من دختر کوچکی دارم که میآید کنار میز کارم و میگوید: «بابا، اون کتاب بزرگه رو میدی به من ببینم؟»
میدانم زورش نمیرسد کتابهای بزرگ را در دست بگیرد اما هر چه میگویم، قبول نمیکند. پایش را به زمین میکوبد و اصرار میکند. باید هر از گاهی یکی از آنها را به دستش بدهم، با کتاب محکم به زمین بخورد تا باور کند زور برداشتنش را ندارد.
خودمانیم! شما جوانها هم بعضی کارهایتان مثل دختر من است. خیلی چیزها را به «گفتن»، قبول نمیکنید. باید حتماً تجربه کنید؛ باید حتماً سرتان به سنگ بخورد!
کاش فقط همین بود. گاهی وقتها ماجرا از این هم پیچیدهتر است. دوستی میگفت زندگی، محلهی پرپیچ و خمی است که بعضی کوچهها و خیابانهایش باز و بعضی بسته است. جوانی در راه ورود به کوچهای یا خیابانی، پیری دنیادیده را میبیند که دارد از آن خارج میشود. پیر، دستی به محاسن سفیدش میکشد و میگوید: جوان! از این راه نرو. من رفتهام، نتیجه نگرفتهام.
او میگوید: نه! باید خود تجربه کنم. بیاعتنا به حرف پیر، راهش را میگیرد و میرود. راه را که بسته میبیند، هیچ! وقتی از آن کوچه یا خیابان برمیگردد و خارج میشود، خود آن پیر بختبرگشته است!
خب، اینها را شنیدید؟ بیایید مرد و مردانه، راهی که اکنون در مقابل دیدگانتان میگشایم، نروید! تجربه نکنید! به خدا این راه بنبست است.
***
گلی پدر نداشت. مادرش نانآور خانه نیز بود. تنگ غروب که از راه میآمد، دیگر نای حرف زدن نداشت؛ چه رسد به این که بنشیند و با دختر خود درد دل کند. برادر کوچکتر گلی نیز یله بود و رها؛ گاهی هم عرصه را بر آنها تنگ میکرد.
دختری یتیم، در چنین شرایط طاقتفرسایی منتظر چیست؟ یک سبد محبت! نه! یک تبسم ساده ... و این تبسم از سوی پسری نصیب او شد. به همراه یک کاغذ مچاله ... و یک شماره تلفن.
دو روز با خودش کلنجار رفت که زنگ بزند یا نزند! گاهی چند رقم اول شماره را هم میگرفت؛ اما غرورش به او نهیب میزد که نه! از یک دختر، عار است. پسر باید پا پیش بگذارد؛ اما خانه خلوت و تلفن و از همه مهمتر احساس بیمهری و تنهایی، دست به دست هم دادند و دست گلی را بردند تا گرفتن آخرین رقم شمارهی شاهین!
نخستین رابطهها فقط از طریق تلفن بود. بعد نوبت به قرارهای خیابانی رسید. گلی از عاقبت این کار میترسید. دوست داشت شاهین را نیز محک بزند. حرف خواستگاری را مطرح کرد. شاهین بلافاصله پذیرفت. حرف و حدیثها همه از عشق بود و محبت و یکرنگی. شاهین ماجرا را به خانوادهاش گفت؛ تقریباً همه مخالفت کردند.
سطح خانوادهها به هم نمیخورد؛ این یکی فقیر و نادار، آن یکی پولدار و ثروتمند!
اما بسوزد پدر عشق که حرف حساب نمیشناسد.
شاهین که نتوانست نظر خانوادهاش را جلب کند، دست به خودکشی زد. یک بار، دو بار، سه بار ...
و هر بار افتاد توی بیمارستان و نجاتش دادند. بار سوم که گذشت، گلی گفت من تسلیمم. فهمیدم چه قدر دوستم داری. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه هر کاری بگی میکنم!
شاهین گفت: من یه میلیون تومن پول دارم. برمیداریم و میزنیم به چاک!
هیچ کدام دوست نداشتند خلاف شرعی مرتکب شوند. رفتند سراغ این روحانی، آن روحانی که صیغهی عقدی بین آنها جاری کنند. همه سراغ پدر دختر را گرفتند. هیچ کس حاضر به چنین اقدامی نشد. خودشان آمدند و رساله را باز کردند و خطبهی عقد را خواندند! وکیل، خدا! (پناه بر خدا).
در گوشهای دورافتاده از شهر خود، اتاقی اجاره کردند و شروع کردند به زندگی. سه ماه گذشت. آن لیلی و مجنون، آن شیرین و فرهاد، آن پسری که برای رسیدن به معشوقش سه بار تا سر حد مرگ رفت و برگشت و آن دختری که دستها را به علامت تسلیم بالا برد، از هم دلزده شدند؛ سرافکنده و پشیمان از فرار!
فیل شاهین یاد هندوستان کرد؛ پشتش را خالی دید، فشارهای زندگی ... و برگشت نزد خانواده!
گلی هم مدتی بیمهری و بیوفایی او را تحمل کرد و او نیز آن اتاق محقر اجارهای را رها کرد و آمد نزد مادر و برادرش.
هر دو خانواده از سر ناچاری، فرزندان خود را پذیرفتند، اما شرایط دیگری در این مجموعهها پدید آمده بود.
در آن سو، برادران شاهین، او را تهدید کرده بودند که اگر یک بار دیگر تو را با این دختر ببینیم چنین و چنان میکنیم ...
و در این سو، گلی بیچاره ماند و دلآشوبی صبحگاهان؛ باری از شیشه، جنینی در رحم!
از قرائن و شواهد، این را فهمید و به تنها کسی که توانست بگوید، شاهین بود ... که حالا گاهی مخفیانه سری به او میزد.
***
دیگر نمیتواند ادامه دهد. بغض مانده در گلو، چنگ در دامان اشک دیده میزند و تا آن را نمیفشاند، خود فرو نمینشیند.
گریه میکند ... گریه میکند و به هقهق میافتد.
- آقا یه روز عصر داشتم خونهرو جارو میزدم که دیدم سر و کلهی شاهین پیدا شد. با عجله و شتاب! گفت گلی پاشو بریم دکتر. تو باید دیگه زیر نظر دکتر باشی. گفتم حالا! این چه وقت دکتر رفتنه؟ گفت این دکتر آشناس. کلی التماسش کردم. گفت الان وقت داده. خامم کرد. منو برداشت و برد یه درمانگاه در حاشیهی شهر! هیچ کس توی درمانگاه نبود. هیچ کس! فقط یه دکتری توی یه اتاق رنگ و رو رفته نشسته بود. پشت یه میز قراضه. گفتم شاهین! من میترسم. گفت نترس آشناس.
یه آمپول این طرف، یه آمپول اون طرف پام زد ... تمام جونم بیحس شد. خدا از سر تقصیرش نگذره. خدا نیست و نابودش کنه. جلوی چشمم ... بچهمو قطعه قطعه کرد و از بین برد.
- برای خطبهی عقدی که خوندین، مهریهای هم معلوم کردین؟ شاهدی، سندی، چیزی!
- آره آقا. با خودمون گفتیم یه کلام الله مجید با هفت صد سکهی بهار آزادی!
حرف شاهین برای من حرف بود، فکر نمیکردم یه روزی دیگه سراغ منو نگیره!
- چرا نمیری شکایت کنی؟
- ای آقا به هر کی میگم، میگه داداشش از اون دمکلفتهاس! خرش خیلی میره ... کی حرف منو میشنفه؟ اصلاً کی باور میکنه که من زن اون بودم. تازه اگه یه تهمت هم بهم نزنن خیلیه!
***
گلی یک حقیقت عریان جامعهی ماست. در کوچه و خیابان اطراف ما! من حرفی برای گفتن به او ندارم. داغ جنین او هنوز تازه است.
شاهین به او سر بزند یا نزند، چیزی برای پنهان کردن ندارد. این پسر امروز درِ هر خانهای را به خواستگاری بزند، کسی از گذشتهاش نمیپرسد.
در این ماجرا بازنده کیست؟
خدا کند شما نباشید.