یک حبه قند

نویسنده


غزلی به شیرینی قند

عنوان فیلم: یک حبه قند

نویسندگان: سیدرضا میرکریمی، محمدرضا گوهری

کارگردان: سیدرضا میرکریمی

بازیگران: نگار جواهریان، ریما رامین­فر، پریوش نظریه، رضا کیانیان، سعید پورصمیمی و ...

رضا میرکریمی با توجه به فیلم­های متفاوتی چون «کودک و سرباز»، «زیر نور ماه»، «این جا چراغی روشن است»، خیلی دور خیلی نزدیک، و به همین سادگی که در پرونده­ی کاریش جا خوش کرده­اند، این بار نشان داد توان آن را دارد که در آخرین فیلمش حس نوستالژیک و عرق ملی مخاطبش را برانگیزاند.

مخاطب آخرین اثر میرکریمی به عینه با فیلمی سروکار دارد که زندگی واقعی خانوادگی و اجتماعی را بدون اغراق و با تمام ویژگی­های فرهنگ ایرانی، در خانه­ای متشکل از چند خانواده­ی ایرانی نشان می­دهد؛ خانواده­ی بزرگی که هر چند مناسبات سنتی بر گفتار و کردارشان حاکم است اما نشانه­هایی از مدرنیته نیز خواه ناخواه به زندگی و روابط آنان تزریق شده است.

فضاسازی «یک حبه قند» کاملاً ایرانی - سنتی است. خانه­ای در گوشه­ای از ایران که خود می­تواند نمایان­گر کل ایران باشد. چهار خواهر برای مراسم ازدواج خواهر کوچک­ترشان «پسندیده»، به خانه­ی پدری باز می­گردند. شوهران چهار خواهر هر کدام متعلق به ولایتی از ایران هستند. ترکیب نسل­ها و شخصیت­پردازی متفاوت خواهران، شوهران و بچه­های آن­ها و دیگر اعضای خانه در سنین و مشاغل مختلف، خود نمونه­ی کوچکی از زندگی ایرانی در خانه­ای به وسعت ایران است.

جمع­های مردانه، زنانه و کودکانه در فیلم، دائم در حال شکل­گیری و از هم پاشیدن هستند. خواهرها که پس از مدت­ها همدیگر را دیده­اند، با سر و صدا مشغول انجام کارهای­شان هستند. غذا درست کردن، چیدن سفره، لباس دوختن، استفاده از لوازم آرایش و طلاجات، بارداری، گپ­های زنانه درباره­ی بداخلاقی مردان و لجاجت فرزندان، همه و همه در عین سادگی در یک طرف است و صحبت درباره­ی داماد جدید که در خارج از کشور زندگی می­کند و پسندیده مجبور است به نزد او برود، طرف دیگر صحبت­هاست.

پسندیده همچون موتیفی در میان جمع­ها می­چرخد و با معصومیتی کودکانه، در هر موقعیتی کتاب زبان انگلیسی­اش همراهش است تا بتواند در کشور شوهرش بلبل­زبانی کند. اما نکته­ی جالبی که در میان جمع زنان دیده می­شود، رعایت حجاب - برخلاف اکثر فیلم­های ایرانی - است. نوع سر کردن روسری و چادر مسئله­ای است که معمولاً در آثار سینمایی و تلویزیونی با توجه به باحجاب بودن همیشگی زنان بازیگر، توجه­ی ویژه­ای به آن نمی­شود. به فرض، مادر خانواده در حضور مردان غریبه و مردان خانواده و حتی خیابان همان پوشش همیشگی را دارد. در چنین موقعیت­هایی مخاطب درمی­ماند که این حجاب، حجاب اجباری بازیگر زن در مقابل دوربین است و یا نوع پوشش برای نقشی که در آن بازی می­کند و یا ... اما در یک حبه قند، زنان در جمع خود، نوع پوشش­شان با جمع مردان فامیل و حتی مردان غریبه متفاوت است و این مسئله­ی به­ظاهر کوچک ولی بسیار مهم، نشان­گر طریقه­ی رعایت حجاب در میان جمع­های مختلف خانوادگی است؛ نکته­ای که در عین سادگی نشان­گر هوشمندی کارگردان بوده،  حساسیت حجاب را در خانواده­های ایرانی و سنتی آشکار می­کند.

اما جمع­های مردانه پر است از بحث فوتبال و تخمه شکستن و لم­ دادن جلوی تلویزیون و دست انداختن باجناق روحانی. یکی دیگر از باجناق­ها هم که خلاف­کاری است با دوستان ناباب، سعی دارد تا به گنجی که به تصورش در زیرزمین خانه نهفته است، دست یابد؛ پس از هر فرصتی استفاده می­کند تا به کندوکاو بپردازد. داماد سوم، ظاهری فرهنگی و مثبت دارد و دیگری کاسب­کار است و اهل شوخی و سرک کشیدن به زندگی دیگران.

جمع بچه­ها هم معمولاً در گوشه­ و کنار حیاط بزرگ خانه شکل می­گیرد و به بحث در مورد قورباغه­ها، جن و روح و صد البته عروسی خاله­شان منتهی می­شود. دختر­خاله­ها و پسرخاله­های نوجوان هم سرشان به لب­تاپ و اینترنت و ادامه­­ی تحصیل در خارج از کشور گرم است و عشق دوران نوجوانی.

یک حبه قند سرشار از قهرها و آشتی­های این خانواده­ی بزرگ است. سرشار از شوخی و جدی، خنده و گریه، عشق و نفرت، دوستی و دشمنی، مرگ و زندگی، عروسی و عزا و ... که همه و همه با ترکیبی هوشمندانه در هم تنیده شده تا گذشت سه روز شلوغ را در این خانه شلوغ­تر نشان دهند.

در حالی که زندگی، سیر عادی خود را در این خانه سپری می­کند، با آمدن قاسم، پسرعموی پسندیده، برگ دیگری از وقایع این خانواده ورق می­خورد. قاسم که سرباز است، در گذشته تمایل بسیاری برای ازدواج با پسندیده داشته اما در اثر کاهلی­اش برای اقدام به ازدواج، سرو کله­ی خواستگار اینترنتی پیدا شده است. با حضور قاسم بحث جمع­های اهالی خانه، حول و حوش پسندیده و قاسم شکل می­گیرد و این که چرا پسندیده حاضر به ازدواجی غیابی شده است. عروس خجالتی با لبخندهای ملیحش به­ظاهر از همه چیز راضیست؛ اما همین که سر و کله­ی قاسم پیدا می­شود، با دست­پاچگی دور خودش می­چرخد و مخاطب به­راحتی درمی­یابد که آن دو هنوز به همدیگر علاقه­مند هستند و به­دلیل پیدا شدن خواستگار غایبی که سرش به تنش می­ارزد، قاسم موقتی به حاشیه رانده شده است. البته با وجود حمایت دایی از قاسم، فیلم­ساز  آشکار نمی­کند که چرا مادر پسندیده به­سرعت راضی به ازدواج دخترش با خواستگار جدید شده است.

هرچند کارگردان در صحنه­ای زیبا و در ایما و اشاره این نکته را با پلان­هایی ماندگار نشان می­دهد پسندیده غرق در خوشی و لطافت­های جوانی، بر روی تاب محقر حیاط خانه­شان نشسته است و سعی دارد در هر رفت­و آمدی، سیب سرخ عشق را از درخت ممنوعه بچیند ولی دستش به آن نمی­رسد. زندگی اهالی خانه و مهمانان با شیرینی لبخندهای پسندیده و کله­قند عروسی، شیرین و شیرین­تر می­شود، اما مرگی با شیرینی تنها یک حبه قند، راه نفس دایی پیر دخترها را می­گیرد و روز عروسی را به شب عزا بدل می­کند. دایی که شخصیتی خاص دارد، در تنهایی خود در اتاقی جداگانه غذا می­خورد و دل به رادیوی قدیمیش می­دهد. وی علاقه­ی بسیاری به قاسم دارد و دل ­خوشی از داماد جدیدی که او را ندیده، ندارد. زن­دایی هم پیرزنی فراموش­کار است که همیشه در جمع است وکنار میز سماور و محتاج یادآوری دیگران برای انجام کارهایش.

گویا پیرمرد ناخواسته با خواندن غزل شیرین خداحافظی، مانع عروسی پسندیده و رفتنش به خارج از کشور می­شود و بار دیگر امید را در دل سرباز ایران زنده می­کند. عروس ایرانی در وطن می­ماند و یادآور خاطراتش با دایی می­شود که در حکم پدر او بوده است.

شب مرگ دایی، قاسم رادیوی پیرمرد را درست می­کند، اما برق - به­دلیل کندوکاو باجناق در پی گنج - قطع می­شود. در صبح دل­انگیزی که زندگان در سکوت مرگ به خواب رفته­اند، پیرمرد سحرخیز می­خواهد استکان چایی را که پسندیده به او داده، بخورد که ناگاه با شوخی ساده­ی پرتاب کردن قند در دهان، آخرین شیرینی قند را در عمرش مزه­مزه می­کند و می­میرد. درست در همان دم، برق می­آید و رادیوی او که روشن مانده است خود­به­خود ترانه­ای عارفانه پخش می­کند. پیرمرد مرده است اما روحش در رادیو زنده مانده و پس از مرگش به­سرعت  خواب مرگ زندگان را پریشان می­کند و همه را به بیداری فرا می­خواند. مرگی شیرین و رمانیتکی که با رگه­هایی از معناگرایی، «یک حبه قند» را شبیه برخی از آثار پیشین میرکریمی می­کند.

هر چند شروع فیلم و صحنه­های افتتاحیه گاه بسیار طولانی و خسته­کننده هستند و مخاطب گیج مهمانانی است که لحظه به لحظه از راه می­رسند و داستان خودشان را به همراه می­آورند؛ اما کارگردان با ایجاد صحنه­های جذاب و گاه کمیک حتی در میان تلخی مرگ، با نمادهای دینی، مرگ و روح شوخی می­کند و مخاطب را به خنده وامی­دارد. به­طور مثال زن­دایی برای یادآوری رکعت­های نمازش محتاج فردی است تا در کنارش یادآور رکوع و سجود او باشد؛ اما همه سرشان به خودشان گرم است و کسی در فکر نماز خواندن زن­دایی نیست و پیرزن بی­نوا بدون این که بداند چند رکعت نماز خوانده، همچنان در حال خواندن نماز است. یا صحنه­ای که یکی از خواهران، خود را کاملاً آراسته و پشت در اتاق مردان ایستاده است تا شوهرش را بیابد و چادرش را باز کند تا مرد بر زیبایی او صحه بگذارد. داماد روحانی هم که برخلاف وجه و شغلش، در انجام برخی امور مذهبی شک دارد و به بهانه­ی گرفتن صدایش حتی حاضر نمی­شود روضه­ای بخواند و در این میان داماد ناخلف خانواده برای این که بغض مادرزنش بترکد و بتواند گریه کند پشت در نشسته و با لحن یک روحانی، ترانه­ای را نوحه­وار می­خواند و اشک را در چشم اهالی خانه و خنده را در چشم مخاطب می­نشاند. صحنه­ی کمیک دیگر هم پنهان کردن مرگ دایی از زن­دایی است و این که اهالی خانه  شیطنت­های­شان را پنهان می­کنند؛ چرا که روح دایی تا سه روز در خانه حاضر است و شاهد تمامی کارهای آنان است.

یک حبه قند با تمام صحنه­های تراژیک و کمیکش و با وجود تمام شخصیت­های خاکستریش، ساده و دل­نشین است؛ آن قدر ساده که مخاطب عام با دیدنش خود را در خانه­ی دوران کودکیش می­یابد. تمام غصه­ها و شادی­های شخصیت­های فیلم از جنس خوشی و ناخوشی­های مخاطب است و همین نکته است که باعث ایجاد حس هم­ذات­پنداری با تک­تک آدم­های یک حبه قند می­شود. هر کدام از اهالی و مهمان­ها با توجه به سن و سال­شان مشکل و دنیای خاص خود را دارند و در میان عروسی - که هیچ گاه سر نمی­گیرد - به فکر عروس و عروسی و صد البته مشکلات خودشان هستند و تمامی این­ها در چهره­ی خسته و خوش­حال مادر دختران دیده می­شود. او سعی دارد تمامی دختران را  در نبود سایه­ی پدر، شاد و راضی نگه دارد و همه چیز را مدیریت کند. هر چند از شدت فشار کارهای عروسی دختر آخرش و مرگ برادر، چنان درهم می­شکند که راه نفسش بند می­آید ... و در همین جاست که باجناق­ها دست به حیله می­زنند تا با درآوردن اشک مادرزن، بتوانند باری دیگر لبخند را به خانه بازگردانند و جلوی فاجعه­ی دیگری را بگیرند.

یک حبه قند، تکه­ای کوچک از شیرینی مرگ و زندگی در کام هر مخاطب ایرانی است که به تماشای این فیلم می­نشیند و برای چندمین بار به حکمت ساده­ی زیستن و مردن و تقدیری که در دستان او نیست، پی می­برد. زیستن و رفتنی که چون نوزادان دوقلوی باجناق روحانی، دو روی سکه­­ی یک زندگی هستند و برای بقا باید هر دوی آن­ها را در کنار هم داشت.