به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی
اشاره
در دوازدهم بهمن 1357 حضرت امام خمینی(ره) پس از حدود پانزده سال دوری و تبعید از وطن، در میان استقبال پرشور مردم، قدم به خاک ایران اسلامی گذاشت و بزرگترین استقبال تاریخ، در تهران شکل گرفت. استقبال گستردهی مردم آگاه و بیدار ایران از امام، چنان بینظیر بود که میتوان گفت در هیچ دورهای از تاریخ معاصر، مردم، از یک شخصیت محبوب خود، این چنین استقبال نکردهاند. امام، پس از یک سخنرانی کوتاه تشکرآمیز در فرودگاه، برای ادای احترام به شهیدان انقلاب اسلامی به مرقد آنها در بهشت زهرا(س) رفتند. در مسیر بهشت زهرا(س)، دریایی از انسانها موج میزد و اتومبیل با کندی میتوانست حرکت کند. ساعتها طول کشید تا این فاصله طی شد. اتومبیل حامل امام را دهها موتورسوار حفاظت میکرد. بر سقف اتومبیل حاملِ حضرت امام، جوانان عضو کمیتهی استقبال قرار داشتند و از مردم درخواست میکردند که راه را باز نمایند. صدها خبرنگار و عکاس، از این مراسم عکس میگرفتند تا هر چه زودتر، این حادثهی تاریخی را مخابره نمایند. جمعیت استقبالکننده در طول سی و سه کیلومتر از فرودگاه مهرآباد تا بهشت زهرا را بین پنج تا هشت میلیون نفر - یعنی بیش از جمعیت آن روز تهران - تخمین زدند. صدها هزار نفر از شهرهای مختلف کشور به تهران آمده بودند تا در این مراسم باشکوه شرکت نمایند. ورود اتومبیل حامل امام، با آن جمعیت انبوه امکانپذیر نبود لذا از هلیکوپتر استفاده شد. امام در بهشت زهرا(س)، در جایی که هزاران شهید گلگونکفن انقلاب آرمیده بودند و در میان انبوه جمعیت، سخنان مهمی ایراد فرمودند. ایشان در این سخنرانی که یکی از پرجمعیتترین اجتماعات تاریخ بود، غیرقانونی بودن رژیم سلطنت پهلوی را با استدلال، مطرح و خطوط آیندهی انقلاب و دولت اسلامی را ترسیم نمودند.
پیروزی انقلاب اسلامی
از هفده تا بیست و دوم بهمن 57، ایران یکی از دورانهای استثنایی تاریخ سیاسی جهان را گذرانید. در این ایام، دو دولت در یک مرکز و بدون هیچ گونه مرزبندی مواجه بودند. دولتی که پشتوانه و عامل مشروعیت خود را از دست داده و از قدرت نظامی محروم گشته و با انقلابی عظیم روبهرو بود و دولت دیگری متکی به رهبری انقلاب تودههای میلیونی مردم بود و به جای قدرت نظامی، تنها به ارتش مردم وابستگی داشت. با وسعت یافتن دامنههای انقلاب، قرار بر این شد که سران ارتش رژیم پهلوی، دست به کودتا زده، با به دست گرفتن قدرت، انقلاب مردمی را سرکوب سازند. از این رو از ساعت چهار بعدازظهر روز بیست و یک بهمن 57، حکومت نظامی اعلام شد. حضرت امام خمینی(ره) فرمودند که مردم به حکومت نظامی اعتنایی نکنند. مردم نیز همچنان به یورش خود به مراکز دولتی و نظامی و انتظامی ادامه دادند و تقریباً تمام این مراکز با اندک درگیری و مقاومت، تسخیر شد و به دست مردم افتاد.
این درگیریها در روز بعد نیز بهشدت ادامه یافت. در این روز هزاران زن و مرد و پیر و جوان، هر یک به اندازهی توان خود برای سرنگونی نهایی رژیم ظلم و جور، کوشش کردند. آنها با سنگربندی در خیابانها، سینه سپر کردن در برابر تانکها و با فداکاری و جانفشانی، انقلاب را به پیروزی رساندند. نه فقط در تهران، بلکه در تمامی شهرهای ایران، درگیری مردم با بقایای رژیم شاه جریان داشت. هنگامی که خبر حرکت نیروهای نظامی از شهرهای مختلف ایران به سمت تهران برای سرکوب قیام مردم پخش شد، مردم شهرهای مسیر، به درگیری با نیروهای نظامی پرداختند و با بستن راه، مانع حرکت آنها به سمت تهران شدند. برخی از فرماندهان ردهبالای ارتش در این درگیریها به دست مردم کشته شدند تا این که، ارتش، بیطرفی خود را اعلام کرد.
سرانجام روز سرنوشت فرا رسید و در بیست و دوم بهمن 1357، نظام پوسیدهی ستمشاهی فرو ریخت و ریشههای فاسد دودمان سیاه پهلوی از این کشور اسلامی، کنده شد. مبارزهی پانزده سالهی ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی(ره) به ثمر رسید و با سرنگونی نظام 2500 سالهی شاهنشاهی، انقلاب شکوهمند اسلامی ایران پیروز گردید.
کوچههای آسمان
پدر بیمار بود. دکتر به او گفته بود فقط باید استراحت کند. برف سنگینی میآمد. او روی تختش دراز کشیده بود و مدام غُر میزد. مامان، یک فنجان قهوه برایش ریخت و آن را کنار تختش گذاشت. به طرف بخاری رفت و گرمای آن را بیشتر کرد. از لای پرده بیرون را نگاه کرد. برف، حسابی همه جا را سفید کرده بود.
صدای بوق چند ماشین و سر و صدای خبرنگارها، باز بلند شد. آنها داشتند بر میگشتند. پدر قرصهایش را خورد و روی تختش نشست. دوباره شروع به غُر زدن کرد. فنجان قهوه را برداشت و گفت: «دوباره سر و کلهی این مزاحمها پیدا شد. من از خبرنگار متنفرم.»
مدتی بود که «نوفل لوشاتو» مهم شده بود. مامان داشت گلدوزی میکرد. آهی کشید و گفت: «آنتوان! این قدر خودت را برای چیزهای کوچک عصبی نکن! ما بهدلیل بیماری تو به این دهکدهی دورافتاده آمدهایم. تو فقط باید به سلامتیات فکر کنی!» پدر قهوه را هورت کشید و با عصبانیت فنجان را کنار گذاشت. بعد سرش را زیر ملافه کرد و گفت: «مگر این مزاحمها میگذارند؟»
من مشقهایم را مینوشتم اما گوشم به حرفهای پدر بود. «ریتا» خودش را برای مامان لوس کرد و گفت: «مامان! گلدوزی کی تمام میشود. به کریسمس چیزی نمانده. میخواهم زودتر آن را به لباسم بدوزی.» مادر آن را نشان خواهرم داد و گفت: «دیگر چیزی نمانده که تمام شود، دخترم.»
اصلاً حوصلهی لوسبازیهای این دختر نُنُر را نداشتم. به پدر گفتم: «پدر! من امروز صبح، آن آقا را دیدم. خیلی مهربان به نظر میرسد.» پدرم پشتش را به ما کرده بود. با تمسخر گفت: «آره، میدانم! بهخاطر همین است که این جا این قدر شلوغ شده. اگر او این جا نبود من کمتر از سر و صدای این خبرنگارهای سمج، سرسام میگرفتم.» گفتم: «آن قدر آرام و باوقار بود که دلم میخواست به او سلام کنم و با او حرف بزنم. اما او که زبان ما را بلد نیست.» با بیحوصلگی گفت: «او هم یکی است مثل کشیشهای خودمان. مگر ما کم کشیش داریم؟» پرسیدم: «راستی پدر! ایران کجاست؟» پدر گفت: «چه میدانم پسر؟» مامان گفت: «بس کن مارسل! پدرت نیاز به استراحت دارد.»
پدر باز با لحن تمسخرآمیزی گفت: «اُوه آره! پدر نیاز به استراحت دارد اما هیچکس این را نمیفهمد.» خیلی توی ذوقم خورد. به نوشتن مشقهایم ادامه دادم. اما من میدانستم که آن مرد، با بقیه خیلی فرق دارد. دیروز وقتی به صورتش خیره بودم، به من لبخند زد و چیزی گفت. شاید سلام کرده بود. از لبخندش میشد فهمید. حالا این همه خبرنگار و پلیس به این دهکده آمده بودند تا با او صحبت کنند.
اگر او یک آدم معمولی بود که این قدر خبرنگار جمع نمیشد. آنها چرا سراغ بقیهی خارجیها و توریستها نمیروند؟ چرا همهشان توی این دهکده جمع شدهاند؟ دلم میخواست دربارهی او از پدرم بپرسم اما چه فایده؟ او حسابی عصبی بود. از شلوغی بدش میآمد. حالا هم که دیگر مشکل اعصاب پیدا کرده است.
به مامان گفتم: «امسال هیچ کس برای ما کادوی کریسمس نمیآورد. حتی عمو فرانک. کاش کریسمس را در پاریس میگذراندیم. در خانهی خودمان.» مامان گفت: «مارسل! ما اینجا نیامدهایم که تو مدام مشکلاتمان را بیشتر کنی. کریسمس امسال را بدون کادو برگزار میکنیم.»
اخم کردم. ته مدادم را جویدم. مامان لبخندی زد و گفت: «خیلی خوب! اخم نکن. من برای فردا شب، کیک سیب میپزم.» ریتا پرید هوا و گفت: «جانمی! یوهو! کیک سیب.» به او نیش باز کردم و گفتم: «تو که کادویت را گرفتی و میخواهی آن گلدوزی مامان را روی لباست بچسبانی و پیش همکلاسیهایت پُز بدهی.» ریتا با شیطنت پاسخ داد: «خودت چی؟ حیوانی مارسل. هیچ کادویی برای پُز دادن پیش دوستانش ندارد!» از دست این دختر، حسابی لجم درآمد. آمدم جوابش را بدهم که مامان گفت: «بچهها! بس کنید. مارسل! برو توی اتاقت و تا موقع شام بیرون نیا». او میدانست که دعوای من و ریتا تمامی ندارد.
دفترم را برداشتم و به اتاقم رفتم. حتی شامم را هم در اتاقم خوردم و سر میز نیامدم. مدام به آن مرد روحانی فکر میکردم. او هیچ شباهتی به کشیشهای خودمان نداشت؛ به جز آن لباس سیاه و بلند. آن شب را با فکر او خوابیدم.
صبح روز بعد، باز هم سر و کلهی خبرنگارها پیدا شد ولی سر و صدای آنها پدر را از خواب بیدار نکرد. شاید به خاطر قرصهایی بود که میخورد. بعد از صبحانه خواستم بیرون بروم. مامان گفت: «خیلی مواظب باش. هوا خیلی سرد است.» گفتم: «بله، مامان.» دستکشهایم را به دستم کردم و خودم را حسابی پوشاندم. آن مرد روحانی درون خانهاش بود و من نمیتوانستم او را ببینم.
به خانه برگشتم. من دوستی در نوفل لوشاتو نداشتم. در این مدت، هیچ کس به خانهی ما نیامده بود و این موضوع همگی ما را سخت بیحوصله میکرد.
امشب، شب کریسمس است. پدر یک درخت کریسمس تهیه کرده بود. ریتا و مامان هم دورتادور آن را تزئین کرده بودند. بوی کیک سیب در خانه پیچیده بود. اما ما امسال یک خوشحالی ظاهری و ساختگی داشتیم، آن هم به دلیل بیماری پدر و زندگی در این روستای دور افتاده. نه دوستی و نه همسایهای.
دلم میخواست آن درخت را از جایش بلند میکردم و از خانه بیرون میانداختم و آن گلدوزی جلوی پیراهن ریتا را میکندم و پاره میکردم. هر چه هوا تاریکتر میشد لج من بیشتر در میآمد. هر سه، کلاه بوقی سرشان گذاشته بودند. پدر با یویو بازی میکرد و ریتا و مامان هم شیپورک میزدند. حالم از این رفتارشان به هم میخورد. ما این کار را هر سال میکردیم اما امسال این کارها و شعرهایی که میخواندند به نظرم چرند میآمد.
ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد. یعنی چه کسی بود؟ ما که در این دهکده کسی را نداشتیم. چهارتایی دم در آمدیم. من در را باز کردم. خدای من! یک لحظه فکر کردم مسیح از آسمان نازل شده و آمده تا در جشن کریسمس ما شرکت کند... اما نه. او همان مرد روحانی بود. او با لبخندی شیرین در چشمان من نگاه میکرد. همگی بهتمان زده بود. بعد یک جعبه شیرینی ایرانی و چند شاخه گل سرخ به من داد و جملاتی گفت که هیچ کدام نفهیمدیم ... اما من فهمیدم.
او داشت کریسمس را به ما تبریک میگفت و از سر و صدای خبرنگارها معذرت میخواست. لبخندی زد و رفت. اشک شوق در چشمان مامان حلقه زده بود. این عجیبترین و رؤیاییترین کریسمس ما بود. حتی خوشحالتر از وقتی بودم که عمو فرانک به من کادو میداد. گویی او خودِ مسیح بود که به خانهی ما آمده بود. (برگرفته از: پرتوی از خورشید، ص268، به نقل از علیاکبر محتشمی)
در محضر نور
میخواهم بین امتم باشم
روزی از کمیتهی استقبال از تهران به پاریس تلفن زدند. بنده مسئول دفتر امام بودم. تلفنکننده شهید مظلوم «دکتر بهشتی» بود که میگفت: «برای ورود امام برنامههایی تنظیم شده است. به عرض امام برسانید که فرودگاه را فرش میکنیم، چراغانی میکنیم، فاصلهی فرودگاه تا بهشت زهرا را با هلیکوپتر میرویم و...». وقتی خدمت امام(ره) مطالب را عرض کردم، پس از استماع دقیق که عادت همیشگی ایشان بود که اول سخن طرف مقابل را بهدقت گوش کنند و آنگاه جواب گویند، با همان قاطعیت و صراحت خاص خود فرمودند: «برو به آقایان بگو مگر میخواهند کوروش را وارد ایران کنند؟ ابداً این کارها لازم نیست. یک طلبه از ایران خارج شده و همان طلبه به ایران باز میگردد. من میخواهم در میان امتم باشم و همراه آنان بروم، ولو پایمال شوم.» ( برداشتهایی از سیرهی امامخمینی(ره)، ج1، ص110؛ به نقل از حجت الاسلام سیداحمد خمینی)
همرنگ و همدل با مردم
خبرنگاری در پاریس از امام(ره) هنگامی که قصد عزیمت به ایران کرده بودند و فرودگاه بسته بود، سؤال کرد: «با توجه به این که بازگشت حضرت آیت اللّه ممکن است باعث خونریزی بیشتر شود، آیا باز هم حضرت عالی اصرار به بازگشت خواهید داشت؟» امام فرمودند: «من باید پیش برادرهایم باشم تا اگر بنا باشد که خون من بریزد، در بین رفقای خودم و همراه با جوانهای ایران بریزد.» (برداشتهایی از سیرهی امامخمینی(ره)، ج1، ص110؛ به نقل از حجت الاسلام فردوسیپور)
پاسخ به عواطف مردم
وقتی حضرت امام(ره) در هواپیما در پاسخ به سؤال خبرنگاری که از ایشان پرسید حال که به خاک ایران قدم میگذارید، چه احساسی دارید، فرمودند: «هیچی»، مغرضان و بهانهجویان، مکرر، با تلفن سؤال میکردند که چرا امام از ورود به ایران که این همه فداکاری کرده و جوانان عزیزش را نثار انقلاب کرده، هیچ احساسی ندارند؟ یک روز خدمت امام رسیدم و این موضوع را به ایشان عرض کردم. امام با تعجب فرمودند: «چه قدر بیانصافند. نسبت به عواطف و احساسات و فداکاریهای مردم در سخنرانی فرودگاه گفتم که این همه عواطف و احساسات بر دوش من سنگینی میکند و من نمیتوانم پاسخ آن را بدهم؛ لکن راجع به خاک ایران هیچ گونه احساسی ندارم؛ زیرا برای من خاک ایران و عراق و کویت یکسان است». (برداشتهایی از سیرهی امامخمینی(ره)، ج1، ص 134؛ به نقل از حجت الاسلام فردوسیپور)
همدرد مردم
یک بار که خداوند رحمان به این بنده توفیق عنایت نمود که به دستبوسی امام(ره) تشرف حاصل کنم، آن جناب در سرمای سوزان، در رواق کوچک خانهی خود، روی یک صندلی کهنه نشسته بود و سرمای آزاردهندهی جماران دست وصورت ایشان را تقریباً به سرخی متمایل ساخته بود. علت را جویا شدم که چرا وسیلهی گرمکنندهای در این سرمای سخت و فضای باز نزد ایشان گذاشته نمیشود؟ پاسخ شنیدم که ایشان میخواهند با مردم همدرد باشند و به نمونهای از این مواسات اشاره کردند که وقتی لباس امام را به بیت برای شستوشو داده بودند، هنوز شسته نشده بود. علت را پرسیدند، پاسخ شنیدند که هنوز نوبت دریافت کوپن پودر رختشویی برای بیت نرسیده است و پس از اعلام شدن کوپن، شسته میشود. (برداشتهایی از سیرهی امامخمینی(ره)، ج1، ص130 ـ131؛ به نقل از حجت الاسلام سیدمحمدباقر حجتی)
خواهان آزادی مردم
اتفاق جالبی دربارهی روح مردمی امام(ره) به هنگام فوت آیت اللّه طالقانی افتاد. وقتی امام برای مراسم به مسجد اعظم قم آمدند، آن قدر شلوغ شد که کفش امام گم شد و ما بهسختی توانستیم ایشان را از میان جمعیت بیرون بیاوریم. فردای آن روز که قرار بود امام در همان جا شرکت کنند، قبلاً، تعدای پاسدار را در مسجد مستقر کردیم که مسجد و محل حضور امام را کنترل کنند و یکی از دربهای مسجد را ببندند. پس از این که برنامه تمام شد، امام به جای سوار شدن به ماشین به میان مردم رفتند و مردم ایشان را احاطه کردند. در بین راه، امام به مرحوم «آقای اشراقی» فرموده بودند: «کی گفته جلوی مردم را بگیرند و مردم را پشت در نگه دارند؟ این کارها دیگر تکرار نشود.» (برداشتهایی از سیرهی امامخمینی(ره)، ج1، ص140؛ به نقل از حجت الاسلام انصاریکرمانی)
من محافظ نمیخواهم
مشکل بسیار بزرگی روزهای اول پیروزی انقلاب در قم از نظر حفاظت و امنیت وجود داشت و آن این که امام مانع میشدند از این که پاسداری با اسلحه دنبال ایشان باشد؛ همیشه میفرمودند: «من مأمور مسلح نمیخواهم»؛ با این که شبها امام به منزل فضلا و شهدا میرفتند و احتمال خطر بسیار زیاد بود. مردم قم هم به مجرد این که باخبر میشدند امام از یکی از خیابانها یا کوچهها عبور میکنند، همگی از خانه بیرون میریختند و دور ماشین امام جمع میشدند. حتی روی سقف ماشین سوار میشدند که نه راننده میدانست کجا میرود و نه امام؛ در عین حال، ایشان میفرمودند: «کسی دنبال من نیاید. مردم از من محافظت میکنند». (برداشتهایی از سیرهی امامخمینی(ره)، ج1، ص149؛ به نقل از حجت الاسلام انصاریکرمانی)
دلداری دادن به دشمن
از ویژگیهای حضرت امام که از این حیث بینظیر یا کمنظیر بودند، آرامش و اطمینان ایشان و قوت قلب خدادادی ایشان بود و به عبارت دیگر، ارتباط ایشان به خداوند متعال و قوت ایمان و اعتقاد به خدای متعال و انقطاع از ماسوی الله بود. اصلاً وحشت و اضطراب قلب از ایشان دیده نشد و در هیچ موردی متزلزل نشدند؛ بلکه تصمیم جدی به انجام وظیفهی شرعی خود میگرفتند و آن را پیگیری میکردند و چون دیدند خطر جدی برای اصل و ریشهی اسلام پیش آمده، برای خدا قیام نمودند. فرازی از سخنان ایشان در مسجد اعظم ـ پس از مراجعت از بازداشت اوّل ـ که همهی حضار شنیدند، این بود: «والله! هنگامی که مرا میبردند به طرف تهران، خوف و وحشتی در دل نداشتم و ترسی در دل من نبود؛ بلکه مأمورانی که مرا میبردند مضطرب و خوفناک بودند و من آنها را تسلی میدادم.» از قرار معلوم، شبی که برای بازداشت ایشان، مأموران به خانهی ایشان ریخته بودند و با لگد به در اتاق زده بودند که در شکسته شده بود، ایشان بیرون آمده و فرموده بودند: «این وحشیگریها چیست؟ شما مگر وحشی هستید؟ صبر کنید من لباسهایم را بپوشم، خودم میآیم.» (صحیفهی دل، ج1، ص36؛ به نقل از: حجت الاسلام حسین تقویاشتهاردی)
آرام چون نسیم
روزهای آخر بهمن در مدرسهی علوی بهعنوان خدمت، شب و روز رفت و آمد داشتم. متأسفانه! یادم نیست از که شنیدم که نیمهشب بیست و دوم بهمن بههنگام درگیری سخت مردم با دشمن، آقای اشراقی، داماد ایشان را بزرگان قم به محل خواب ایشان فرستادند که حضرت امام را بیدار کرده، اوضاع را بازگو کند. آقای اشراقی فرمودند: «به اتاق آقا رفتم. یک بار ایشان را صدا زدم و پنجره را باز نمودم و عرض کردم: «بشنوید چه خبر است!« کنار پنجره آمدند و صدای مردم و شلیک اسلحهها را که شنیدند، به طرف رختخواب خود برگشتند و با آرامش عجیبی فرمودند: "ما پیروزیم." و در این زمان بود که اکثر قریب به اتفاق در وحشت بودند و احتمال کودتای فراگیر قوی بود.» (صحیفهی دل، ج1، ص25 - 26؛ به نقل از: حجت الاسلام شیخحسین انصاریان)
اسطورهی توکل
رهبر کبیر و بنیانگذار بزرگ انقلاب، همیشه همهی موفقیتهای خود را از خدا میدانست و لحظهای از کمک و پشتیبانی او غافل نبود. در جریان پیروزی انقلاب اسلامی، هنگامی که فرماندار نظامی اعلام نمود از ساعت چهار بعدازظهر هر کس از منزل بیرون بیاید، هدف گلوله قرار خواهد گرفت، امام فرمودند: «بر همه لازم است که در ساعت تعیین شده (چهار بعدازظهر) در خیابان باشند و استقامت نمایند.» یاران امام احتمال حمله به جایگاه ایشان را میدادند. لذا در پشت مدرسهی علوی، خانهای برایشان در نظر گرفتند و از ایشان خواستند به آنجا بروند؛ ولی حضرت امام با تکیه بر پشتوانهی الهی و توکل به خدا، باشجاعت تمام فرمودند: «من از اتاق بیرون نمیروم. شماها اگر میترسید، بروید.» (مجلهی نور علم، دورهی سوم، ش7، ص114)
تصمیم آگاهانه
گاهی اوقات ممکن است تردید در تصمیمگیری موجب شکست شود. حضرت امام همیشه بهموقع و بهجا تصمیم میگرفتند؛ مثلاً زمانی که رژیم طاغوت تصمیم گرفت که ساعت چهار و نیم بعد از ظهر روز بیست و یک بهمن را حکومت نظامی اعلان کند، امام بهموقع، یعنی حدود نیم ساعت بعد از اعلان خبر فرمودند: «حکومت نظامی لغو شود و همهی مردم به خیابانها بیایند.» چنین شد و بهدنبال آن سروصدا و درگیری آغاز شد. انقلابیون به کمک بلندگو و با موتور و ماشینهای شخصی در خیابانهای تهران به راه افتادند و همهی مردم را مطلع کردند تا با وجود اعلان حکومت نظامی از سوی رژیم، در خیابانها حضور جدی داشته باشند. البته بعد از انقلاب روشن شد که اگر این تصمیم بهموقع گرفته نمیشد، همان شب کودتا میشد و محل اقامت امام و جاهای حساس دیگر بمباران میگردید. (مجلهی شاهد، ش3، بهمن 1359؛ به نقل از: حجت الاسلام و المسلمین اکبر هاشمی رفسنجانی)
کابوس زمستان
زمین، نفس کشید و از کابوس زمستانی، سر برداشت. صدای مردی بلندآوازه خواب را در چشمان محنتزدهی باغ شکست. تن دیوارها، از زخم گلایه پر شده بود. در اضطراب چشم کوچه، دریاچهای سرخ روییده بود. فاصلهها محو شدند. خون در رگ حادثه جوشیدن گرفت. پرندگان رهیده از قفس حنجرهها، به آشیانه رسیدند. خیابان رنگ عشق گرفت. آواز رهایی از در و دیوار طنین افکن شد و روح خدا با کلام خویش، معجزه کرد. بدین سان انقلاب پیروز شد.
کوچهها پر از بوی گلاب و اسپند شد. بوی خوش عاشقی، ملائک را به طواف ایران کشانید. عرشیان هلهلهکنان، مژدهی طلوع حق و نابودی باطل آوردند. زلال سپیده، در شریان افق گردش یافت و شب، برای همیشه فراری شد. خبر رسیدن نگار پیروزی، کوچه باغها را گلباران کرد و ظفر پا بر لطافت گلبرگهای میهن گذاشت و در میان گلستان وطن خانه کرد. آن روز همهی گلها شکفتند. اقاقیها سرود لبخند خواندند و آن را غزل غزل در نغمهی شاد عندلیبان چمن پیچیدند و بر اعجاز کلام روحالله(ره) هدیه کردند؛ آن اَبَرمرد که ارمغانش همه سبز و کولهبارش همه نور بود. سالروز پیروزی ظفرمندانهی قلبهای تپنده و مشتهای گرهکردهی ملت غیور ایران مبارک!
گلبرگی از آفتاب
دیو چو بیرون رود...
جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الباطِلُ إنَّ الباطِلَ کانَ زَهُوقاً؛ حقّ آمد و باطل نابود شد. یقیناً باطل نابود شدنی است.(اسراء، آیهی81)
پیشگویی پیامبر(ص)
پیامبر اکرم(ص) فرمودند: یَخرُجُ ناسٌ مِنَ المَشرِقِ فَیُوَطِّئونَ لِلمَهدِیِّ سُلطانَهُ؛ مردمی از مشرق قیام میکنند و زمینهی حکومت مهدی(عج) را فراهم میآورند. (کنز العمّال، ح38657)
روزگاری خواهد آمد
امام صادق(ع) فرمودند: سَیَأتی زَمانٌ تَکونُ بَلدَةُ قُمَّ و أهلُها حُجَّةً عَلَی الخَلائِقِ و ذلِکَ فی زَمانِ غَیبَةِ قائِمِنا إلی ظُهُورِهِ؛ روزگاری خواهد آمد که شهر قم و مردمان آن، حجّت بر دیگر مردمان باشند؛ آن روزگار در زمان غیبت قائم ما است تا آنگاه که ظهور کند. (بحار الأنوار، ج60، ص213)
مردی میآید...
امام کاظم(ع) فرمودند: رَجُلٌ مِن أهلِ قُم یَدعُو النّاسَ إلَی الحَقِّ یَجتَمِعُ مَعَهُ قَومٌ کَزُبَرِ الحَدیِدِ؛ مردی از قم مردم را به حق فرا میخواند و گروهی استوار، چون پارههای آهن، پیرامون او گرد میآیند. (بحار الأنوار، ج60، ص216)
پارسیان، خوشبختترین خلق
پیامبر اکرم(ص) فرمودند: أسْعَدُ العَجَمِ بِالإسلامِ أهلُ فَارِسَ؛ خوشبختترین ملت غیرعرب به واسطهی اسلام، ایرانیان هستند. (میزان الحکمه، ح15756)