فصل دل تنگی باران


مرد وقتی چشم باز کرد ساعت هشت صبح بود. بوی نم و باران حسابی تو اتاق پیچیده بود. بی­اختیار نگاهش کشیده شد به سمت پنجره. رد باران روی شیشه­ی پنجره سو­سو می­زد. آفتاب نمور صبحگاهی تقلا داشت تا بشنگه­های درشت باران را بخشکاند و احساس بیدار شدن مرد را؛ اما مرد چشم­هایش حالا باز باز و زل زده بود به پنجره. یک لحظه صدای نفس­نفس زدن مادر را شنید که به او نزدیک می­شد: «کیوان! کیوان امروز زیاد خوابیدی. بپر پسر دو تا نون داغ بگیر با هم بخوریم.»

از صدای مادر چک­چک آب می­چکید. واژه­ی نان داغ، کم­کم در بخار دهانش یخ کرد. مرد کنجکاو سرک کشید و تقلا کرد تا مادر را ببیند وقتی توی حیاط نرمش و ورزش می­کرد و دور حوض پر از برگ­های خشک خیس خورده، یک دو، یک دو گویان و سلانه­سلانه می­چرخید.

نتوانست؛ تنش انگار به سنگینی کوه بود و چشم­هایش همان طور باز باز خواب بود انگار.

مادر دوباره صدا زد: «کیوان، پاشو تنبل، مگه امروز کلاس نداری؟»

واژه­ی کیوان نزدیک  نزدیک بود، اما تنبل دور دور و کلاس دورتر. مرد انگار خیال کرده بود که مادر گفت: «کلاس» و کلمه­ی کلاس چسبید به یک دو و از ذهن مرد پاک شد.

مرد توی گرمای مطبوع رخت­خواب کمی وول خورد؛ و بعد یک هو غلت زد به سمت دیوار که عکس خودش و مادر، وسط شالیزار شمال قاب گرفته شده بود. دست­هایی به عادت همه­ی عکس­ها، دور گردن همدیگر حلقه شده بود و لبخندهای کج و کوله­ای که با التماس عکاس در گفتن «بگین سیب»، شده بود پرتقال.

مرد تلاش کرد همه­ی خاطرات آخرین تعطیلات تابستانی شمال و گشت و گذار هر ساله و تکراری که با مادر داشت را به یاد بیاورد؛ و محله­های چسبیده به هم، خاله­ها و دایی منوچهر و شوق دیدن مادر با بوسه­هایی که بوی ماهی می­داد و نارنج و آغوش­های نمور و غش­غش خنده­هایی که باران از آن­ها می­چکید و راه می­افتاد تو حیاط و ولو می­شد وسط مرغابی­ها و مرغ و خروس­ها و همه­ی همسایه­ها را خبر می­کرد.

از آن ساعت که  می­رسیدند دیگر مادر مال او نبود. خاله شکوفه تندی می­پرید و می­رفت همان شلیته­ای را که مادر خیلی دوست داشت می­پوشید و با هر بار چای آوردن خودش را کج و کوله می­کرد و تکان تکان می­داد و بلند «ناری­ناری کا» می­خواند. زنگوله­های کوچک روی جلیقه­ی خاله شکوفه و ریسه­های سکه­های قدیمی دور یقه­ی او، در هر تکان جرینگ جرینگ صدا می­داد و اصلاً هیچ کس متوجه قوچ قوچ باز شدن درزهای جلیقه نمی­شد. مادر همیشه می­گفت خاله شکوفه از بس می­خندد این قدر چاق شده، از بس که هوای شمال به او ساخته است. خاله شادی هم از آن سر محله می­آمد؛ بشقاب پت و پهن­اش را هم با خودش می­آورد که حاشیه­اش با خوشه­های برنج نقش خورده بود  هنوز نرسیده مادر را می­گرفت و می­کشاند وسط اتاق و با بشقابش دور مادر می­چرخید. لی­لی کنان دانه­های خیالی برنج را با حس و اطوار یک شالی­کار حرفه­ای، می­پاشاند روی اسلیمی­ها و گل­های قالی، طوری که مرد همیشه احساس می­کرد پاهای مادر و خاله شادی عنقریب تا زانو فرو برود تو گل و لای شالی و اسلیمی­ها هم انگار زالوهایی می­شدند چسبیده به پاهای آن­ها که با هر تکان هی چاق و چاق­تر می­شدند.

مرد نفس­بریده از اتاق زده بود بیرون.

دایی منوچهر مثل همیشه بعد از خاله­ها می­آمد و آمده بود و مثل همیشه با یک بغل هیزم  و یک سبد حصیری پر از ماهی نیمه­جان که توی سبد بالا و پایین می­پریدند. دایی منوچهر برخلاف خاله­ها جدی بود و اخمو و هنوز نرسیده شروع می­کرد به نصیحت: «یه خرده به فکر این آبجی ما باش حیف نی این آب و هوا و این محله و این فک و فامیل­اش که اسیرش کردی تو یه چهار دیواری؟ پسر، شمال زادگاهشه.»

مرد توی رخت­خواب بی­اختیار وول خورد و غلت زد و ­چرخید به سمت پنجره.

از آن همه بو و تصویرهایی که مثل عرقِ دمِ ظهر می­چسبیدند به تن و روحش، عذاب می­کشید. عنقریب بود که خفه شود. دلش کویر می­خواست. همیشه وقتی پا به شمال می­گذاشت یک­هو دلش هوس کویر می­کرد؛ کویری خشک خشک و برهوت!

 و او دلش می­خواست فقط نقس بکشد، باد لباسش را خشک خشک بتکاند و پوست تنش آزادانه هوا بخورد.

کیوان، کیوان، چه قدر امروز می­خوابی پسر!

مرد زل زد به پنجره. مادر انگار پشت پنجره دو انگشتی روی شیشه ضرب گرفته بود و با ضرب­آهنگ من­درآوردی­اش انگار دکلمه می­گفت: «این بارون بارون شماله، می­شنوی؟ شرشر شیروانی­های خاله­ها، عطر شیشاک و چوچاق، کوکوی غمگین جغدها، این بارون بارون شماله ، بارون ...»

مرد تو جا وول خورد و بعد یک­هو نیم­خیز شد به سمت پنجره، مادر پنجره را باز کرد یکهو: «کیوان، کیوان، خیس شدم از بس تو بارون موندم. پس کی می­ریم شمال خونه بسازیم؟ بی­خونه که نمی­شه تو بارون شمال موند.»

مرد احساس کرد تنش مورمور شد، دست و پایش یخ کرد. افتاد رو تخت و پتو را تندی کشید رو سرش.

کیوان، ازت راضی نیستم اگه مادرت رو تو این دود و دم شهر اسیر کنی. هر وقت دلش خواست جلدی می­بریش شمال، وگرنه این جا دق می­کنه زن.

پدر تا همه­ی این کلمه­ها و جمله­ها را کنار هم ردیف کرده بود و گفته بود انگار سال­ها طول کشیده بود و همه­ی اکسیژن جهان را مصرف کرده بود.

مرد داشت خفه می­شد زیر پتو، احساس کرد همه­ی رطوبت شمال چسبیده تو حلقش. تندی پتو را پس زد. پدر تو قاب عکس مقابلش روی دیوار هنوز منتظر بود. چشم­های کم­فروغ و مات او زل زده به مرد تا جوابش را بگیرد. انگار لحظه­های آخر بود و او و مادر که کنار پنجره­ی بیمارستان درست روبه­روی کاج­های چرک­مرد و سبز تیره زده بود زیر گریه و لهجه­اش غلیظ­تر شده بود: «یه چی بو ریکا منتظر حرف توئه ریکا. تر به خدا، تی یر دارنه میرنه.»

مرد همان طور خیره به پدر آن قدر بغض کرده بود تا عاقبت یک کلمه بی اختیار از دهانش درآمده بود و تو های­های گریه گم شده بود: «چشم، حتماً.»

مرد زل زد به قاب عکس  پدر؛ هنوز منتظر بود، انگار جواب او را نشنیده بود. تو رخت­خوابش دوباره وول خورد، چرخید به سمت پنجره. باران نم­نم می­بارید.

مادر گفت: «خسته نشدی این قدر خوابیدی؟ اون هم تو این هوای قشنگ؟ پاشو یه آبی به صورتت بزن، این هوا جون می­ده برای پیاده­روی.»

مرد ناگاه دستش ر ا به طرف پنجره دراز کرد. هن­هن نفس­های مادر و خرت­خرت خیس دمپایی­هایش روی موزائیک کف حیاط را به­سختی شنید. صدای گنگ خاله­ها و دایی منوچهر و جرینگ­جرینگ سکه­های روی جلیقه­ی خاله شکوفه، لابه­لای حجم باد و باران دور و دورتر شد. سرش را بلند کرد. مادر انگار از دوردست­ها فریاد زد: «کیوان ...» و صدایش تکه­تکه شده و ذره­ذره با صدای باران آمیخت و قطره­قطره چکید رو صورت مرد.

مرد یک­هو از جا کنده شد. خیس عرق و عطش، پتو را پرت کرد و زل زد به ساعت. یازده صبح بود. گیج و منگ راه افتاد تو اتاق. لته­های پنجره باز باز بود.

ایستاد کنار پنجره. باد ملایمی نم باران را پاشاند تو صورتش. مرد چشمش افتاد به لنگه دمپایی مادر کنار باغچه که پر از برگ­های خیس خورده­ی تاک بود. توی حیاط سر چرخاند لنگه­ی دیگر نبود.

یکهو دلش آشوب شد. خم شد تو درگاه پنجره. صدای هن­هن نفس­های مادر، خرت­خرت دمپایی­ها، بوی نان تازه­ی داغ و باران که رگبار شده بود حالا.

مرد دلش نمی­خواست از پنجره کنده شود، می­خواست فکر کند؛ به کابوسی که مدام دوره­اش می­کرد و جانش را به لبش می­رساند. دستانش را گیر داد به قاب پنجره تا لرزشش را کمتر احساس کند. مادر گفته بود: «چی می­شه تو شمال قبول شی، آخ که چی می­شه پسر.»

تهران قبول شده بود؛ ریاضی محض. مادر تبریک قبول شدنش را با یک قابلمه میرزاقاسمی گذاشته بود مقابلش و براش ترانه­ای با لهجه­ی محلی خوانده بود و بعد گفته بود: «حالا بیشتر بیشتر می­ریم شمال. تو که تمام هفته کلاس نداری.»

مرد تکه­های ریز سیر را آرام و با نفرت زیر دهانش له کرده بود تا بر شیرینی قبول شدنش چیره نشود و دو روز بعد آماده شده بود که او را ببرد شمال.

مادر از صبح خیلی زود نان تازه گرفته بود و خیار و گوجه و پنیر را لقمه کرده بود تا توی راه دوتایی با هم بخورند؛ و آب هویج گرفته بود برای مرد و توی بطری نوشابه ریخته بود و فلاکس را پر از آب­جوش کرده بود. مرد تمام آن صبح را که در تقلای رفتن بود در خودش مچاله و کلافه و بارها هم گریسته بود.

وقت رفتن مادر گفته بود: «این قدر این مدت درس خوندی چشمات­رو از دست دادی، شده پیاله­ی خون. از شمال که برگشتیم دو تایی می­ریم یه دکتر چشم­پزشک خوب.»

مرد سرش را تکیه داد به درگاه پنجره و همان طور که خمیده بود تو خودش، هق زد. حالا بیشتر دلش باران می­خواست و نم و رطوبت تا تمام هوا را یک­جا ببلعد.

مادر گفته بود: «چرا از جاده­ی چالوس نرفتیم پسر؟ اصلا خود جاده­ی چالوس برای خودش یه پا شماله.»

و اتوبوس میدان را دور زده بود و رفته بود و پیچیده بود تو یک خیابان خلوت و پر دار و درخت و جلوی یک ساختمان بزرگ نگه داشته بود مادر گفته بود: «گمونم این جا مسافر داشته باشه، نی پسر؟»»

دو تا در اتوبوس با کش و قوسی از هم باز شده بود و چند نفری بلافاصله پیاده شده بودند.  مرد با تقلا دست دراز کرده بود به طرف دست­های مادر و بعد صدایش انگار از ته جنگل­های شمال درآمده بود: «من این جا یه کاری دارم، باید پیاده شیم.»

و سرش را تندی برگردانده بود.

مادر روی صندلی اتوبوس کش و قوسی خورده بود و از پنجره­ی پرلک و پیس اتوبوس به بیرون سرک کشیده بود؛ معطل ماندن یا بلند شدن؟! که صدای دو­رگه­ی راننده او را یک­هو از جا کنده و از اتوبوس پرانده بود بیرون. مرد چمدان و ساک را جلوی دروازه­ی آهنی سبزرنگ ساختمان، زمین گذاشته بود و پشت به مادر زنگ را فشرده بود. مادر رفته بود جلو­تر و شانه­ به شانه­ی مرد پرسیده بود؟ «هی پسر، تو که نمی­خوای با ماشین دوستات بریم شمال؟ من همو اتوبوس خودمون­رو می­خوام با اتوبوس راحت­ترم.»

شانه­های مرد لرزیده بود و در مقابلِ مردی که لباس فرم به تن داشت، با صدای گرفته­ای گفته بود: «برای مادرم آمدم» و تندی پریده بود تو. مادر ساک دستی را برداشته بود و پشت سرش راه افتاده و گفته بود: «قبل از این که راه بیفتیم بیا این گوشه و کنارها بشینیم و لقمه­مون­رو بخوریم پسر، آب هویج­ات تلخ می­شه.»

مرد خودش را با تقلا از پنجره کند و لته­ها را بست. ته حلقش می­سوخت؛ مزه­ی تلخ و تندی بیخ گلویش چسبیده بود. هوی کش­دار و بلندی کشید و خودش را انداخت روی تخت. صدا می­آمد؛ صدای خش­خش دمپایی­های مادر تو باران، هق­هق نفس­های او، بوی نان تازه و داغ، بوی سیر، صدای گنگ و مبهم همهمه­ی خاله­ها، ناله­های بی­جان و خرخر پدر، صدای تند باران روی شیروانی­ها، مادر رو شیشه ضرب گرفته بود و محلی می­خواند: «ناری ناری کا ... هلی بزو زالکا ...دلگر بوی وا... وین بورم شه دیما.»

مغزش سوخت. قلبش عنقریب بود از جا کنده شود. از تخت­خواب بلند شد. پنجره را باز کرد. باد تند و نموری چپید تو اتاق و افتاد به جان ورق­پاره­های روی میزش. برگه­ی لیست کلاس­های هفتگی­اش لابه­لای ورق­پاره­ها چرخید تو اتاق؛ جستی زد و تو هوا قاپید؛ چهار روز کلاس نداشت. همراه با باد نمور تو اتاق چرخید. پشت میزش نشست. کنار پنجره ایستاد. برگشت، زل زد به عکس شمال، دور تا دور عکس را خط فرضی کشید و دور قاب عکس پدر. دوباره کنار پنجره رفت. انگشت­هایش بی­اراده روی شیشه ضرب گرفت: «ناری ناری ناریکا .... هلی بزو رالکا ... ناری ناری ناری­کا ...»

یک­هو چشمش افتاد به لنگه­ی گمشده­ی دمپایی مادر کنج باغچه، زیر نهالی که مادر سال­ها پیش از شمال آورده بود و حالا بزرگ شده و تک و توک شکوفه داشت.

بی­اختیار به حیاط دوید. صدای هق­هق نفس­های مادر، خرت­خرت دمپایی­هایش­، و هرم خیس تنش را کنار گوشش احساس کرد. تندی برگشت. لنگه­ی دیگر دمپایی و­سط حیاط پر از باران بود. دو لنگه­ی دمپایی مادر را برداشت و جلوی در جفت کرد و باد همچنان با     ورق پاره­ها و لیست کلاس­های هفتگی­اش بازی می­کرد. مرد ساک سفری­اش را برداشت؛ چهار روز وقت خوبی بود برای سیراب شدن مادر از همه­ی باران شمال.

 

1.      ناری ناری­کا: قسمتی از شعر جشن قدیمی است در نوروز ماه قدیم.

2.      چوپاق و شیشاک: نوعی سبزی شمالی

3.      منتظر حرف توئه، تو را به خدا پدرت داره می­میره

4.      درخت آلوچه چغاله زد، گره دل باز شده است، می­خواهم به وطن و دهکده­ی خویش باز گردم: از کتاب پار پیرار از «فرهود جلالی».