَّ [جابِرٌ] عَلَی القَبرِ مَغشِیّاً عَلَیهِ فَرََشتُ عَلَیهِ شَیئاً مِنَ الماءِ فَأفاقَ ثُمَّ قالَ یا حُسَینُ(ع) ـ ثَلاثاً ـ ثُمَّ قالَ: أحَبیبٌ لایُجیِبُ حَبیبَهُ ثُمَّ قالَ أنّی لَکَ بِالجَوابِ... و فُرِّقَ بَینَ بَدَنِکَ و رَأسِکَ؛ ... بحار الأنوار، ج68، ص130.

15.  لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی زِیارَهِ قَبرِ الحُسَینِ(ع) مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقاً؛ بحار الأنوار، ج101، ص18.

16.  مَن سَرَّهُ أنَ یَکونَ عَلی مَوائِدِ النُّورِ یَومَ القِیامَه فَلْیَکُنْ مِن زُوّارِ الحُسَینِ بنِ عَلیّ(ع).

17.  لَمّا رَجَعَت نِساءُ الحُسَینِ(ع) و عِیالُهُ مِنَ الشّامِ و بَلَغوا إلَى العِراقِ قالُوا لِلدَّلیلِ: مُرَّ بِنا عَلى‏ طَریقِ کَربَلاءَ فَوَصَلُوا إلى‏ مَوضِعِ المَصرَعِ. . . وَ اجتَمَعَت إلَیهِم نِساءُ ذلِکَ السَّوادِ و أقامُوا عَلى‏ ذلِکَ أیّاماً؛ بحار الأنوار، ج45، ص146.