ولادت امام موسی کاظم(ع)/7 صفر

نویسنده


ره­نمود

ما مفتخریم که ائمه­ی معصومین(ع) ما در راه تعالی دین اسلام و در راه پیاده کردن قرآن و تشکیل حکومت عدل، در حبس و تبعید به سر برده‌اند.

امام خمینی(ره)

عطر یادها

حضرت امام موسی کاظم(ع) امام هفتم شیعیان، در محلی به نام «اَبْواء» در بین مکه و مدینه که محل دفن حضرت آمنه(س) است، از مادری به نام «حمیده» زاده شد. «ابو الحسن»، «ابو ابراهیم» و «ابو علی»، کنیه‏های آن حضرت و همچنین «کاظم» و «عبد صالح» از القاب آن امام است. آن امام در زمان حکومت «منصور»، «مهدی»، «هادی» و «هارون عباسی» زندگی می‏کرده است. شیخ مفید(ره) برای امام موسی(ع) نوزده پسر و هجده دختر ذکر کرده است. در زمان حیات امام کاظم(ع) شرایط برای مبارزه­ی‏ منفی و قیام علمی و ارشاد مردم، آماده بود، به این جهت، امام، فعالیت خود را در دو جبهه آغاز فرمود: مبارزه­ی‏ منفی و عدم تسلیم در برابر طاغوت و نیر متنفر کردن مردم از دستگاه ظلم و جور عباسی. ایشان دنباله­ی‏ کار پدر بزرگوار خود را گرفت و حوزه­ی‏ علمی تشکیل داد و به تربیت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضیلت پرداخت. آن امام همام نه تنها از نظر علمی، تمام دانشمندان و رجال علمی آن روز را تحت‌ الشعاع قرار داده بود، بلکه از نظر فضایل اخلاقی و صفات برجسته‌ی‏ انسانی نیز زبان­زد خاص و عام بود؛ به­طوری که تمام دانشمندانی که با زندگی پرافتخار آن حضرت آشنایی دارند در برابر عظمت شخصیّت اخلاقی وی، سر تعظیم فرود آورده‏اند.

کوچه‌های آسمان

اتاق خیلی ساده بود. در آن فقط یک زیر‌انداز و یک ظرف آب دیده می‌شد. پرده‌ای کلفت هم جلوی در آویزان بود. همه ساکت نشسته بودند و گوش می‌کردند. امام صادق(ع) برای شاگردانش سخن می‌گفت. کودکی پنج‌ساله هم در کنار امام نشسته بود.

منصور، نگاهی به صَفْوان کرد. او نمی‌توانست از این سؤال بگذرد. ولی چه باید می‌گفت؟ روی پرسیدن آن را نداشت. چه طور می‌توانست به خود اجازه دهد درباره­ی مرگ امام بپرسد. اما وظیفه‌اش پس از درگذشت امام چه می‌شد؟ آیا نباید می‌دانست؟ آب دهانش خشک شده بود. می‌دانست پرسیدن این سؤال بی‌ادبی است. انگار هیچ صدایی را نمی‌شنید. قلبش به­تندی می‌زد.

آب دهانش را قورت داد. دوباره به چهره­ی امام نگاه کرد. مهربانیِ صورت امام به او جرئت داد. امام سخن خود را قطع کرد. در چشمان او نگریست و لبخند زد. منصور فرصت را مناسب دید. کمی به طرف جلو خم شد. با شرم گفت: «پدر و مادرم فدایت شود! مرگ سراغ هر انسانی می‌رود...» سخنش را قطع کرد. امام دوباره به منصور لبخند زد و سر تکان داد. او سخنش را ادامه داد: «... قربانت شوم! اگر... اگر چنین شد، امام پس از شما کیست؟» سپس زیرچشمی به اطرافیان نگاهی انداخت. پرسیدن این سؤال خیلی سخت بود اما بالأخره پرسید. گویی امام منتظر شنیدن آن بود.

لبخند امام پررنگ‌تر شد. منصور از این لبخند، کمی آرام گرفت. امام دستش را بر شانه­ی کودک کنار خود گذاشت. تقریباً او را بغل کرد. فرمود: «وقتی مرگ به سراغم آمد این کودک امام شماست». کودک نگاهی مهربان به پدر کرد و خندید. امام دستش را از روی شانه­ی کودک برداشت و بر سر او کشید. آن کودک، امام کاظم(ع) بود.

همه با مهربانی به کودک نگاه می‌کردند. او چهره­ی دل­نشینی داشت. حاضران خوش­حال بودند. معلوم شد این سؤال در ذهن همه بوده است. منصور، دیگر احساس پشیمانی نداشت. دوستش صفوان دست بر زانوی منصور گذاشت. منصور او را نگریست. هر دو به هم لبخند زدند. حالا خیال همه راحت شده بود. آن­ها امام بعدی خود را هم می‌شناختند.

کودک برخاست. داخل حیاط خانه رفت. امام صادق(ع) مقداری برای حاضران سخن گفت. سخنان امام پایان یافت. اندکی سکوت حاکم شد. صفوان به نمایندگی از همه اجازه­ی رفتن خواست.

امام آن­ها را دعا کرد و برخاست. همه بلند شدند. امام به طرف در رفت. وارد حیاط خانه شد. حاضران نیز به دنبال ایشان حرکت کردند. امام کاظم(ع) در حیاط خانه بازی می‌کرد. او چوبی در دست داشت. آن را مانند عصا در دست گرفته بود. بزغاله‌ای روبه­روی او نشسته بود. امام کاظم(ع) با بزغاله سخن می‌گفت. همه ساکت شدند تا سخنان او را بهتر بشنوند.

او نوک چوب خود را بر زمین می‌زد و به بزغاله می‌گفت: «زود باش! باید به خدایی که تو را آفریده سجده کنی!» همه خندیدند. اگر چه او بازی می‌کرد اما حتی در بازی هم خدا را فراموش نمی‌کرد. امام صادق(ع) لبخند زد. دستانش را گشود. به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت.

صورت و پیشانی او را بوسید. همه جلو آمدند. به امام بعدی خویش تعظیم نمودند. یک‌یک جلو آمدند و دست او را بوسیدند. همه خوش­حال بودند. خوش­حالی آنان از این بود که پاسخ بزرگ­ترین سؤال خود را گرفته بودند.

اندکی گذشت. آنان از تماشای امام کاظم(ع) سیر نمی‌شدند. صفوان اجازه­ی خداحافظی خواست. امام، کودک خود را بر زمین گذاشت و آن­ها را بدرقه نمود. آن­ها از خانه بیرون آمدند در حالی که دل­شاد بودند.1

در محضر نور

بر مرکب سخن

«هارون الرشید»، امام کاظم(ع) را به حضور طلبید. امام به دربار خلیفه رفت. «نُفَیع» پشت در کاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پیش روى او گذشت و با شکوه و جلالى ویژه به درون رفت. نفیع از «عبد العزیز بن عمر» که در کنارش بود، پرسید: «این مرد باوقار که بود؟» عبد العزیز گفت: «او فرزند بزرگوار على ‏بن ‏ابى ‏طالب از آل محمد(ص) است. او موسى بن جعفر(ع)‌ است».

نفیع که از دشمنى بنى‌عباس با خاندان پیامبر(ص) آگاه بود و خود نیز کینه‌ی آنان را به دل داشت، گفت: «گروهى بدبخت‏تر از اینان (عباسیان) ندیده‏ام؛ چرا آنان به کسى که اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد کرد این قدر احترام مى‏گذارند؟ هم­اینک این جا منتظر مى‏شوم تا او برگردد تا با برخوردى کوبنده، شخصیتش را درهم بکوبم».

عبد العزیز با دیدن سخنان کینه­توزانه‌ی نفیع نسبت به امام، گفت: «بدان که اینان خاندانى هستند که هر کس بخواهد با سخن به سوى آن­ها بتازد، خود پشیمان مى‏شود و داغ خجالت و شرم­سارى بر جبین خویش تا پایان عمر مى‏زند.» اندکى گذشت و امام از کاخ بیرون آمد و سوار بر مرکب خویش شد. نفیع با چهره‏اى مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسید: «آى! تو که هستى؟» امام از بالاى اسب نگاهى عاقل اندر سفیه کرد و بااطمینان فرمود: «اگر نَسَبم را مى‏خواهى، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیح‏الله و پور ابراهیم خلیل‏الله هستم. اگر مى‏خواهى بدانى اهل کجا هستم، اهل همان مکانى که خدا حج و زیارت آن را بر تو و همه‌ی مسلمانان واجب کرده است. اگر مى‏خواهى شهرتم را بدانى، از خاندانى هستم که خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده و اما اگر از روى فخرفروشى سؤال کردى، به خدا سوگند! مشرکان قبیله‌ی من راضى نشدند، مسلمانان قبیله‌ی تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر گفتند: "اى محمد! آنان که از قبیله‌ی خویش، هم­شأن و هم­مرتبه­ی ما هستند، نزد ما بفرست." اکنون نیز از جلوى اسب من کنار برو و افسارش را رها کن!» نفیع که همه‌ی شخصیت و غرور خود را در طوفان سهمگین کلام امام بر باد رفته مى‏دید، در حالى که دستش مى‏لرزید و چهره‏اش از شرمندگى سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها کرد و به کنارى رفت.

عبد العزیز با پوزخندى زهرناک به شانه‌ی نفیع زد و گفت: « به تو نگفتم که با او توان رویارویى ندارى!»2

درسى بزرگ

در شهرى که امام در آن زندگى مى‏کرد مردى طرف­دار خلفا مى‏زیست که نسبت به امام بغض عجیبى داشت. او هر گاه امام کاظم(ع) را مى‏دید زبان به دشنام مى‏گشود. حتى گاهى به امیرالمؤمنین على(ع)، نیز ناسزا مى‏گفت. روزى امام به همراه یاران خویش از کنار مزرعه‌ی او مى‏گذشتند. او مثل همیشه، ناسزا مى‏داد.

یاران امام برآشفتند و از امام خواستند تا آن مرد بدزبان را مورد تعرض قرار دهند. امام به­شدت با این کار مخالفت کرد و آنان را از انجام چنین کارى بازداشت. روزى به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعه‏اش ملاقات کند، ولى مرد عرب، از کار زشت خود دست بر نمى‏داشت و به محض دیدن امام، ناسزا مى‏گفت.

امام نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنام‏هاى خود افزود. امام با خوش­رویى به او فرمود: «هزینه‌ی کشت این مزرعه چه قدر شده است؟» مرد با طعنه پاسخ داد: «یک صد دینار» امام پرسید: «امید دارى چه اندازه از آن سود ببرى و برداشت کنى؟» مرد با گستاخى و طعنه پاسخ داد: «من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود». امام پرسش خود را تکرار کرد: «من نگفتم چه سودى به تو خواهد رسید بلکه پرسیدم تو امید دارى چه قدر سود عایدت شود؟» او که از پرسش‏هاى امام گیج شده بود پاسخ داد: «فکر مى‏کنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم.» در این هنگام، امام کیسه‏اى حاوی سیصد دینار طلا بیرون آورد به مرد داد و فرمود: «این را بگیر و کشت و زرعت نیز براى خودت باشد. امید دارم پروردگار آن چه را امید دارى از کشت و کارت سود ببرى، عاید تو سازد.» و مرد سرافکنده و بهت­زده، کیسه‌ی سکه‏هاى زر را از امام گرفت و پیشانى امام را بوسید و از رفتار زشت خود پوزش خواست. امام با بزرگوارى اشتباه او را بخشید. چند روزى گذشت، تا این که یک روز مرد به مسجد آمد و هنگامى که نگاهش به امام کاظم(ع) افتاد گفت: «پروردگار مى‏داند که رسالت خویش را کجا و بر دوش چه کسى قرار دهد.» سخن او موجب تعجب یاران امام شد. مى‏خواستند بدانند چه چیز موجب تغییر رویه‌ی او شده است. از او پرسیدند: «چه شده؟ تو که پیش­تر، غیر از این مى‏گفتى؟» مرد عرب سر به زیر انداخت و گفت: «درست شنیدید و همین است که اکنون گفتم و جز این هرگز چیز دیگرى نمى‏گویم.» آنگاه دست به دعا برداشت و براى امام دعا کرد. مرد از مسجد خارج شد و امام نیز به سوى منزل خویش به راه افتاد. در بین راه، رو به دوستان خود کرد و فرمود: «حال بگویید کدام یک از این دو راه بهتر بود؛ آن چه شما مى‏خواستید یا آن چه من انجام دادم! مشکل او را با آن مقدار پول که مى‏دانید، حل کردم و به­وسیله‌ی آن، خود را از شر او آسوده ساختم.»3

آراستگى و پیراستگى

خدمت امام کاظم(ع) رسید و با ایشان سلام و احوال­پرسى کرد. خوب در چهره‌ی امام نگاه کرد و دید امام، على­رغم سن بالاى خود، محاسن خود را با خضاب سیاه، آراسته و آن را رنگ کرده است. به گونه‏اى که چهره‌ی امام بسیار جوان‏تر شده بود. از امام پرسید: «فدایت شوم، آیا محاسن خود را خضاب نموده‏اید؟» امام پاسخ داد: «آرى! زیرا آراستگى نزد خدا پاداش دارد. از آن گذشته خضاب و آراستگى ظاهرى موجب افزایش حفظ عفت زنان  و پاک­دامنى همسران مى‏شود. زنانى بودند که به سبب عدم آراستگى همسران خود، به فساد و گناه و تباهى راه یافتند.»4

ارزش کمک به مظلوم

از دوست­داران امام کاظم(ع) بود، ولى با دستگاه هارون الرشید نیز ارتباط داشت. روزى امام او را دید و از او پرسید: «اى "زیاد بن ابى سلمه" شنیده‏ام تو براى هارون الرشید کار مى‏کنى و با آنان همکارى دارى؟!» گفت: «بله سرورم!» امام پرسید: «چرا؟» عرض کرد: «مولاى من! من تهی­دستى آبرومندم. مجبورم براى تأمین نیازهاى خانواده‏ام کار کنم.» امام با چهره‏اى عبوس گفت: «اما اگر من از بلندى بیفتم و قطعه­قطعه شوم، برایم بهتر است که عهده‏دار کارى از کارهاى ظالمان شوم یا گامى بر روى فرش‏هاى آنان گذارم مگر در یک صورت. مى‏دانى آن در چه صورتى است؟» گفت: «نه فدایت شوم!» امام گفت: «من هرگز با آنان همکارى نمى‏کنم مگر آن که یا غمى را از دل مؤمنى با حل مشکلش بردارم یا با پرداختن قرض او، ناراحتى را از چهره‏اش بزدایم. اى زیاد! بدان پروردگار کمترین کارى که با یاوران ظالمان انجام مى‏دهد این است که آنان را در تابوتى از آتش قرار مى‏دهد تا روز حساب باز رسد. اى زیاد! هر گاه عهده‏دار شغلى از شغل‏هاى این ظالمان شدى، به برادرانت نیکى کن و به آنان کمک کن تا کفاره‌ی این کارت باشد. وقتى قدرتى به دست آوردى بدان خداى تو نیز در روز قیامت قدرت دارد و بدان که نیکى‏هاى تو مى‏گذرد و ممکن است دیگران آن را فراموش کنند ولى در نزد خدا و براى روز قیامت تو باقى خواهد ماند!»5

کفاره‌ی خدمت به ظالم

«على بن یقطین» بارها نزد مولاى خود امام کاظم(ع) آمده بود تا همکارى خود را با دستگاه حکومتى قطع کند، ولى امام به او اجازه نمى‏داد، زیرا مى‏دانست که او از دوست­دارن راستین اهل بیت پیامبر اکرم(ص) است. بار دیگر خدمت امام خویش آمد در حالى که جانش از دیدار امام به لب آمده بود. از امام اجازه خواست که دیگر به دربار هارون الرشید نرود و استعفا بدهد. امام با مهربانى به او فرمود: «این کار را مکن! ما به تو علاقه داریم. اشتغال تو در دربار خلیفه، وسیله‌ی آسایش برادران دینى توست. امید است که خداوند ناراحتى‏ها را به­وسیله­ی تو برطرف کند و آتش دشمنى و توطئه‌ی آنان را خاموش سازد.» او که نمى‏خواست سخن امام را قطع کند، سراپا گوش شده بود. امام به او فرمود: «اى على بن یقطین! بدان که کفاره‌ی خدمت در دربار ظالمان، گرفتن حق محرومان است. تو چیزى را براى من ضمانت کن، من در مقابل سه چیز را ضمانت مى‏کنم. تو قول بده که هر وقت یکى از مؤمنان به تو مراجعه کرد، هر حاجتى داشت برطرف کنى و حق او را بستانى و با احترام با او برخورد کنى، من نیز ضمانت مى‏کنم که هیچ وقت زندانى نشوى، هرگز با شمشیر دشمن کشته نشوى و هیچ وقت به فقر و تنگ­دستى گرفتار نیایى. بدان هر کس حق مظلومى را بگیرد و دل او را شاد کند اول خدا، دوم پیامبر خدا(ص) و سوم همه‌ی ما امامان را خشنود کرده است.»6

خورشید گیتى­فروز دانش

دانشمند بزرگ مسیحیان بود. «بریهه» نام داشت و مسیحیان به سبب وجود او، بر خود مى‏بالیدند، ولى به تازگى در کارش، زمزمه‏هایى نیز از مردم شنیده مى‏شد. چندى بود که او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده بود و در جست­وجوى رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشى خسته نمى‏شد.

گه‏گاه با مسلمانان درباره­ی پرسش­هایى که در ذهنش ایجاد مى‏شد بحث مى‏کرد، ولى هنوز فکر مى‏کرد به هدف خود دست نیافته است و آن چه را مى‏خواهد بایستى جاى دیگر جست­وجو کند. روزى از روى اتفاق، شیعیان، او را به یکى از شاگردان امام صادق(ع) به نام «هشام بن حکم» که استادى چیره­دست در مباحث اعتقادى بود معرفى کردند. هشام در کوفه مغازه داشت. بریهه با چند تن از دوستان مسیحى خود به مغازه­ی او رفت. هشام در مغازه­ی خود به چند نفر قرآن یاد مى‏داد. وارد مغازه­ی او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بیان کرد. بریهه گفت: «من با بسیارى از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره کرده‏ام اما به نتیجه‏اى نرسیده‏ام. اکنون آمده‏ام تا درباره­ی مسائل اعتقادى با تو گفت­وگو کنم».

هشام با رویى گشاده گفت: «اگر آمده‏اید و از من معجزات مسیح(ع) را مى‏خواهید باید بگویم من قدرتى بر انجام آن ندارم.» شوخ­طبعى هشام آغاز خوبى براى شروع گفت­وگو میان آنان شد. ابتدا بریهه پرسش‏هاى خود را درباره­ی حقانیت اسلام مطرح کرد و هشام با حوصله و صبر، آن چه در توان داشت براى او بیان کرد. پس نوبت به هشام رسید. هشام چند پرسش درباره‌ی مسیحیت از بریهه پرسید ولى بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانع­کننده‏اى به آن­ها بدهد.

 فردا دوباره به مغازه­ی هشام رفت، ولى این بار تنها وارد شد و از هشام پرسید: «آیا تو با این همه دانایى و برازندگى استادى هم دارى؟» هشام پاسخ داد: «البته که دارم!» بریهه پرسید: «او کیست و کجا زندگى مى‏کند؟ شغلش چیست؟» هشام دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و ویژگی‌هاى اخلاقى و منحصر به فرد امام صادق(ع) را براى او گفت. او از نسب امام، بخشش او، دانش او، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت. پس به او نزدیک شد و گفت: «اى بریهه! پروردگار هر حجتى را که بر مردم گذشته آشکار کرده است بر مردمى که پس از آن­ها آمدند نیز آشکار مى‏سازد و زمین خدا هیچ گاه از وجود حجت خالى نمى‏شود». بریهه آن روز سراپا گوش شده بود و آن چه را که مى‏شنید به خاطر مى‏سپرد. او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود. به خانه بازگشت، ولى این بار، با رویى گشاده و چهره‏اى که آثار شادى و خرسندى در آن پدیدار بود. همسرش را صدا زد و به او گفت که هر چه سریع­تر آماده­ی سفر به سوى مدینه شود. فرداى آن روز به سوى مدینه حرکت کردند.

هشام نیز در این سفر آنان را همراهى کرد. سفر با همه‌ی سختى‌هایش به شوق دیدن امام آسان مى‏نمود. سرانجام به مدینه رسیدند و بى‏درنگ به خانه‌ی امام صادق(ع) رفتند. پیش از دیدار امام، فرزند ایشان امام کاظم(ع) را دیدند. هشام داستان آشنایى خود با بریهه را براى امام کاظم(ع) تعریف کرد. امام به او فرمود: «تا چه اندازه با کتاب دینت انجیل آشنایى دارى؟» پاسخ داد: «از آن آگاهم.» امام فرمود: «چه قدر اطمینان دارى که معانى آن را درست فهمیده‏اى؟» گفت: «بسیار مطمئنم که معناى آن را درست درک کرده‏ام». امام برخى کلمات انجیل را از حفظ براى بریهه خواند. شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام، زمان و مکان و خستگى سفر را از یادش برده بود. او آن قدر شیفته‌ی کلام امام شد که از اعتقادات باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید. هنوز به دیدار امام صادق(ع) شرف­یاب نشده بود که به وسیله­ی فرزند او مسلمان شد. آن گاه گفت: «من پنجاه سال است که در جست­وجوى فردى آگاه و دانشمندى راستین و استادى فرهیخته مانند شما مى‏گردم.»7

در کوچه­باغ خاطره

ماه به تماشا ایستاده، آسمان آغوش گشوده، اقاقی‏ها سرود لبخند می‏خوانند و زمین سفره‌ی دل را زیر پای مولودی خجسته گسترده است و همگی به روی او لبخند می‏زنند. قنداقه‌ی زیبای کودک در دستان محبت پدر جای گرفت و کودک به روی او شکرخنده‏های محبت­فزا می‏زد. او موسای قوم معرفت بود و آمده بود که چون رعدی در خواب پریشان قبطیانِ دشنه به دست، بتابد و خواب شیرین را چون کابوسی هولناک در دیده‌ی حزم و خیال‌شان در پرده کشد، و با ید بیضای خویش، حلقوم هر چه تفرعن و بی‌داد را بفشارد و ظلم را از گرده­ی نحیف و زخم‌خورده­ی انسان بر دارد. مشت سامریان را باز کند و ظلم فرعونیان را به دست بادهای نیستی سپارد. آری او می‏آید و هر چه تاریکی را کنار می‏زند. ای موسای قبیله­ی هاشمیان! قدومت گل­باران!

گل­برگی از آفتاب

پدرم...

امام رضا(ع) فرمود: کانَ [الامام الکاظم‏(ع)] عَقلُهُ لاتُوازی بِهِ العُقُولُ و رُبَّما شاوَرَ الأسوَدَ مِن سُودانِهِ؛ هیچ اندیشه‏ای با اندیشه­ی او برابری نمی‏کرد و [با این حال] چه بسا با یکی از خادمان سیاه خود مشورت می‏کرد.8

زیان­کار

امام کاظم(ع) فرمود: المَغبونُ مَن غُبِنَ عُمرُهُ ساعَةً؛ زیان‌کار کسی است که ساعتی از عمرش را زیان کرده باشد.9

دارا و ندار

امام کاظم(ع) فرمود: مَن وَلَهَهُ الفَقرُ أبطَرَهُ الغِنی؛ آن که ناداری حیرانش کند، توان‌گری سرمستش سازد.10

نجات از نابودی

امام کاظم(ع) فرمود: قُلِ الحَقَّ و إن کانَ فیهِ هَلاکُکَ فَإنَّ فِیهِ نَجاتُکَ؛ حق را بگو، اگر چه نابودی تو در آن باشد؛ زیرا نجات تو در همان است.11

دروغ

امام کاظم(ع) فرمود: إنَّ العاقِلَ لایَکذِبُ و إن کانَ فیهِ هَواهُ؛ خردمند دروغ نمی‏گوید، اگر چه میل او در آن باشد.12

حرام، بی‌برکت است

امام کاظم(ع) فرمود: إنَّ الحَرامَ لایُنمی و إن نُمِی لایُبارَکُ فیه؛ مال حرام افزون نمی‏گردد و اگر هم افزون گردد برکت نمی‏یابد.13

 

 

پی­نوشت­ها:

1.      اصول کافی، ج2، ص83.

2.      مناقب آل ابى طالب، ج3، ص431.

3.      الارشاد، ج2، ص327.

4.      بحار الأنوار، ج72، ص100.

5.      بحار الأنوار، ج48، ص172.

6.      بحار الأنوار، ج48، ص136.

7.      الأصول من الکافى، ج1، ص227.

8.      مکارم الأخلاق، ج2، ص99.

9.      نزهه الناظر و تنبیه الخاطر، ص123.

10.  بحار الأنوار، ج74، ص198.

11. تحف العقول، ص408.

12. همان، ص391.

13. الکافی، ج5، ص125.