زن بالهای چادرش را پشت سر گره میزند. بیل را محکم توی دست میفشرد و با غیض میگوید: «حالا هر کی زنه، سایهی بالا سر نداره، گردن کلفتی مثل تو باید حقش رو بخوره ... از خدا بترس. مال یتیم خوردن نداره. تا نرفتم شکایتت رو پیش شورای مارکده بکنم، این درختو از زمین ما در بیار، تو زمین خودت بکار ... به حق خودت راضی باش ...». چهرهی آفتابسوختهی پسرک زیر نور خورشید برق میزند. چشمان بیمزدهاش به مادر دوخته شده. سر پنجههای کوچکش به چادر مادر چنگ میاندازد.
- ننه ولش کن. من میترسم. بیا بریم خونه. ننه، جون دادا عقیل بیا بریم ... من ...
مرد با قدی بلند و هیکلی چهارشانه به درخت تکیه میدهد. ابرو درهم گره میکند و با فریاد جواب میدهد: «خیلی سر و صدا میکنی ضعیفه ... وقتی خیرالله هم بود میدونست از این جا تا یه متر بالاتر، تو دونگ زمینای منه ... حالا هی قال قال کن ... این درخت بادومی که این جا کاشتم از جاش تکون نمیخوره .... حالا پهلو هر شورا، محکمهای میخوای برو شکایت کن. اگه حالیت نشد، یه بار دیگه بگم!»
مرد بیل را از دل زمین بیرون میکشد. یکی دو قدم که به طرف بالای زمین میرود، سر برمیگرداند. صورت خشمآلودش با نیشخندی تلخ کریهتر میشود.
- خیلی ترسیدی جغله؟ کار دست ننهت ندی! هه.
ته دل زن میلرزد. طوری که مرد نفهمد، بغضش را فرو میخورد. دست کودک را میگیرد و محکم به سمت خود میکشد.
- علی بیا بریم پایینتر ننه ... این دیوونه حرفش حرف زوره. از وقتی که یه دونه پسرش افتاد تو چاه آب و مرد، عقدهایترم شده، میترسم سنگی چیزی پرت کنه ... کور خونده اگه فکر کرده منم مثل بقیهی همسایههای زمینهاش کوتاه میام و به زورگوییهاش هیچی نمیگم ... کور خونده ...
شیب کوه را که درختان بادام و میوهها با نظم در آن کاشته شدهاند، پایین میروند.
زن، آخر زمین، کنار درخت گردو میایستد و با فریاد میگوید: «خیلی خوب، انگار تو حرف حساب سرت نمیشه... اون خدا بیامرزم که بود، با تو همین آش بود و همین کاسه ... وقتی سند زمینرو نشون شورا دادم معلوم میشه درختت رو کجا کاشتی ... بیغیرت از خدا بیخبر». با عصبانیت بیل را در فرغون پرت میکند و آن را به طرف جاده میراند. پسرک با پاهای کوچکش دنبال مادر میدود. قمقمهی آب در دستش سنگینی میکند. مرد زیر سایهی درخت بادام مینشیند و به جاده مینگرد. زن مکثی میکند و پشت سرش را نگاه میکند. خیسگونههایش را با بالهای چادرش پاک میکند. اشک از چشمهی چشمانش میجوشد.
- ننت بمیره ... انقد ترسیدی که جرئت نکردی بگی وایسم قمقمهی آبرو بذاری تو فرغون.
ایستاد. قمقمهی آب را میان گاری گذاشت و پسرک را روی لبهی آن نشاند. خورشید به سقف آسمان چسبیده بود و رودخانهی پر پیچ و خم و خروشان از کنار جاده، لابهلای درختان بلند سپیدار میگذشت. زن بیتوجه به اطراف، دستههای فرغون را محکم گرفته بود و جاده را که به سمت شرق و رو به روستا منتهی میشد، طی میکرد. دانههای درشت عرق بر گونه و پیشانی کوتاهش نمایان شده بود. نگاهش به جلو دوخته شده بود و زبانش مدام در دهان خشکیدهاش کلمات را به هم میچسباند.
- چرا ترسیدی ننه ... تو باید مثل دادا عقیل، مردی بشی برا خودت. خدمتش که تموم شه برگرده، سایهی سرمون میشه ... بابات خدا بیامرز که بود همش کار کرد و زحمت کشید تا این زمینارو خرید. هیچ وقتم نذاشت کسی حقشو بخوره ... از وقتی عمرشو گذاشت لای سنگهای معدن و جون داد، این قلچماق پرروتر شده. هر دفعه میریم، یه گوشه از زمین مارو غصب کرده ... کور خونده. این دفعه دیگه نمیذارم حقمون رو بخوره ...
صدای پسرک یک آن او را به خود میآورد.
- ننه .... ننه .... ننه دمپاییم. من تشنمه .... وایسا برم لب رودخونه آب بخورم.
زن ایستاد و پشت سرش را نگریست. دمپایی پسر چند متر آن طرفتر روی آسفالت داغ جاده، جا مانده بود. همین که خواست خم شود و آن را بردارد، صدای ماشین و بوق بلند آن، او را به خود آورد. مینیبوسی به آرامی چند متر آن سوتر ترمز کرد. زن، مرد میانسال را با موهای جوگندمی و عینکی بر چشم شناخت. پسرک با لبخند داد میزند.
ننه، عمو غلامه ... برم سوار ماشینش بشم.
زن چهره در هم کشید و بیتوجه به راننده دمپایی را برداشت و به سمت پسر رفت.
مینیبوس به آنها نزدیک شد و ایستاد. راننده سرش را از شیشهی ماشین بیرون کرد.
- زن کاکا ... زن کاکا بیاین بالا دارم میرم مارکده، سر راه میرسونمتون.
زن با بیاعتنایی سر تکان داد. صدا کلفت کرد و گفت: «دستتون درد نکنه، زحمت نمیدیم، خودمون میریم.»
- زن کاکا چی شده، دوباره علی مردان اوقاتت رو تلخ کرد؟
- این دفعه دیگه میرم شکایتشو به شورا میکنم ... اصلاً میرم پاسگاه، نمیذارم زور بگه.
- نمیخواد زن کاکا ... تو یه آبادی چشم تو چشم همیم، فردا روز خجالت میکشیم. بذار من دوباره باهاش حرف میزنم.
زن دوباره راهش را از سر گرفت.
- اگه حرف حساب سرش میشد، با یه دفعه گفتن میفهمید ... هی اومدم بهتون گفتم یه فکری به حال اذیت و آزاراش بکنین. هر دفعه یا درختمون رو میشکنه یا آبمون رو میدزده. امروزم که دیگه اومده تو زمین ما درخت کاشته. حوصله کردین، امروز و فردا کردین، روش زیاد شد.
زن بغض فرو میدهد و با صدایی آرامتر میگوید : «اگه عقیل این جا بود مزاحم شما نمیشدم.»
ابروهای پرپشت مرد درهم گره میخورد. دستش را روی فرمان میفشرد.
- چند بار گفتم یکی رو پیدا کنین بذارین سر زمینا ... رفتن شما با این بچه برا ما هم حرف داره ... به خدا من تو خط سرم شلوغه، به زمینای خودمم نمیرسم ... میشنوی چی میگم زن کاکا ... اَه.
و چون دید زن بیاعتنا به حرفهای او به راهش ادامه داد، با عصبانیت پا روی پدال گاز فشرد و در پیچ جاده که درختان تنومد گردو اطرافش را احاطه کرده بود گم شد.
فکر و خیال، زن را و زن فرغون را، به جلو میراند. گرما کلافهاش میکند. کنار جوی باریک آب میایستد. بغض در تاریکخانهی دلِ گرفتهاش بهدنبال روزنه میگردد. شقیقههایش تیر میکشد. وقتی به چشمان معصوم پسرک مینگرد بیشتر دلخون میشود. آب دهانش را که چون سنگ بزرگی بر آبراه گلو، گیر کرده است، قورت میدهد.
- علیجون ... همین جا بشین ننه من یه آب به دست و روم بزنم میام.
از جوی میپرد. آفتاب بر چتر پهن درختان گردو میتابد. زن از سایه روشن زیر درختان میگذرد. صدای دمجنبانکها، کنار رودخانه به گوش میرسد. بر ساحل رود مینشیند. دست در خنکای رود که موجهایش گرده به گردهی یکدیگر سوار شدهاند و میخروشند، فرو میبرد. مشتی آب به صورت میزند. مروارید اشکهایش در خیسی گونهها گم میشود. صدای هقهق گریههایش در صداهای اطراف چون اصواتی شکسته به گوش میرسد. برای لحظهای مکث میکند. خیره به آب میماند و با خود زمزمه میکند: «خیلی زود پشتمو خالی کردی خیرالله ... الهی بمیرم ... عقیل هر دفعه که میاد مرخصی، لاغرتر شده. میدونم دردش از کجاس، دلش پیش بیکسی ماس ...خیرالله، بچهها هنوز سایهی تو رو بالا سرشون میخواستن ...
آه خدایا این چه قسمت و روزی بود که نصیب من شد. اگه تو ولایت خودم بودم اقلاً برادرای خودم هوامون رو داشتن ... خدایا به من طاقت و قدرت بده نذارم کسی حق یتیمای خیرالله رو بخوره ...».
زن با خود نجوا میکند و دردهای دلش را چون بطریهای خالی بر دل آب میسپرد؛ لحظهای وجود کسی در اطرافش او را به سکوت میکشاند. نگاهش را به سایه روشن زیر درختان میدوزد. صدای خشخش چند برگ خشکیده به گوش میرسد. زن از جا بلند میشود. دارکوبی با کاگل خاکیرنگ، میهراسد و از جا میپرد و لابهلای شاخههای درهم تنیدهی درختان آلوچه پنهان میشود. زن سر برمیگرداند. پسرک چند قدم پایینتر، بیخیال مادر، در کنار رود شیطنت میکند. زن بغض فرو میخورد.
- علی مگه نگفتم بمون تا من بیام؟
پسرک سنگی به آب میاندازد.
- من که گفتم تشنمه ... اومدم آب بخورم ... ننه داریم میریم خونه از مغازهی لطفالله برام بستنی میخری؟
زن سر تکان میدهد.
- علی همون کنار بازی کن، جلوتر نری، گودهها.
زن روی علفهای هرز روییده کنار رودخانه، مینشیند. دلتنگیهایش تمامی ندارد.
به گذشته میاندیشد؛ به روزی که خانوادهی خیرالله حرف دلشان را صاف و بیتعارف به او گفتند: «خدیجه، تو هنوز جوونی، مجبور نیستی معطل بچههای خیرالله بشی. اگه میخوای بری ما بالا سر بچهها هستیم.» اما او به چشمهای معصوم طفل شیرخوارهاش نگریسته بود، دست روی شانهی عقیل زده و گفته بود: «تا نفس دارم منت بچههای خودم و خیرالله رو میکشم ... همهی زندگی من این دو تا بچهان.»
حالا هر روز که میگذشت کمبود مرد زندگیاش را بیشتر احساس میکرد.
مشکلات چون علفهای هرز بر گوشه و کنار باغچهی بیحصار زندگیاش میرویید. او با تمام توان سوی چشمها و رمق دستانش را روی دار قالی و زمینهای کشاورزیشان گذاشته بود تا منت کسی بر سر فرزندانش نباشد. مثل کوه پای زندگیاش ایستاده بود تا طوفان زندگی، آن را چون تار عنکبوتی بر باد ندهد.
فکر و خیال، او را مثل برگی که در گرداب افتاده باشد، در خود میچرخاند که صدای جیغ پسرک او را به خود آورد.
سراسیمه از جا برمیخیزد و به هر سو مینگرد. جای خالی پسرک او را به تشویش میاندازد. گرمی و جریان تند خون را در تمام عضلاتش حس میکند. مستأصل به هر سو میدود. نمیداند لابهلای درختان درهم تنیده به دنبال او باشد یا کنار رودخانه. دوباره صدای پسرک که از او کمک میخواهد، به سمت رودخانه میکشاندش. نگاهش در عرض و طول رودخانه که زیر نور آفتاب میدرخشد، میچرخاند. تصویر جسمی نارنجیرنگ که روی آب غوطهور است و بالا و پایین میرود، جلوی چشمش بزرگ میشود. رنگ نارنجی پیراهن پسرک چون پتکی بر سرش فرو میآید. دو دستی بر گونههای رنگ پریدهاش میکوبد. صدای جیغ زن گوش سکوت طبیعت را میدرد. بیاختیار در حاشیهی رودخانه میدود.
- یا جد آقا سید ... علی ... یا جد سیده زهرا ... علی ... کمک ... به دادم برسین.
زن فریاد میکشد و جسم نارنجیرنگ در جریان آب، بالا و پایین میرود. شاخههای تلانبار شدهی کنار رودخانه به چادر زن چنگ میاندازد و بیرحمانه آن را از سر زن میکشد. او بیتفاوت با تمام توان جیغ میکشد و دنبال پسرک در کنار رود میدود.
- کمک ... یا خدا ... علی.
مردی بیل بر شانه، از جادهی کنار رود میگذرد. صدای فریادهای مکرر زن او را به هراس وامیدارد. با دیدن جسم بیجان کودک که مانند چوبپنبه روی آب شناور است، بیدرنگ جلو میدود. بیل را به کناری پرت میکند. از روی لبهی سکوی کناری جاده که با رودخانه همسایه است، داخل آب میپرد. رود، مرد چهارشانه را تا گردن در خود محاصره کرده است. او با عجله خود را به جلو میراند. دستان گشودهاش جسم پسرک را از چنگ رود میرباید و بر شانه میاندازد. زن پس از زمینخوردنهای مکرر، در حالی که لباسهایش تا نیمه خیس شدهاند، خودش را از سکوی کنار جاده بالا میکشد و برای پسر نیمهجانش آغوش میگشاید.
مرد پسرک را به آغوش مادر میسپرد و بالا میپرد و کناری میایستد. برای لحظهای تصویر چهرهی مردی آشنا، در عکاسخانه چشمهای زن نمایان میشود. زن بدن استخوانی پسر را به پشت میخواباند و با مشت بر گردهاش مینوازد. انگشت توی دهانش میاندازد و راه گلویش را باز میکند. باران اشکهای مادر بر چهرهی سبزهی پسرک میبارد.
- علی ... علی ... خدایا! من دیگه تاب مصیبت ندارم ... یا جد آقاسید بچهم رو از تو میخوام.
زن با پشت دست به صورت او میزند. طولی نمیکشد که چشمان معصوم پسرک از هم گشوده میشود. نور امید بر دل مادر میتابد. پسرک با دیدن چهرهی خیس اشک مادر، بر خود میلرزد. دست و پایش را توی سینه جمع میکند و پقی میزند زیر گریه. گل لبخند بر لبان کویری مادر میشکفد.
مرد از آن سوی روی فریاد میکشد.
- حالش خوبه؟ زندهاس؟
زن با لبخند دستی تکان میدهد. مرد که از زنده بودن پسرک مطمئن میشود، به دنبال بیل میگردد. آن را از کنار جاده برمیدارد و راهش را به سمت آبادی در پیش میگیرد. زن یک آن به خود میآید. تصویر شبح مانند مردی آشنا در ذهنش مجسم میشود. با تردید دنبال ناجی پسرک میگردد. از انتهای جاده، پیرمردی که افسار الاغش را محکم در دست دارد، باعجله به زن نزدیک میشود. زن سر چرخانده، بهتزده رد گیوههای خیس علیمردان را بر کف سربی جاده مینگرد.