«سایه! همش دروغ بود؟ مگه نمیگفتی من خورشید زندگیتم؟ مگه نمیگفتی اگه تو نباشی سایه میمیره؟ خورشیدی که سایه نداشته باشه خورشید نمیشه....»
مرد جوان گریه میکرد و بلندبلند حرف میزد. پرستار ملحفهی سفید را روی چهرهی دختری که بر تخت خفته بود، کشید. زن بر ملحفه چنگ انداخت و فریادش در راهروی بیمارستان پیچید: «بلندشو، لباس سفید عروسیتو بپوش. ببین، امیدت این جاست.» گریه امانش نداد. امید، گیج شده بود و سر تکان میداد. مرد دستان لرزان پسرش را گرفت. میدانست جوانش شب دامادی، پیراهن سیاه میپوشد. پرستار به اتاق بازگشت با دیدن چشمهای گریان، تحمل نکرد و بیرون دوید. مادر سایه فریاد زد: «کدوم نامردی، سایه رو ازم گرفت.»
دکتر با چهرهای درهم وارد شد. گریهی مادر و پدرهای زیادی را دیده بود. زن جلو دوید: «دخترم ..دخترم...»
دکتر به زمین چشم دوخت: «با تصادفی که کرده، دچار مرگ مغزی شده؛ تنها راه اینه که روح مرحومه رو شاد کنین و...»
زن طرف تخت دوید و خود را بر جسد دختر انداخت. سرش را در آغوش گرفت، صدایش میلرزید: «سایه زندس. میبینین که ... هنوز نفس میکشه، بدنش گرمه، قلبش میتپه.» دکتر، بعد ازسکوتی طولانی تنها یک جمله گفت: «متاسفم، میتونین وجودشو به دیگران هدیه کنین.... » زن فریاد کشید و سایه را بیشتر در آغوش فشرد. دکتر، نفس عمیقی کشید. پهنای صورتش خیس شد. حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت.
امید، سر بر دیوار میکوفت. مرد به سویش رفت و سرش را در آغوش گرفت. پسرنالید: «خیلی زود رفت بابا...»
پدر سایه، شانههای لرزان زن را گرفت و او را عقب کشید. زن سایه را در آغوش فشرد: «تو هم میخوای دخترمو بگیری، نمیذارَم...»
مرد رهایش کرد. به دختر خیره ماند؛ به چشمهایی که باید چند هفتهی دیگر از پس تور سپید عروسی به او مینگریستند. چشمهایی که آرام خفته بودند. امید، سر بر شانههای پدر میگریست و هر از گاه به چهرهی رنگباختهی سایه، چشم میدوخت و نالهاش بلندتر میشد.
مرد دوباره شانههای لرزان زن را گرفت. زن ملحفهی سفید را میان مشتهایش فشرد، به سختی بلند شد وکشانکشان بیرون رفتند. پسر خود را روی تخت انداخت و فریاد زد: «مگه نمیگفتی دشت شقایقو دوس داری؟ .. پاشو، شقایقا باز شدن. بیتو میمیرم ....» چهرهی سایه گل انداخته بود.
مرد، پسرش را در آغوش گرفت. او با پاهایی لرزان ایستاد و لنگانلنگان بیرون رفت. امید سر تکان میداد و تکرار میکرد: «میبرمت دشت شقایق. خواستی تنها بری...» گلبرگهای سرخ را میان انگشتهایش میفشرد و بر زمین میریخت: «میدونم؛ این گلا رو نخواسی.» مرد شانههای لرزانش را در آغوش فشرد. هقهق گریههای امید در فضا پیچید.
زن ساکت شده بود. دکتر آرام و بیصدا نزدیک شد و با کمی تامل گفت: «...میدونم خیلی سخته... ولی خیلیها با وجود سایهی شما امید دوبارهی زندگی کردنو هدیه میگیرن.»
زن میان حرفش فریاد زد: «دخترمو تکهتکه کنین؟ پارهی تنمو....» وجودش یکباره لرزید: جسد نیمهجان دخترکی را روی تخت به انتهای سالن میبردند. در نظرش چه قدر شبیه کودکیهای سایه بود. مادر جوانش فریاد میکشید و پی تخت میدوید. گویی خود را سراسیمه در پی تخت، دوان میدید. سیاهی چادر زن جوان نگاه گریانش را پوشاند.
دکتر به چهرهاش چشم دوخت و گفت: « اون بچه هم به سایهی شما محتاجه؛ شما که نمیخواین بمیره...»
دست و پای زن سست شد و به دیوار تکیه زد. مهتابیهای سقف دور سرش چرخیدند. پدر دودل بود.... امید نمیتوانست قبول کند و ضربان قلب سایه کندتر و کندتر میشد.
امید، به این که سایه میتوانست دیدن دوبارهی خورشید، دشت گل سرخ و آسمان را از میان نگاهی دیگر ببیند فکر میکرد. میتوانست در وجودی دیگر زندگی کند... میتوانست...
و شاید این افکار میان تار و پود ذهن پدر و مادر دختر جوان نیز رخنه کرده بود... که نگاهها، چهره به چهره چرخید و دست پیر و لرزان مرد برگهی رضایت را امضاء کرد و لبانش آهی کشید ...
***
در اتاق که باز شد، نور بر صورت گل انداختهی سایه پاشید ... سفیدپوشی، جسد بیجانش را به سالن برد. سایه، روی تخت از کنار مادر، پدر و امید گذشت. امید به دنبالش دوید و او درانتهای سالن، پشت در آهنی از نظر همه پنهان گشت. امید لرزید، روی زمین زانو زد و گریه امانش نداد.
دختربچهای با هقهق گریههای پسر جوان از اتاقش بیرون آمد. یک دست به دیوار گرفته بود و آرام آرام به او نزدیک میشد. با دست دیگرش شاخهی گل سرخی به طرفش گرفت: «آقا گل میخواین؟»
امید سر بلند کرد و به چشمهای سیاه دخترک چشم دوخت.گویی نگاه سایه بود که به او میخندید! مات و مبهوت نگاه دخترک، دست بلند کرد و گل سرخ را گرفت. صدای دخترک در وجودش تکرار شد: «اسم من سایهاس، اسم شما چیه؟...»