... و اسب سپید آمد

نویسنده


 

احمد رجب

(طنزنویس معاصر عرب)

-         گوش بده کامل! تا زمانی که هر آدمی از نوعی جنون رنج می­برد، چاره­ای برای رنج­های زندگی زناشویی نیست. آن­ها دیوانه­اند؛ فقط مشکل این جاست که هیچ کس به جنونش اعتراف نمی­کند. مخصوصاً اگر ساکن بیمارستان، یا در خانه کنار همسرش باشد!

ما روزانه با هزاران دیوانه دست می­دهیم، حرف می­زنیم، می­خندیم و زندگی می­کنیم و هیچ آزاری از آن­ها نمی­بینیم یا احساسات ما را جریحه­دار نمی­سازند؛ البته اگر همسرم را استثناء کنیم که به جنون نظافت دچار است و من به دلیل این که پیش­خدمت را مجبور می­کند هر روز چهار ساعت کف اتاق را دست­مال بکشد تا از تمیزی برق بزند، هر چند وقت یک­بار باید سُر بخورم و پاهایم هوا برود. تمام نوکرها از اطرافش پراکنده شده­اند، به­خصوص پس از این که شایع شد یکی از این نوکرها – که در عنفوان جوانی هم بود – در اثر افراط در نظافت، جان سپرده است.

 اما جنون­های بسیاری وجود دارد که جز صاحبش، کسی از آن رنج نمی­برد. مثلاً تو مردی را می­بینی که مانند کشتی­گیران رومانی­ایی چهارشانه است اما به جنون ترس از تاریکی مبتلاست و دیگری از جنون ترس از ساختمان­های مرتفع رنج می­برد.

همسایه­ای داشتیم که برای حفظ شخصیتش، تمام عمرش به این گذشت که این طرف و آن طرف شکایت کند و برای اعاده­ی حیثیت خود غرامت بگیرد. اکثر زن­ها به جنون ترس از اماکن بسته دچارند. حالا باید وضعیت خانه­ای را تصور کنیم که چنین زنی با مردی ازدواج می­کند که از اماکن سرباز رنج می­برد و به این نوع دیوانگی مبتلاست. باز چنین زنی نسبت به زنی که با مرد مبتلا به «پیرومانیا» ازدواج کرده، خوش­بخت­تر است. این مرد ممکن است در بستر زنش آتش برافروزد، بدون این که بخواهد او را اذیت و یا کباب کند! بلکه فقط به خاطر هوس و احساس شادی فراوانی است که از برافروختن آتش می­برد.

گوش بده کامل! من خودم هم حتماً از نوعی جنون رنج می­برم؛ مثل همسر تو یا همسر خودم و مثل همه­ی ...»

ساکت شدم تا از کامل بپرسم: «چرا تو حرف نمی­زنی؟»

-         من گوش می­دهم.

-         به­طور دقیق من نمی­دانم به چه جنونی مبتلا هستم اما همسرم معتقد است که من جنون خودبزرگ­بینی دارم؛ چون قبول نمی­کنم پس از فرار نوکرها از شر او، در کنارش کف آشپزخانه را دست­مال بکشم. یک روز به من دستور داد آن قدر دستشویی آشپزخانه را با مایع ظرف­شویی دست­مال بکشم تا تصویر خودم را در کف آن ببینم.

من هم آن قدر این کار را انجام دادم که از پا درآمدم. بالاخره برگشتم و به او گفتم: آینه­های زیادی در منزل داریم که می­توانیم تصویر خودمان را در آن­ها ببینیم و از آشپزخانه زدم بیرون. به او پیش­نهاد کردم که آینه­ای در کف دست­شویی آشپزخانه کار بگذاریم که به جای برق انداختن، تصویرهای­مان را توی آن ببینیم. زنم زد زیر گریه و برای شانسش ناله سر داد؛ زیرا گرفتار شوهری شده که به جنون خود­بزرگ­بینی مبتلاست و از دست­مال کشیدن آشپزخانه شانه خالی می­کند. حالا اگر در این که من به مالیخولیای بزرگ­بینی دچار باشم شک داشته باشم، در اصل این که به نوعی دیوانگی دچارم، هیچ شکی ندارم. همه­ی آدم­ها به نوعی از جنون گرفتارند. مثلاً به دکتر «یسری» نگاه کن! ... کسی را از لحاظ عقلی و توازن روحی در حد او دیده­ای؟ با این همه، او با دیدن رنگ سرخ تعادل روحی­اش را از دست می­دهد و دچار گرفتگی حاد و افسردگی شدید می­گردد. همسرش «سهیله» چه کارهای مهمی که برای شوهرش نکرد، هر چه رنگ سرخ – با درجه­های متفاوتش – در خانه بود از بین برد. حتی از سرخ کردن لب­هایش - که هیچ زنی از آن بی­نیاز نیست – به­دلیل شوهرش چشم پوشید و فداکاری به خرج داد.»

حس کردم خیلی حرف زده­ام. به­ دلیل همین ساکت شدم تا از او بپرسم: «چرا حرف نمی­زنی؟»

-         من گوش می­دهم.

***  

مشکل «کامل» به این آسانی قابل حل نبود. با همه­ی اختلافات فکری و فرهنگی، هم او «وجدان» را دوست داشت و هم وجدان او را. کامل، فارغ ­التحصیل ادبیات انگلیسی و همسرش فارغ­ التحصیل دانشکده­ی علوم  و حشره­شناس بود! وجدان به­دلیل رشته­ی علمی­اش کامل را دوست نداشت بلکه چون کامل او را به جهانی از گل­های رویایی وارد می­کرد که پیش از آن وارد چنین دنیایی نشده بود. در گوشش اشعار «بایرون»، «جان­کیتز» و «شیلر» را به­عنوان شعرهای خودش می­خواند.

وجدان، شیفته­ی رمانتیک و شیوه­ی منحصر به فرد مهرورزی کامل بود ... تا این که یکی از شب­های پس از ماه عسل، زن و شوهر در ایوان ویلا نشسته بودند و اطراف آن­ها باغی بود که از بوی خوش شب بهاری­اش تنفس می­کردند. کامل در کنار وجدان، اشعاری از شاعران یونان قدیم را زمزمه می­کرد:

محبوب من!

اگر عشقت را برای من خالص کنی

و من نیز عشقم را برایت خالص کنم

به همین زودی اسب سپیدی آشکار خواهد شد

که دو بال دارد

اسبی می­آید و

با هم سوار بر آن می­شویم

تا ره­سپار افق­های خوش­بختی

-         که عمرش به درازای عمر زمان است –

شویم.»

چشمان وجدان بسته بود و سرش را روی شانه­ی کامل تکیه داده بود.

وجدان زمزمه کرد: «اسب سپید آمد؟»

-         چند لحظه­ی دیگر می­آید.

 

رشته از دست کامل خارج شد؛ او پیش از این وجدان را در چنین خوش­بختی کودکانه و رویایی ندیده بود که اینک انتظار آمدن اسب سپید دارای دو بال را بکشد. منتظر چنین چیزی نبود. به­خوبی می­دانست که وجدان از دروغ متنفر است. نمی­توانست عقب­نشینی کند زیرا لحظات شیرین وجدان – که فراوان هم نبود – تباه می­شد. تازه، جرئت چنین کاری را نیز در خود نمی­دید ... در دلش به شاعر یونانی و اسب و الاغش لعنت فرستاد. چون هوا سرد بود و شب به صبح نزدیک می­شد، به وجدان تأکید کرد که اسب حتماً فردا شب می­آید.

فردای آن روز، وجدان مشتاقانه منتظر آمدن شب بود. خودش را در لباس سپید فرشته­گونه­ای، آماده­ی استقبال از اسب کرد. در حالی که کنار کامل بود، برگ­های درختان اطراف ویلا به حرکت درآمدند و اسب سپید سرش را از لابه­لای شاخه­ها بیرون آورد. و وجدان مانند افسون­شدگان فریاد کشید: «اسب سپید ...»

در میان این رویای افسانه­ای هیجان­برانگیز، زنگ منزل به صدا درآمد؛ کامل فوری رفت و گاریچی را دید که بقیه­ی پولش را از انجام این نمایش طلب می­کرد. کامل سعی کرد صدایش را حتی­ الامکان پایین بیاورد تا به گاریچی بگوید فردا او را می­بیند. بعد به­آرامی گاریچی را بیرون راند و در را بست در حالی که وجدان کنار کامل آرمیده بود و خود را مهیای اسب­سواری می­کرد، گاریچی ویلا را دور زد و از نرده­ها بالا رفت و بر اسب سوار شد و با صدای نخراشیده­ای که آرامش شب را برهم می­زد، کامل را تهدید کرد و ترسانید.

دست کامل رو شد. وجدان خیلی گریست و احساس راحتی و همدلی کرد. جراحتی را که گاریچی روی پیشانی کامل وارد کرده بود، می­دید.

***  

شش سال از آن شب گذشت. با این که کامل احساس نکرد نیازی به ارائه­ی دلیلی بر عشق به وجدان داشته باشد؛ اما همان زخمی که گاریچی زده بود، زخمی بود در دل وجدان. وجدان همچنان عقده­ی اسب سپید داشت و کامل در هر حرفی که می­زد یا خبری که نقل می­کرد متهم به دروغ­گویی می­شد. به دلیل همین کامل فهمید که باید به سکوت پناهنده شود. هرگاه از او می­پرسیدند چرا حرف نمی­زنی؟ می­گفت: «دارم گوش می­کنم.» در این وضعیت بود که آخرین غائله، خانه را از پای­بست ویران ­کرد؛ وجدان در جیب ژاکت کامل، گل خشک­شده­ای را پیدا کرد که کامل نتوانست توضیح دهد آن را از کجا آورده است.

***   

حرف­هایم با کامل درباره­ی شیوع جنون­های جزیی، ادامه پیدا کرد. به او گفتم: «تو باید با همسرت – که به بیماری تنفر از دروغ مبتلاست – همکاری کنی؛ همان طور که سهیله و همسرش یسری – که به بیماری جنون رنگ سرخ مبتلاست – همکاری می­کنند.»

کامل گفت: «گوش می­دهم»

سر و کله­ی یسری پیدا شد. فوری فندک سرخ­رنگ را پنهان کردم. در حالی که کامل ساکت بود، مسئله­ی گل سرخ خشک­شده­ای را که وجدان در ژاکت کامل پیدا کرد، برای یسری شرح دادم. یسری اندکی فکر کرد و بعد از کامل پرسید: «چه کسی می­تواند ثابت کند که حرف وجدان بیش از یک تهمت نیست؟ مخصوصاً این که او گل را در زمانی که تو نبودی پیدا کرد.»

کامل گفت: «من گوش می­دهم.»

یسری دوباره پرسید: «چه کسی به او این حق را داد که لباست را تفتیش کند؟»

کامل گفت: «من گوش می­دهم.»

فهمیدم که «من گوش می­دهم» در کامل، پس از حادثه­ی یافتن گل خشک در ژاکتش، تشدید شده و او در مرحله­ی عبور از بحران روانی دردناکی است. وقتی این موضوع را به وجدان گفتم، آن را جدی نگرفت؛ اما زمانی به مهم بودن قضیه پی برد که گوشی تلفن را از اتاقش برداشت و به استراق سمع پرداخت. پس از آن که کامل – که در اتاق نشیمن بود – از شریکش «سامی» شماره­ی تلفن خواست، قبل از خواستن شماره به سامی گفت: «من گوش می­دهم.» سامی گفت: «کامل! چرا برای عقد قرارداد با فرانسوی­ها نیامدی؟» کامل پاسخ داد: «من گوش می­دهم.» سامی فریاد زد: «خدا لعنتت کند، چی را گوش می­دهی؟» کامل پاسخ داد: «من گوش می­دهم.»

زبانه­ی عشق در دل وجدان شعله­ور شد و اعلام کرد که موضوع گل خشک در ژاکتش را بخشیده است ... و کامل با سلامتی از بحران «من گوش می­دهم» خارج شد. بهبودی یافت و شروع به حرف زدن کرد.

زمانی که موضع وجدان در برابر کامل نرم شد، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: «عشق شدت تخیل است و تخیل خیلی در آن وجود دارد. هر دختری در رویایش چهره­ی سواری را ترسیم می­کند که به زودی سوار بر اسب سپید می­آید تا او را با خود ببرد این، تصویری است رمانتیکی که حقیقت ندارد. اگر این جوان بیاید و دختر را سوار بر اسب سپید، برباید، کارش آدم­ربایی محسوب شده، محکوم به اعدام می­گردد.

حس کردم وجدان دارد قانع می­شود ادامه دادم: «اصلاً نباید واژه­ی دروغ را بر سخن عاشقان و شیفتگان پیاده کنیم؛ در این صورت، عشق جادوی خود را از دست خواهد داد ... سرکار خانم! به من بگو وقتی عاشق به معشوق می­گوید: «چشمانم را بخواه ...» یعنی چه؟ ما در حرف­های عاشقانه و توصیف معشوق همواره مبالغه می­کنیم ... در اثر بی­نظیر «توفیق حکیم» به نام «یادداشت­های یک مأمور در روستا»، می­بینیم که «عصفور» پیرمرد، ترانه­ای عامیانه را تکرار می­کند که می­گوید: «مژگان چشم یار، دو جریب زمین را می­پوشاند»، منظور کدام مژگان است؟ تردیدی نیست که در این جا ما با شکل تشریحی کم­یابی از مژگان روبه­رو هستیم؛ مژگانی که به بیشتر از بیست کلفت احتیاج دارد تا هر روز صبح اثر خواب را از آن بشویند. همچنین چند جعبه صابون آرایش و چند منبع آب احتیاج است تا هر روز این کار انجام شود؟»

احساس کردم وجدان قانع شده است. در حالی که لبخند می­زد، مدتی فکر کرد و بعد پیش از آن که مرا قسم بدهد تا رازش را فاش نکنم، اندکی مردد شد. آن وقت اعتراف کرد در غائله­ی گل خشک در ژاکت کامل، کامل تقصیری ندارد و او تمام این داستان را از پیش خود ساخت.

-         چرا وجدان؟

-         تا ببینم وقتی بی­گناه است چه عکس العملی نشان می­دهد. اما آن چه مرا عصبانی کرد این بود که او به محض شنیدن اتهام من، خودش را گناه­کار جلوه داد؛ در نتیجه یقین کردم که یک بار زنی به او گلی بخشیده است و به دلیل همین، در مقابلم دست و پایش را گم کرد. به هر حال، من الان – به گونه­ای علمی – در جست­وجوی راه­های شناخت راست­گویی و دروغ­گویی  برمی­آیم.

به دلیل جنون نظافت همسرم، مدتی نه چندان کوتاه، از کامل و وجدان خبری نداشتم. همسرم سوسک کوچکی را کشف کرده بود؛ در نتیجه چنین مصلحت دید که از شرکت سم­پاشی بخواهد خانه را سم­پاشی کند. همسرم تصمیم گرفت سوسک را در قوطی مخصوصی زنده نگه­داری کند و مرا عهده­دار آب و غذا دادن به این سوسک کرد تا آن را به جلسه­ی دادگاه تحویل دهیم! ... از طرفی دیگر، صاحب­خانه مدعی شد یکی از موزاییک­ها بر اثر کثرت نظافت ساییده شده و همسایه­ی طبقه­ی پایین را به­خوبی می­بینیم!

زمانی که وجدان و کامل، دوستان را به مناسبت جشن تولد کامل دعوت کردند، من و همسرم جزء اولین مهمان­هایی بودیم که وارد منزل­شان شدیم. هنوز کامل از کار مهمی که در بیرون داشت به خانه  نیامده بود که دیدم همه چیز تغییر بسیار کرده است. به نظر می­رسید وجدان خوش­بخت و شاد است؛ انگار از جنون تنفر از دروغ، رها شده بود.

-         چی شده؟...

زن­ها با هم حرف می­زدند. گوش خواباندم.

وجدان گفت: «دلم می­خواست برای کشف دروغ دستگاه «پولیگراف» می­خریدم - که آن را در رابطه با تبهکاران به­کار می­گیرند - تا نبض کامل و فشار خون و تنفس و واکنش پوستش را نسبت به فرکانس­های برق می­سنجیدم؛ اما متأسفانه، دستگاه گران بود؛ در عین حال راه­اندازی آن نیز نیاز به افراد متخصص داشت. به دلیل همین مجبور شدم برای کشف دروغ، از راهی جزیی که در هندوستان و دانمارک رایج است، استفاده کنم. آنان به زور از متهم می­خواهند تا با زبانش قطعه­ای آهن داغ را بلیسد. اگر زبانش سوخت، معلوم می­شود دروغ­گو است؛ چرا که ترس باعث کاهش شدید آب دهان می­شود و زبان خشک نیز خیلی زود می­سوزد.»

بدنم لرزید. تصور کردم زبان کامل بدبخت چه شکلی شده است و بعد به دلیل وضعیت خودم خدا را شکر کردم. وجدان به حرف زدن خود ادامه داد: «اما پشیمان شدم از آهن استفاده کنم. چون گرم کردن آن وقت می­خواست و معقول نبود مدتی که کامل حرف می­زد بیست بار آهن را داغ می­کردم؛ به دلیل همین، از شیوه­ی دیگری کمک گرفتم که در قرون وسطا در اروپا از آن استفاده می­شد. و آن این که دهان شخص را پر از مقداری برنج خشک می­کردند، اگر شخص نمی­توانست به دلیل کم­بود آب دهان آن را قورت بدهد، می­فهمیدند دروغ­گوست.»

سیلی از سؤال از طرف زن­ها به طرف او سرازیر شد که چه مقدار برنج برای پر شدن دهان لازم است؟

-         نصف فنجان برنج خشک.

وجدان ادامه داد: «اما این روزها، حمل برنج در مجالس کار دشواری است؛ به دلیل همین، به این اکتفا می­کنم که کامل زبانش را از دهان بیرون بیاورد تا ببینم خشک است یا مرطوب. دیگر در این کار چیره­دست شدم، با یک نگاه همه چیز را می­فهمم.»

وقتی کامل وارد شد، برخاستم تا با او روبوسی کنم. با شور و شوق به او سلام کردم و به دلیل جشن تولدش به او تبریک گفتم. با مهربانی پاسخ سلامم را داد و بعد زبانش را تا  آخر از دهان  در آورد! آن وقت جواب تبریکاتم را داد و باز زبانش را تا به آخر درآورد.

و وقتی از او پرسیدم آیا صبح که برای کاری رفته بود، موفق شد یا نه؟، پاسخ داد: «فردا صبح قرارداد را امضا می­کنیم.» و بعد زبانش را تا آخر درآورد.

کامل به­طور اتوماتیک عادت کرده بود که حرف بزند و بعد زبانش را تا آخر از دهان بیرون بیاورد.

این فکر به خاطرم رسید که بالاخره کامل جزء سگ­ها می­شود چون زبانش بیشتر بیرون دهانش بود تا درون آن. در حالی که با خاطراتم سیر می­کردم، متوجه شدم یکی از خانم­ها دامن قرمز پوشیده است. «دکتر یسری چه­طور با این وضع روبه­رو می­شود؟»

از راه حل این مشکل پرسیدم، گفتند نمی­آید.

-         چرا؟

-         بیچاره سهیله همسرش، به جنون تنفر از رنگ سرخ مبتلا شد.

-         این زن که عاقل بود، چرا این جور شد؟

-         دست­مالی در جیب یسری پیدا کرد که همه جایش از پاک کردن رژلب سرخ شده بود!