هر ساله کتابهای زیادی در دنیا با موضوع زنان منتشر میشود که هر کدام به بررسی وضعیت، شرایط، آداب و رسوم، فعالیتها، آرزوها و زندگی زنان در جوامع مختلف میپردازد. این کتابها اگرچه میتوانند گوشهای از واقعیات را به تصویر بکشند، اما همیشه نمیتوان از آنها بهعنوان سند و مدرکی کامل برای شناخت جوامع بهره گرفت، چرا که هرکس با دیدهی خود و با آن چه در ذهن دارد، آنها را توصیف و تحلیل میکند.
«غرور گمشده» یکی از همان کتابهایی است که علیرغم تأثیرگذاری بسیار زیادش، درنگ و تأمل زیادی میطلبد و ذهن انسان را به سمت و سویی پیش میبرد تا راههای روشنی برای شناخت حقیقت پیدا کند.
«نرما خوری» نویسندهی اردنی «غرور گمشده» در پیشگفتاری کوتاه، کشور و آداب و رسومش را معرفی میکند و سپس به بازگویی داستان یا به ادعای خودش ماجرای حقیقی زندگیش میپردازد. از این نویسنده نوشتههای زیادی به چاپ نرسیده، جز چند شعر و داستان کوتاه تخیلی که آن هم به احتمال بسیار زیاد گسترش چندانی پیدا نکرده، چرا که به گفتهی خودش بهسبب آوردن حقایقی در کتاب «غرور گمشده»، خود را در خطر قرار داده و مجبور به مهاجرت از کشور خود به جایی دیگر شده است.
داستان از زمانی شروع میشود که «نرما» و «دالیا» دو دوست کودکی و نوجوانی تصمیم میگیرند تا آخر عمر در کنار یکدیگر بمانند و هیچ چیز آنها را از همدیگر جدا نکند. برای این منظور بعد از گرفتن دیپلم، به یک آموزشگاه آرایشگری میروند تا از این حرفه بهعنوان شغل آیندهی خود بهره بگیرند. «نرما» کاتولیک و «دالیا» مسلمان است و خانوادههای این دو با هم ارتباط صمیمانهای دارند اما با وجود وضع مالی خوب، درصدد ادامهی تحصیل دخترها برنمیآیند. نویسنده دلایلی برای این کوتاهی دارد:
«اردن کشور فقرا و اغنیاست ... اما خانوادههای ما از طبقهی متوسط و مرفهی بودند ... ولی ما از آن قشری نبودیم که بستر فرصتسازی را برای زنها مساعد میکنند. طبقهی ممتاز، دخترانشان را برای تحصیل و زندگی به خارج میفرستند و والدین ما فقط در مورد ازدواج همت نشان میدادند.» ص14
همتی که در سراسر داستان و تا جایی که این دو دوست به حدود بیست و شش سالگی میرسند، به هیچ وجه خودش را نشان نمیدهد و این در زندگی اعراب بسیار عجیب است. حتی برای یک مورد، جریان ازدواج این دو دختر جوان مورد بحث خانواده قرار نمیگیرد و این خود جای شک و شبهه دارد؛ چرا که نویسنده از وضعیت خود و دوستش طوری حرف میزند که حتی برای خوردن غذا نباید بر سر میز یا سفره کنار پدر و برادرانشان بنشینند و تنها میتوانند بعد از اتمام غذای مذکرها، ته ماندهی غذای آنها را نوشجان کنند. اما آنها تصمیم قطعی دارند که تحت نظارت همه جانبهی برادرها و پدرشان بجنگند و سخت زحمت بکشند، تا این که شاید ازدواج کمی از آن وضعیت حقارتبار بکاهد؛ ازدواج با مردی که میشود امید داشت مثل خانوادههای «نرما» و «دالیا» نباشد و یا اگر هم همان باشد، لااقل دیگر به چشم یک خدمتکار نگاهشان نکند و شاید بشود در زندگی مستقل، حداقل شادیهایی که یک زن احتیاج دارد، پیدا کرد. اما در این کشور قانونهای ناموسی نانوشتهای حکمرانی میکند. «دالیا» که یک مسلمان است و پوشش کامل اسلامی دارد به همراه «نرما»ی مسیحی که آزادانه و بدون پوشش در جامعه رفت و آمد دارد، میتوانند یک آرایشگاه مختلط باز کنند؛ تنها آرایشگاه در «اقان» که هم به مردها سرویس میدهد، هم به خانمها!
همین جاست که ذهن خواننده به سمت داستانهای تخیلی پیش میرود، چرا که وقایع تخیلی به نظر میآیند، بدون این که هیچ توجیه عقلانی برای آن باشد. باز کردن آرایشگاه زنانه و مردانه یکی از همان اتفاقات تقریباً خندهدار است که داستان را از جذابیت انداخته، شاید هم نویسنده به درستی نتوانسته وضعیت آداب و رسوم کشورش را بازگو کند. در هر حال این نکته بسیار قابل تأمل است. دخترها به شدت تحت کنترل هستند و هر روز باید در راه آرایشگاه با «محمد» برادر «دالیا» همراه شوند و جالب اینجاست که «محمد» از صبح تا پایان کار جلوی درب شیشهای آرایشگاه مینشیند و زاغ سیاه آرایشگرها را چوب میزند، تا دست از پا خطا نکنند. دو دختر جوان هم موها و صورت زنها و مردها را در کنار هم سر و سامان میدهند. اما سؤال اصلی اینجاست در جایی که دختری با حجاب کامل از خانه بیرون میآید و کوچکترین ارتباطش با مردی غریبه میتواند منجر به مرگش شود، چگونه میشود قبول کرد که با داشتن شغل آرایشگری، این چارچوبها و تقیدها را بردارد و بهراحتی موهای یک مرد غریبه - که در نظرها خانوادههای اردنی حکم یک راهزن و غارتگر را دارد - کوتاه کند؟ یا چگونه فرهنگ آن قدر پیشرفت کرده که دو خانواده با مذهبی جداگانه ارتباط صمیمانه و محکمی با هم دارند و حتی آزادی «نرما» باعث نگرانی نمیشود که مثلا «دالیا» دست از حجابش بردارد؟! در صورتی که نویسنده عنوان میکند هنوز در این دو خانواده زنان کتک میخورند و همسر برادر «دالیا» با گرفتن مدرک دندانپزشکی خانهداری میکند و بهشدت مورد ضرب و شتم قرار میگیرد که «چرا غذا بینمک است!» این نکته اگر نزدیک به واقعیت باشد بسیار دردناک است و این که چرا این همه جهالت، آن هم بهصورت آشکارا رواج دارد. وجود تناقضهای بسیار و مسائلی غیرقابل درک هر چند امکان دارد در خیلی از جوامع باشد اما به این حد گسترده و فراگیر نیست. مسائل کتاب «غرور گمشده»، ذهن انسان را به این مشغول میکند که شاید داستانی تخیلی میخواند و یا نویسنده خواسته حقایقی را بیش از پیش سیاه کند تا همه چیز برای پذیرفتن یک رابطهی نامشروع بهعنوان رابطهای آسمانی، آماده شود. هر چند نمیشود از ظلمی که به زنان در دنیای عرب و غیر عرب و ... میشود، بهراحتی گذشت و این مسئلهای فراگیر است نه مخصوص دنیای اعراب!
«هر زن عربی از بدو تولد آموخته است که آن چه در نظر آنها خشونت و سبعیت دیده میشود، برای مردها یک الزام است؛ پس فطرت خشن برادران من، برای زن عرب تعجبآور نیست و اینها اسراری است که از خیابانها پوشیده میماند. همهی مردان عرب آموخته شدهاند که این وظیفهی آنهاست که زنان را در زندگی، منظم و لگامپذیر تربیت کنند و تنبیه بدنی را بهترین راه برای این کار میدانند و برادران من استثناء نبودند. این که میشنیدیم زنان از شوهر، پدر، برادرها و حتی پسرهایشان نیز کتک میخوردند، آن هم به بهانههای ساده مثل پخت بد شام، یا زیاد طول کشیدن رختشویی چندان غیر عادی و عجیب نبود.» ص36
داستان، در صفحات اول فقط معرفی و توصیف است. طرز برخورد با مشتریها رفت و آمدها و سختیها، گاهی هم از غذا خوردن و ریزهکاریها صحبت میشود اما داستان در آن قسمت اوج میگیرد که مرد مسیحی جوانی به نام «میشل» وارد آرایشگاه میشود و در یک آن عاشق و دلباختهی «دالیا» میشود. از اینجا به بعد است که مشکلات یکی پس از دیگری سر باز میکنند و زندگی دو دختر جوان دستخوش بازیهای عشق و عاشقی میشود. کار «نرما» و «دالیا» دیگر آرایش و پیرایش نیست، بلکه کشیدن نقشههایی است تا بتوانند «میشل» را بیشتر ملاقات کنند. در کشوری که دختران آن اجازه ندارند در ساعات اولیهی شب حتی با برادرانشان بیرون از خانه باشند و همیشه تحت نظر خانوادهاند، چه طور امکان دارد خانوادهی این دو دختر آنها را برای یک هفته تنها بگذارند و آنها هم در کمال آرامش برنامههای آرایشگاه را تعطیل کنند و با «میشل» به جاهای مختلف و گردش بروند. «دالیا» اکثر اوقات با «میشل» تنهاست و آن دو آرزو دارند کاش مذهب بینشان دیوار جدایی ایجاد نمیکرد تا میتوانستند بهراحتی ازدواج کنند.
چیزی که در کتاب بیشتر از همه چیز خودنمایی میکند حالات مرموز و عجیب و غریب مردها است. خواننده بلافاصله حس میکند که «محمد» از قضایایی بو برده است که هیچ به نفع دختران نیست اما «دالیا» به سبب عشق به «میشل» هوش و حواس را از دست داده و بدون توجه و گاه با دلهرهی کمی در کنار مرد غریبه به تفریح میپردازد و «نرما» هم از هیچ کمکی فرو گذار نمیکند؛ لباسهای رنگارنگ و زیورآلات به دوستش میدهد تا او را در دنبال کردن عشقی پاک کمک کند.
چند ماهی از آشنایی «دالیا» و «میشل» میگذرد و با این که به نظر در رفت و آمدها بسیار محتاطانه و پاک رفتار میکنند، اما ناگهان دختر مسلمان نگران میشود و شبانه به دوستش تلفن میکند.
«فکر میکنم آن دو نفر چیزی میدانند، از شانزده سالگی من به این طرف هیچ وقت پدرم نپرسیده نماز میخوانم یا نه؟ و محمد دو روز است که از من دوری میکند یک بار هم نگاه کاملاً معناداری به من انداخت. همهی اینها یعنی چه؟ من میترسم ... !» ص126
و این بیشترین حس دلهره است که «دالیا» پس از چند ماه در چند جمله بهکار میبندد.
درست در همین جای داستان و بعد از این مکالمهی کوتاه، آن چه باعث تأسف و اندوه است اتفاق میافتد؛ اتفاقی که زمینهساز نویسنده شدن «نرما خوری» میشود.
صبح روز بعد زمانی که دختر مسیحی منتظر دوست مسلمان خود است تا به آرایشگاه بروند، میفهمد که پدر «دالیا» با وارد کردن ضربات چاقو به سینهی دخترش او را به جایی که لایقش بوده فرستاده!
«پرسیدم: "چه شده؟ کجاست؟"
تنها کسی که جواب داد، پدرش بود. با غیظ گفت: "اون کجاست؟! جایی که بهش تعلق داره، این جاییه که او رفته!"
پرسیدم: "یعنی چه؟ چه شده؟ او کجاست؟"
با تشر گفت: "نگران نباش. اگر بفهمم که تو میدانستی یا به هر طریقی بهش کمک کردی، بهزودی دنبالش خواهی شتافت ... من خانهام را پاک کردم! این کاریه که من کردم. بخش فاسد را قطع کردم و دوباره شرف و ناموس و نام خانوادگیام را احیا کردم و هرگز هم دختری نداشتهام، این را بفهم!"» ص131
وی به جای این که از طریق عاقلانه و قانونی مشکل دخترش را حل کند، کشتن وی را بهترین و درستترین راه میداند؛ بدون این که بخواهد از کم و کیف ماجرا مطلع شود.
کل ماجرا با مرگ «دالیا» خاتمه پیدا میکند و بقیهی داستان که تقریباً به هفتاد صفحه میرسد مربوط میشود به خاکسپاری «دالیا» و فعالیتهایی که «نرما» برای نجات جان «میشل» انجام میدهد تا او قربانی بعدی خانوادهی «دالیا» نباشد؛ چون ظاهراً در میان اعراب این طور مرسوم است که دختر و پسر دخیل در ماجرای عاشقانه باید کشته شوند. در آخر هم نویسنده با کمک «میشل» از اردن به یونان و سپس به استرالیا فرار میکند.
داستان با وجود حقیقی بودن، بیشتر شبیه به تعریف یک ماجرا است تا یک رمان دویست صفحهای! آن چه در این کتاب خوانده میشود یک سری گفتوگوها و واکنشهاست که هرگز بهخوبی نتوانسته فضای داستان را القا کند و خواننده درست بعد از مرگ دختر مسلمان متوجه قساوت و بیرحمی مردان عرب میشود. تا قبل از آن، هیچ نشانه یا حتی کوچکترین پرخاشی از سمت پدر یا برادران وجود ندارد. فقط کنترل رفت و آمد کمی به فضا کمک کرده اما هیچ اتفاق یا جریانی وجود ندارد که حس ترس و دلهرهی «دالیا» را در آخرین لحظات به مخاطب برساند؛ گویی پلکانی که او را به اوج داستان میبرد، چند پلهی شکسته دارد که بهسختی میتوان از آنها گذر کرد.
آن چه که نویسنده دوست داشته تا آن را در کتابش به تصویر بکشد ظلم و ستمی است که بر زنان اعمال میشود و عاقبتی است که بهدنبال آن میآید. اما پرداختن به موضوعاتی مثل آمار گرفتن از زنانی که باردارند و پسر را به دختر ترجیح میدهند، یا اشاره به قتل ناموسی یکی از مشتریان، نمیتواند صرفاً راه را برای نقطهی اوجی اینچنینی باز کند.
در طول داستان این طور بهنظر میآید که «دالیا» با همراهی نویسنده چند هفته یکبار به دیدن «میشل» میرود آن هم بسیار پاک و عفیف و با نهایت دقت؛ چیزی که به احتمال زیاد خوب به آن توجه نشده، اما به یکباره و در میان بهت و ناباوری، طوفان سهمگین عشق که تازه به جریان افتاده بود، با قتل معشوق پایان میپذیرد.
«غرور گمشده» داستان زنانی است که تحت سلطهی مردان به دنیا میآیند زندگی میکنند و سپس میمیرند. همیشه هم مرگ یک قتل نیست، بلکه گاهی زنان در خانهی خود به مرگ تدریجی متهم میشوند و درکنار کارهای سخت و سنگین، از ابراز هر گونه احساس محرومند. احساسات آنها فقط در خانه و نسبت به شوهر و فرزندان مذکر اتفاق میافتد، چه در کتاب میخوانیم که حتی مادر «دالیا» اجازه ندارد برای مرگ فرزندش گریه کند چه برسد به سوگواری و پوشیدن لباس سیاه!
به هر حال داستان با همهی ضعفهایش یک واقعیت تلخ اجتماعی در دنیای اعراب را نشان میدهد؛ اعرابی که اگر چه هنوز در بادیهها زندگی میکنند و در هوای داغ و شرجی، زیر سایهی چادر میخوابند اما استفاده از تلفن همراه و کامپیوتر و ... را از قلم نینداخته و آن را با زندگی سنتی خود تلفیق کردهاند.
نکتهی آخر در مورد داستان، ترجمهی آن است. گویا مترجم نتوانسته در بعضی جاها کلمات دوستانه و عاشقانه را به فارسی ترجمه کند و به همان زبان عربی استفاده شده است. گاهی هم بعضی از تکیهکلامها و گفتوگوها و نجواها خواننده را گیج میکند و فهمیدن معنا را مشکل.
«غرور گمشده» فضای خفقان اردن است در حالی که زنان در آن جا حق رأی دارند و برخلاف کشور همسایهاش عربستان، میتوانند رانندگی کنند. ظاهر این کشور بسیار مدرن و پیشرفته است و شاید کمتر کسی بتواند چنین ظلمی را که در پایان کتاب چند نمونه از آن هم آورده شده باور کند. به هر حال آداب و رسوم و غیرتهای نابهجا و غلط گذشته که از زمان ظهور اسلام هم رواج داشته، سر فصلهایی نیستند که بشود با آوردن تکنولوژی و صنعت اروپایی و آمریکایی آن را عوض کرد چرا که برخلاف آموزههای رسول خدا، دخترستیزی و ظلم به زنان جزء جداییناپذیر زندگی اعراب جاهل دیروز و امروز است.