علف های هرز

نویسنده


زن بال­های چادرش را پشت سر گره می­زند. بیل را محکم توی دست می­فشرد و با غیض می­گوید: «حالا هر کی زنه، سایه­ی بالا سر نداره، گردن کلفتی مثل تو باید حقش رو بخوره ... از خدا بترس. مال یتیم خوردن نداره. تا  نرفتم شکایتت رو پیش شورای مارکده بکنم، این درختو از زمین ما در بیار، تو زمین خودت بکار ... به حق خودت راضی باش ...». چهر­ه­ی آفتاب­سوخته­ی پسرک زیر نور خورشید برق می­زند. چشمان بیم­زده­اش به مادر دوخته شده. سر پنجه­های کوچکش به چادر مادر چنگ می­اندازد.

-        ننه ولش کن. من می­ترسم. بیا بریم خونه. ننه،­ جون دادا عقیل بیا بریم ... من ...

مرد با قدی بلند و هیکلی چهارشانه به درخت تکیه می­دهد. ابرو در­هم گره می­کند و با فریاد جواب می­دهد: «خیلی سر و صدا می­کنی ضعیفه ... وقتی خیر­الله هم  بود           می­دونست از این جا تا یه متر بالاتر، تو دونگ زمینای منه ... حالا هی قال­  قال کن ... این درخت بادومی که این جا کاشتم از جاش تکون نمی­خوره .... حالا پهلو هر شورا، محکمه­ای می­خوای برو شکایت کن. اگه حالیت نشد، یه بار دیگه بگم!»

مرد بیل را از دل زمین بیرون می­کشد. یکی دو قدم که به طرف بالای زمین می­رود، سر برمی­گرداند. صورت خشم­آلودش با نیش­خندی تلخ کریه­تر می­شود.

-        خیلی ترسیدی جغله؟ کار دست ننه­ت ندی! هه.

ته دل زن می­لرزد. طوری که مرد نفهمد، بغضش را فرو می­خورد. دست کودک را می­گیرد و محکم به سمت خود می­کشد.

-        علی بیا بریم پایین­تر ننه ... این دیوونه حرفش حرف زوره. از وقتی که یه دونه پسرش افتاد تو چاه آب و مرد، عقده­ای­ترم شده، می­ترسم سنگی چیزی پرت کنه ... کور خونده اگه فکر کرده منم مثل بقیه­ی همسایه­های زمین­هاش کوتاه میام و به زورگویی­هاش هیچی نمی­گم ... کور خونده ...

شیب کوه را که درختان بادام و میوه­ها با نظم در آن کاشته شده­اند، پایین می­روند.

زن، آخر زمین، کنار درخت گردو می­ایستد و با فریاد می­گوید: «خیلی خوب، انگار تو حرف حساب سرت نمی­شه... اون خدا بیامرزم که بود، با تو همین آش بود و همین کاسه ... وقتی سند زمین­رو نشون شورا دادم معلوم می­شه درختت رو کجا کاشتی ... بی­غیرت از خدا بی­خبر». با عصبانیت بیل را در فرغون پرت می­کند و آن را به طرف جاده می­راند. پسرک با پاهای کوچکش دنبال مادر می­دود. قمقمه­ی آب در دستش سنگینی می­کند. مرد زیر سایه­ی درخت بادام می­نشیند و به جاده می­نگرد. زن مکثی می­کند و پشت سرش را نگاه می­کند. خیس­گونه­هایش را با بال­های چادرش پاک می­کند. اشک از چشمه­ی چشمانش می­جوشد.

-        ننت بمیره ... انقد ترسیدی که جرئت نکردی بگی وایسم قمقمه­ی آب­رو بذاری تو فرغون.

ایستاد. قمقمه­ی آب را میان گاری گذاشت و پسرک را روی لبه­ی آن نشاند. خورشید به سقف آسمان چسبیده بود و رودخانه­ی پر پیچ و خم و خروشان از کنار جاده، لابه­لای درختان بلند سپیدار می­گذشت. زن بی­توجه به اطراف، دسته­های فرغون را محکم گرفته بود و جاده را که به سمت شرق و رو به روستا منتهی می­شد، طی می­کرد. دانه­های درشت عرق بر گونه و پیشانی کوتاهش نمایان شده بود.  نگاهش به جلو دوخته شده بود و زبانش مدام در دهان خشکیده­اش کلمات را به هم می­چسباند.

-        چرا ترسیدی ننه ... تو باید مثل دادا عقیل، مردی بشی برا خودت. خدمتش که تموم شه برگرده، سایه­ی سرمون می­شه ... بابات خدا بیامرز که بود همش کار کرد و زحمت کشید تا این زمینارو خرید. هیچ وقتم نذاشت کسی حقشو بخوره ... از وقتی عمرشو گذاشت لای سنگ­های معدن و جون داد، این قلچماق پرروتر شده. هر دفعه می­ریم، یه گوشه از زمین مارو غصب کرده ... کور خونده. این دفعه دیگه نمی­ذارم حق­مون رو بخوره ...

صدای پسرک یک آن او را به خود می­آورد.

-        ننه .... ننه .... ننه دمپاییم. من تشنمه .... وایسا برم لب رودخونه آب بخورم.

زن ایستاد و پشت سرش را نگریست. دمپایی پسر چند متر آن طرف­تر روی آسفالت داغ جاده، جا مانده بود. همین که خواست خم شود و آن را بردارد، صدای ماشین و بوق بلند آن، او را به خود آورد. مینی­بوسی به آرامی چند متر آن سوتر ترمز کرد. زن، مرد میان­سال را با موهای جوگندمی و عینکی بر چشم شناخت. پسرک با لبخند داد می­زند.

ننه، عمو غلامه ... برم سوار ماشینش بشم.

زن چهره در هم کشید و بی­توجه به راننده دمپایی را برداشت و به سمت پسر رفت.

مینی­بوس به آن­ها نزدیک شد و ایستاد. راننده سرش را از شیشه­ی ماشین بیرون کرد.

-        زن کاکا ... زن کاکا بیاین بالا دارم می­رم مارکده، سر راه می­رسونم­تون.

زن با بی­اعتنایی سر تکان داد. صدا کلفت کرد و گفت: «دست­تون درد نکنه، زحمت نمی­دیم، خودمون می­ریم.»

- زن کاکا چی شده، دوباره علی مردان اوقاتت­ رو تلخ کرد؟

-        این دفعه دیگه می­رم شکایت­شو به شورا می­کنم ... اصلاً می­رم پاسگاه، نمی­ذارم زور بگه.

-        نمی­خواد زن کاکا ... تو یه آبادی چشم تو چشم همیم، فردا روز خجالت می­کشیم. بذار من دوباره باهاش حرف می­زنم.

زن دوباره راهش را از سر گرفت.

-        اگه حرف حساب سرش می­شد، با یه دفعه گفتن می­فهمید ... هی اومدم بهتون گفتم یه فکری به حال اذیت و آزاراش بکنین. هر دفعه یا درخت­مون رو می­شکنه یا آب­مون رو می­دزده. امروزم که دیگه اومده تو زمین ما درخت کاشته. حوصله کردین، امروز و فردا کردین، روش زیاد شد.

زن بغض فرو می­دهد و با صدایی آرام­تر می­گوید : «اگه عقیل این جا بود مزاحم شما نمی­شدم.»

ابروهای پرپشت مرد درهم گره می­خورد. دستش را روی فرمان می­فشرد.

-        چند بار گفتم یکی ­رو پیدا کنین بذارین سر زمینا ... رفتن شما با این بچه برا ما هم حرف داره ... به خدا من تو خط سرم شلوغه، به زمینای خودمم نمی­رسم ... می­شنوی چی می­گم زن کاکا ... اَه.

و چون دید زن بی­اعتنا به حرف­های او به راهش ادامه داد، با عصبانیت پا روی پدال گاز فشرد و در پیچ جاده که درختان تنومد گردو اطرافش را احاطه کرده بود گم شد.

فکر و خیال، زن را و زن فرغون را، به جلو می­راند. گرما کلافه­اش می­کند. کنار جوی باریک آب می­ایستد. بغض در تاریک­خانه­ی دلِ گرفته­اش به­دنبال روزنه می­گردد. شقیقه­هایش تیر می­کشد. وقتی به چشمان معصوم پسرک می­نگرد بیشتر دل­خون می­شود. آب دهانش را که چون سنگ بزرگی بر آب­راه گلو، گیر کرده است، قورت می­دهد.

-        علی­جون ... همین جا بشین ننه من یه آب به دست و روم بزنم میام.

از جوی می­پرد. آفتاب بر چتر پهن درختان گردو می­تابد. زن از سایه روشن زیر درختان می­گذرد. صدای دم­جنبانک­ها، کنار رودخانه به گوش می­رسد. بر ساحل رود می­نشیند. دست در خنکای رود که موج­هایش گرده به گرده­ی یک­دیگر سوار شده­اند و می­خروشند، فرو می­برد. مشتی آب به صورت می­زند. مروارید اشک­هایش در خیسی گونه­ها گم می­شود. صدای هق­هق گریه­هایش در صداهای اطراف چون اصواتی شکسته به گوش می­رسد. برای لحظه­ای مکث می­کند. خیره به آب می­ماند و با خود زمزمه می­کند: «خیلی زود پشتمو خالی کردی خیرالله ... الهی بمیرم ... عقیل هر دفعه که میاد مرخصی، لاغرتر شده. می­دونم دردش از کجاس، دلش پیش بی­کسی ماس ...خیرالله، بچه­ها هنوز سایه­ی تو رو بالا سرشون می­خواستن ...

آه خدایا این چه قسمت و روزی بود که نصیب من شد. اگه تو ولایت خودم بودم اقلاً برادرای خودم هوامون­ رو داشتن ... خدایا به من طاقت و قدرت بده نذارم کسی حق یتیمای خیرالله رو بخوره ...».

 زن با خود نجوا می­کند و دردهای دلش را چون بطری­های خالی بر دل آب می­سپرد؛ لحظه­ای وجود کسی در اطرافش او را به سکوت می­کشاند. نگاهش را به سایه روشن زیر درختان می­دوزد. صدای خش­خش چند برگ خشکیده به گوش می­رسد. زن از جا بلند می­شود. دارکوبی با کاگل خاکی­رنگ، می­هراسد و از جا می­پرد و لابه­لای شاخه­های درهم تنیده­ی درختان آلوچه پنهان می­شود. زن سر برمی­گرداند. پسرک چند قدم پایین­تر، بی­خیال مادر، در کنار رود شیطنت می­کند. زن بغض فرو می­خورد.

-        علی مگه نگفتم بمون تا من بیام؟

پسرک سنگی به آب می­اندازد.

-        من که گفتم تشنمه ... اومدم آب بخورم ... ننه داریم می­ریم خونه از مغازه­ی لطف­الله برام بستنی می­خری؟

زن سر تکان می­دهد.

-        علی همون کنار بازی کن، جلوتر نری، گوده­ها.

زن روی علف­های هرز روییده کنار رودخانه، می­نشیند. دل­تنگی­هایش تمامی ندارد.

به گذشته می­اندیشد؛ به روزی که خانواده­ی خیرالله حرف دل­شان را صاف و بی­تعارف به او گفتند: «خدیجه، تو هنوز جوونی، مجبور نیستی معطل بچه­های خیرالله بشی. اگه می­خوای بری ما بالا سر بچه­ها هستیم.» اما او به چشم­های معصوم طفل شیرخواره­اش نگریسته بود، دست روی شانه­ی عقیل زده و گفته بود: «تا نفس دارم منت بچه­های خودم و خیرالله ­رو می­کشم ... همه­ی زندگی من این دو تا بچه­ان.»

حالا هر روز که می­گذشت کم­بود مرد زندگی­اش را بیشتر احساس می­کرد.

مشکلات چون علف­های هرز بر گوشه­ و کنار باغچه­ی بی­حصار زندگی­اش می­رویید. او با تمام توان سوی چشم­ها و رمق دستانش را روی دار قالی و زمین­های کشاورزی­شان گذاشته بود تا منت کسی بر سر فرزندانش نباشد. مثل کوه پای زندگی­اش ایستاده بود تا طوفان زندگی، آن را چون تار عنکبوتی بر باد ندهد.

فکر و خیال، او را مثل برگی که در گرداب افتاده باشد، در خود می­چرخاند که صدای جیغ پسرک او را به خود ­آورد.

سراسیمه از جا برمی­خیزد و به هر سو می­نگرد. جای خالی پسرک او را به تشویش می­اندازد. گرمی و جریان  تند خون را در تمام عضلاتش حس می­کند. مستأصل به هر سو می­دود. نمی­داند لابه­لای درختان درهم تنیده به دنبال او باشد یا کنار رودخانه. دوباره صدای پسرک که از او کمک می­خواهد، به سمت رودخانه می­کشاندش. نگاهش در عرض و طول رودخانه که زیر نور آفتاب می­درخشد، می­چرخاند. تصویر جسمی نارنجی­رنگ که روی آب غوطه­ور است و بالا و پایین می­رود،  جلوی چشمش بزرگ می­شود. رنگ نارنجی پیراهن پسرک چون پتکی بر سرش فرو می­آید. دو دستی بر گونه­های رنگ پریده­اش می­کوبد. صدای جیغ زن گوش سکوت طبیعت را می­درد. بی­اختیار در حاشیه­ی رودخانه می­دود.

-        یا جد آقا سید ... علی ... یا جد سیده زهرا ... علی ... کمک ... به دادم برسین.

زن فریاد می­کشد و جسم نارنجی­رنگ در جریان آب، بالا و پایین می­رود. شاخه­های تل­انبار شده­ی کنار رودخانه به چادر زن چنگ می­اندازد و بی­رحمانه آن را از سر زن می­کشد. او بی­تفاوت با تمام توان جیغ می­کشد و دنبال پسرک در کنار رود می­دود.

-        کمک ... یا خدا ... علی.

مردی بیل بر شانه، از جاده­ی کنار رود می­گذرد. صدای فریادهای مکرر زن او را به هراس وامی­دارد. با دیدن جسم بی­جان کودک که مانند چوب­پنبه روی آب شناور است، بی­درنگ جلو می­دود. بیل را به کناری پرت می­کند. از روی لبه­ی سکوی کناری جاده که با رودخانه همسایه است، داخل آب می­پرد. رود، مرد چهارشانه را تا گردن در خود محاصره کرده است. او با عجله خود را به جلو می­راند. دستان گشوده­اش جسم پسرک را از چنگ رود می­رباید و بر شانه می­اندازد. زن پس از زمین­خوردن­های مکرر، در حالی که لباس­هایش تا نیمه خیس شده­اند، خودش را از سکوی کنار جاده بالا می­کشد و برای پسر نیمه­جانش آغوش می­گشاید.

مرد پسرک را به آغوش مادر می­سپرد و بالا می­پرد و کناری می­ایستد. برای لحظه­ای تصویر چهره­ی مردی آشنا، در عکاس­خانه چشم­های زن نمایان می­شود. زن بدن استخوانی پسر را به پشت می­خواباند و با مشت بر گرده­اش می­نوازد. انگشت توی دهانش می­اندازد و راه گلویش را باز می­کند. باران اشک­های مادر بر چهره­ی سبزه­ی پسرک می­بارد.

-        علی ... علی ... خدایا! من دیگه تاب مصیبت ندارم ... یا جد آقا­سید بچه­م رو از تو می­خوام.

زن با پشت دست به صورت او می­زند. طولی نمی­کشد که چشمان معصوم پسرک از هم گشوده می­شود.  نور امید بر دل مادر می­تابد. پسرک با دیدن چهره­ی خیس اشک مادر، بر خود می­لرزد. دست و پایش را توی سینه جمع می­کند و پقی می­زند زیر گریه. گل لبخند بر لبان کویری مادر می­شکفد.

مرد از آن سوی روی فریاد می­کشد.

- حالش خوبه؟ زنده­اس؟

زن با لبخند دستی تکان می­دهد. مرد که از زنده بودن پسرک مطمئن می­شود، به دنبال بیل می­گردد. آن را از کنار جاده برمی­دارد و راهش را به سمت آبادی در پیش می­گیرد. زن یک آن به خود می­آید. تصویر شبح مانند مردی آشنا در ذهنش مجسم می­شود. با تردید دنبال ناجی پسرک می­گردد. از انتهای جاده، پیرمردی که افسار الاغش را محکم در دست دارد، باعجله به زن نزدیک می­شود. زن سر چرخانده، بهت­زده رد گیوه­های خیس علی­مردان را بر کف سربی جاده می­نگرد.