شعر


غزل مادرانه(3)

غلامحسین عمرانی

                                                                                «مادر! هنوز باور من نیست رفته­ای»

ای مثل رود، ریخته در من نگاه تو

ای من فدای آن غزل گاه­گاه تو

 بین بهشت و دوزخ چشم تو مانده­ام

معلوم نیست مرز ثواب و گناه تو

کوهم ولی به پای تو افتاده­ام چو کاه

ای شانه­های خسته­ی من تکیه­گاه تو

تا بگذری به خلوت اشراقی دلم

گسترده­ام خیال خودم را به راه تو

آنک غزل که آینه­ی صبح دهکده­ست

تقدیم گیسوان سپید و سیاه تو

ای ساحل همیشه! که بعد از غروب هم،

پهلو گرفت کشتی دل در پناه تو

مادر! هنوز! باور من نیست رفته­ای

خورشید من! غروب ندارد پگاه تو

 

 

بابا دلم ابری است

خدیجه پنجی

این چندمین نامه­ست بابا می­نویسم

هر چند یادت نیست، اما می­نویسم

دیروز هم برگشت­خورده، نامه­هایم

من با امید، این نامه­ها را می­نویسم:

دیروز با «سارا» کمی دعوای­مان شد

از قهرها، از آشتی­ها می­نویسم

خانم معلم نمره­ی عالی به من داد

او گفت من با عشق انشا می­نویسم

مادر برایم قصه­ای از کربلا گفت

در نامه­ام عین همان را می­نویسم

او، از تحمل گفت، از یاسی سه ساله

از تشنه­گی از صبر دریا می­نویسم

از دختری کوچک که نام او رقیه­ست

از بی­وفایی­های دنیا می­نویسم

بابا! دلم ابری­ست میل گریه دارد

دل تنگی­ام را از همین جا می­نویسم

اسمت شبیه اسم بابای رقیه­ست

من از غمِ آن خوبِ تنها می­نویسم

این نامه را هم پست خواهم کرد، امروز

اما برایت باز فردا می­نویسم!