به پاس داشت میلاد امام صادق(ع)/17 ربیع الاول

نویسنده


امروز روز بزرگی است که هم پیشوای امت بزرگ اسلام دنیا را به نور مبارک‌شان منور کردند و هم پیشوای بزرگ مذهب.مبین احکام اسلام و ایده‌های رسول اکرم(ص) حضرت جعفر بن محمد الصادق(ع) هستند.

امام خمینی(ره)

اشاره

حضرت امام جعفر صادق(ع) فرزند امام محمد باقر(ع) و از مادری به نام «اُمّ ‏فَروَه» دختر «قاسم بن محمد بن ابی‏بکر» است. «ابوعبدالله»، «ابواسماعیل»، «ابوموسی» از کنیه‏های آن حضرت و «صادق»، «فاضل»، «طاهر»، «صابر» و... از القاب آن جناب است. حضرتش در سال هشتاد و سوم هجری در مدینه به دنیا آمده است. فرزندان آن حضرت را ده تن ذکر کرده‏اند. در میان امامان، عصر امام صادق(ع) منحصر به فرد بوده و شرایط اجتماعی و فرهنگی عصر آن بزرگوار، در زمان هیچ یک از امامان وجود نداشته است. زیرا آن دوره از نظر سیاسی، دوره‌ی‏ ضعف و تزلزل حکومت بنی‏امیه و فزونی قدرت بنی‏عباس بود و این دو گروه، مدتی در حال کشمکش و مبارزه با یک­دیگر برای کسب حکومت بودند. از این رو این دوران، دوران آرامش و آزادی نسبیِ امام صادق(ع) و شیعیان و فرصت بسیار خوبی برای فعالیت علمی و فرهنگی آنان به شمار می‏رفت. از نظر فکری و فرهنگی نیز عصر امام صادق(ع) عصر جنبش فکری و فرهنگی بود. در آن زمان، شور و شوق علمی بی‏سابقه‏ای در جامعه­ی‏ اسلامی حاصل شده و علوم مختلفی اعم از علوم اسلامی یا علوم بشری پدید آمده بود. امام صادق(ع) با توجه به فرصت مناسب سیاسی به دست آمده و با ملاحظه نیاز شدید جامعه و آمادگی زمینه‏­ی اجتماعی، دنباله‏ نهضت علمی و فرهنگی پدر بزرگوار خود، امام محمد باقر(ع) را گرفت، حوزه‌ی‏ وسیع علمی و دانشگاه بزرگی به وجود آورد و در رشته‏های مختلف علوم عقلی و نقلیِ آن روز، هزاران شاگرد فاضل را پرورش داد.

کوچه‌های آسمان

عصر بود. نسیم ملایمی در مدینه می‌وزید. به سوی خانه‌ی امام صادق(ع) به راه افتادم. کوچه خلوت بود. امام را دیدم که بر سکوی کنار منزل خود نشسته است.

گویی می‌دانست که من به دیدارش می‌آیم. جلو رفتم و سلام کردم. امام سلامم را پاسخ داد و مرا کنار خود نشاند.

سپس به غلامش دستور داد تا از من پذیرایی کند. با امام سرگرم گفت‌وگو شدم. غلام با ظرفی پر از انگور آمد. امام به من انگور تعارف کرد.

اندکی گذشت. گدایی از آن جا عبور می‌کرد. جلو‌ آمد و کمکی خواست. امام، خوشه‌ی بزرگی از انگور‌ها برداشت تا به او بدهد. مرد گدا، نگاهی به انگور انداخت. با ناراحتی گفت: «من انگور نمی‌خواهم. پول بدهید!». امام از ناشکری مرد گدا، ناراحت شد. انگور را سر جایش گذاشت و به او فرمود: «خدا به تو خیر بدهد».

مرد گدا با غرور، راهش را کشید و رفت. باز با هم مشغول صحبت شدیم. گدای دیگری آمد. او پیرمردی نورانی بود. جلو آمد و از حضرت کمک خواست.

امام فقط، سه دانه از انگوری جدا کرد و به او داد. پیرمرد گرفت و گفت: «خدا را شکر!». امام خوشنود شد. هر دو دستش را پر از انگور کرد و به پیرمرد داد. پیرمرد گرفت و باز هم خدا را‌ شکر کرد.

امام صادق(ع) باز هم از ‌رفتار پیرمرد خوشنود شد. غلامش را صدا زد. از او پرسید: «چه‌ قدر پول داری؟» غلام، کیسه‌ای بیرون آورد و گفت: «بیست سکه، سرورم!». امام فرمود: «کیسه را به او بده».

پیرمرد، کیسه‌ی سکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را گرفت و باز هم خدا را شکرکرد. من با تعجب نگاه می‌کردم. دیدم امام صادق(ع)‌ نگاهی به لباس‌های ژولیده و کهنه‌ی او انداخت. سپس از جایش برخاست. عبای خود را از دوشش برداشت. جلو آمد و آن را روی دوش پیرمرد انداخت. پیرمرد بسیار‌خوش­حال شد. امام، حتی لباس خود را هم به او داده بود.

من با شگفتی، فقط تماشا می‌کردم. دیدم اگر همین طور پیش برود، امام صادق(ع) تمام مال و دارایی خود را به او خواهد بخشید. امام، هر چه به پیرمرد می‌داد او می‌گرفت و در عوض، شکر خدا را به جا می‌آورد. امام نیز از این رفتار خوشنود می‌شد.

از جایم برخاستم. دست پیرمرد را گرفتم و گفتم: «پدرجان! دیگر از این جا برو!» پیرمرد دستانش را به دعا بلند کرد و برای امام صادق(ع) دعا نمود. او باز هم داشت خدا را شکر می‌کرد. مهربانی امام سبب شد که او بی‌نیاز شود.1

در محضر نور

ویژگى مسلمان راستین

نامش «سفیان ثورى» بود و بزرگ گروه صوفیان. روزى شخصى از قبیله‌ی قریش از او خواست که وى را نزد امام صادق(ع) ببرد. هر دو به سوى خانه امام به راه افتادند و حضرت را سوار بر مرکب و عازم جایى دیدند. سفیان جلو آمد و به امام گفت: «اى ابا عبدالله! خطبه‌ی رسول اکرم(ص) در مسجد خیف را براى من بیان کن». امام که قصد حرکت داشت، فرمود: «اکنون سوار شده‏ام؛ بگذار براى وقتى که بازگشتم، آن را برایت خواهم گفت». سفیان پافشارى کرد: «به حق آن خویشاوندى که با پیامبر اکرم(ص) دارى، آن خطبه را برایم بازگو کن». امام با آرامش و مهربانى از مرکب خویش پیاده شد و سفیان قلم و کاغذ آماده کرد. امام فرمود: «بنویس. به نام خداوند بخشایشگر مهرورز. خطبه‌ی رسول خدا(ص) در مسجد خیف؛ خداوند شاد و سرافراز سازد آن بنده‏اى را که سخنم را بشنود و آن را درک کند و به کسانى که آن را نشنیده‏اند، برساند. اى مردم! آنان که هستند به آنان که نیستند، اطلاع دهند؛ چه بسا دارنده علمى که دانشمند نیست و چه بسا رساننده‌ی علمى که آن را به داناتر از خود برساند. سه چیز است که هیچ فرد مسلمانى به آن خیانت نکند؛ نخست، اخلاص عمل براى خداوند؛ دوم، خیرخواهى و نصیحت براى مسئولان مردم و سوم، پیوستن به جماعت مسلمانان».

سفیان حدیث را نگاشت و امام نیز بر مرکب خود سوار شد و رفت. سفیان به همراه فردى که از او خواسته بود وى را نزد امام صادق(ع) ببرد، بازگشتند. در میانه‌ی راه، سفیان به مرد قریشى گفت: «اندکى درنگ کن تا در حدیث پیامبر(ص) بیشتر دقت کنم». مرد که سفیان را بازشناخته بود، به او گفت: «به خدا قسم، امام صادق(ع) چیزى بر گردنت نهاد که تو هرگز توان انجام آن را ندارى». گویا مرد دانسته بود که جماعت صوفیان، افرادى ظاهرساز و ریاکارند و خویش را از جامعه‌ی مسلمانان راستین دور کرده‏اند. سفیان پرسید: «آن چیست که فکر مى‏کنى هرگز توان انجامش را ندارم؟» مرد پاسخ داد: «همان سه چیزى که دل هیچ مسلمان واقعى بدان خیانت نمى‏کند: خالص کردن عمل براى خدا، خیرخواهى براى پیشوایان مسلمانان و پیوستن به جماعت مسلمانان».2

کم بودن تعداد

از سرزنش‏هاى مردم نسبت به شیعیان به تنگ آمده بود. اگرچه همگى او را دانشمند بلند آوازه‏اى مى‏دانستند، ولى زخم زبان مردم، او را بى‏تاب کرده بود. روزى نزد امام و استاد بزرگوار خویش، حضرت صادق(ع) نشست و زبان به شکایت گشود و به امام صادق(ع) گفت: «چه زخم زبان‏ها که ما به خاطر شما از مردم نمى‏شنویم!» امام به او فرمود: «چه زخم زبانى به خاطر ما مى‏شنوید؟» «ابوصباح کنانى» پاسخ داد: «هرگاه با کسى درگیرى لفظى پیدا مى‏کنیم، در پاسخ به ما مى‏گویند: اى جعفرى خبیث!» امام صادق(ع) فرمود: «آیا شما را به خاطر من این‏گونه سرزنش مى‏کنند؟» پاسخ داد: «آرى». امام فرمود: «چه قدر کم هستند آنان که از جعفر پیروى مى‏کنند. پیروان من آنانند که عمل­شان را به خاطر خدا خالص گردانیده‏اند و به پاداش او امید دارند»3.

مولاى مهربان

امام صادق(ع) خدمت‏کارى داشت که نافرمانى مى‏کرد. روزى امام او را براى انجام کارى بیرون فرستاد. مدتى گذشت و او بازنگشت. امام صادق(ع)، خود، براى پى‏گیرى آن کار از خانه خارج شد. او را در مسیر راه دید که گوشه‏اى خوابیده بود. آفتاب به گرمى مى‏تابید و هوا گرم بود. امام بدون این که او را بیدار کند، در کنارش نشست تا غلام از خواب بیدار شود. وقتى بیدار شد، با مهربانى به او فرمود: «اى بنده‌ی خدا! به خدا حق تو نیست که هم شب را بخوابى و هم روز را، بلکه بایستى شب استراحت کنى و روزت را به انجام کارها اختصاص دهى».4

0امانت‏دارى حتى براى ابن ملجم!

پس از نماز، امام صادق(ع) را دید که رو به قبله نشسته و سرگرم راز و نیاز است. نمى‏خواست خلوت امام را به هم بزند، ولى از پرسش خود نیز نمى‏توانست درگذرد.

جلو رفت و به امام سلام کرد، امام در چهره‌ی «عبدالله بن سنان» نگریست و با دیدن او خوش­حال شد و سلامش را پاسخ گفت. عبدالله عرض کرد: «برخى از افرادى که با حکومت طاغوت کنونى در تماس هستند، گاه پیش من مى‏آیند و امانتى را نزد من به ودیعه مى‏گذارند. من مى‏دانم که آن­ها انسان‏هاى سرکشى هستند. نه اهل خمس هستند و نه دیانت. آیا باز هم بر من واجب است که در حفظ امانت آن­ها کوشا باشم؟» امام به­دلیل حساسیت پاسخ، سه مرتبه با دست به سوى قبله اشاره کرد و فرمود: «سوگند به خداى این قبله! سوگند به خداى این قبله! سوگند به خداى این قبله! حتى ابن ملجم که قاتل پدرم، امیرالمؤمنین على(ع) است، اگر به من امانتى واگذار کند، امانتش را صحیح و سالم به او بازمى‏گردانم».5

اگر حرف مردم نبود...

کیسه‌ی آذوقه سنگین بود و به سختى آن را حمل مى‏کرد. اندکى مى‏برد و بعد روى زمین مى‏گذاشت و دوباره آن را برمى‏داشت. از دور امام صادق(ع) را در بازار دید که به سوى او مى‏آید. مرد از اینکه امام او را با آن کیسه‌ی آذوقه ببیند، خجالت کشید. ابتدا کوشید خود را در گوشه‏اى پنهان کند تا با امام روبه‏رو نشود، ولى امام، او را دید و جلو آمد و به او سلام کرد.

امام با دیدن حالتش متوجه شد وى از این که در حال حمل بار امام را ملاقات کرد، خجالت مى‏کشد و براى اینکه مرد احساس خجالت نکند، گفت: «براى خانواده‏ات آذوقه خریده‏اى و به خانه مى‏برى؟ به خدا سوگند، اگر اهل مدینه نبودند و بر من خرده‏گیرى نمى‏کردند، من نیز دوست داشتم چیزى براى خانواده‏ام از بازار بخرم و با دست خود آن را به خانه ببرم».6

ارزش نیکى به پدر و مادر

نزد امام صادق(ع) آمد. سلام کرد و کنار امام نشست. سپس نفس راحتى کشید و گفت: «اى پسر رسول خدا! پسرم، اسماعیل به من بسیار نیکى مى‏کند». امام فرمود: «اى عمار بن حیان! من تا کنون پسرت را دوست مى‏داشتم، ولى اکنون که این‏گونه در مورد او مى‏گویى، او را بیشتر دوست مى‏دارم». سپس فرمود: «روزى خواهر رضاعى پیامبر(ص) نزد آن حضرت آمد. وقتى پیامبر(ص) او را دید، شادمان شد و عباى خود را از دوش برداشت و بر زمین پهن کرد تا او بر آن بنشیند. سپس به گرمى با او سلام و احوال‏پرسى کرد و چند لحظه‏اى با او گرم گفت‏وگو شد. آن‏گاه خواهر ایشان برخاست و رفت. لحظه‏اى بعد، برادر رضاعى پیامبر نزد ایشان آمد. پیامبر(ص) با او نیز سلام و احوال‏پرسى کرد، ولى به گرمى خواهرش با او رفتار نکرد». عمار بن حیان پرسید: «دلیل آن چه بود؟» امام فرمود: «دلیل این که ایشان خواهر خود را بیشتر گرامى داشت، این بود که این خواهر بیشتر از برادرش نسبت به پدر و مادر خویش، مهربان و خوش‏رفتار بود».7

نجات از وبا

دسته‏اى از بستگانش مدتى بود در خانه‌ی او مهمان بودند و وى مجبور بود براى راحتى آن­ها، خود را به زحمت بیندازد و از آنان پذیرایى کند. او اتاقى در اختیار هر خانواده قرار داده بود. خود نیز در اتاق کوچکى از خانه‏اش استراحت مى‏کرد. این وضعیت، او را به تنگ آورد. روزى خدمت امام‏صادق(ع) رسید و گفت: «اى فرزند رسول خدا! برادران و پسرعموهایم، خانه‏ام را بر من تنگ کرده‏اند و از همه‌ی آن خانه، مرا به اتاق کوچکى رانده‏اند و من همواره مشغول فراهم کردن امکانات آسایش آن­ها هستم. دوست دارم آنان را از خانه‏ام بیرون کنم». امام به آرامى گفت: «صبر داشته باش. حتماً خداوند گشایشى در کار تو فراهم خواهد کرد». مدتى صبر کرد و چیزى نگفت. پس از گذشت مدت زمانى، بیمارى وبا در مدینه شیوع پیدا کرد و جان بسیارى از مردم شهر را گرفت و آنان را هلاک کرد. با این حال، بیمارى هرگز به خانه آن مرد راه نیافت و از خانواده او کسى از میان نرفت. روزى امام صادق(ع) را دید و قضیه را تعریف کرد. امام لبخندى زد و فرمود: «این نتیجه‌ی نبریدن از بستگان است».8

به خاطر بدهی خانه‌ات را نفروش...

از پارسایان روزگار و از شاگردان برجسته‌ی امام کاظم(ع) بود. «محمد بن ابى‏عمیر» نام داشت و پیشه‏اش بزازى و پارچه‏فروشى بود. روزى به یکى از برادران مؤمن خویش ده هزار درهم قرض داد، ولى آن مؤمن رفته‏رفته فقیر و ورشکسته شد. وقتى موعد پس دادن قرضش فرارسید، خانه خود را فروخت و ده هزار درهم تهیه کرد و آن را به در خانه‌ی محمد برد. در زد. ابن ابى‏عمیر بیرون آمد و وى سکه‏ها را به او داد. ابن ابى‏عمیر از او پرسید: «این سکه‏ها را از کجا آورده‏اى؟ آیا ارثى به تو رسیده است؟» پاسخ داد: «خیر!» گفت: «آیا کسى آن را به تو بخشیده است؟» پاسخ داد: «نه! خانه‏ام را فروخته‏ام تا قرض خویش را ادا کنم». محمد گفت: «از مولاى خویش امام صادق(ع) شنیده‏ام که بر فرد لازم نیست که به خاطر بدهکارى‏اش، خانه‌ی خود را بفروشد. این پول را بگیر که من نیازى به آن ندارم. به خدا سوگند، اگرچه اکنون نیازمند یک درهم هستم، ولى این پول را از تو هرگز نمى‏گیرم». گفته‌ی امام صادق(ع) سبب شد تا او که از وضعیت مالى برادر مؤمن خویش آگاه بود، اجازه ندهد وى براى حل مشکل خود، خانواده‏اش را بى‏سرپناه سازد و با بازگرداندن سکه‏ها، مشکل او را حل کرد.9

طوافت را بشکن!

دوشادوش امام گرد خانه‌ی خدا طواف مى‏کرد و تسبیح پروردگار مى‏گفت. در کنار صف‏هاى طواف‏کنندگان، یکى از دوستان نیازمند خود را دید که براى حاجتى به او اشاره مى‏کرد و پولى قرض مى‏خواست، ولى او همچنان به طواف خود ادامه مى‏داد. قصد داشت پس از تمام شدن طواف، سراغ او برود و مشکلش را حل کند. آن مرد منتظر ایستاده بود و در هر دور به او اشاره مى‏کرد که به سراغش برود. در این میان، امام صادق(ع) متوجه موضوع شد و پرسید: «اى اَبان بن تغلب! آیا این مرد با تو کارى دارد که مدام اشاره مى‏کند؟» ابان پاسخ داد: «آرى! سرورم. او منتظر است طواف من به پایان برسد و نزد او بروم و نیازش را با قرض برطرف سازم». امام بى‏درنگ به او فرمود: «پس نزد او برو». ابان پرسید: «پس طواف من چه مى‏شود؟» امام فرمود: «اشکالى ندارد. آن را بشکن و برو مشکل او را حل کن. ابان به سوى آن مرد رفت و مشکل او را حل کرد. مرد تشکر کرد و رفت.

ابان نیز به سوى امام برگشت و در مورد رفع نیاز مؤمن از حضرت پرسید. امام فرمود: «اى ابان! از این سخن درگذر که تو توان انجام کامل آن را ندارى». اشتیاق ابان به دانستن ارزش این کار بیشتر شد و پرسش خود را تکرار کرد. امام با دیدن شوق او به دانستن پاسخ گفت: «اى ابان! آیا حاضر بودى که نصف همه‌ی دارایى‏هایت را به آن مردى که چند لحظه پیش نزد او رفتى، بدهى؟» چهره‌ی ابان دگرگون شد و امام از تغییر حالت او فهمید که او آمادگى چنین کارى را ندارد. امام فرمود: «آیا نمى‏دانى که پروردگار از مؤمنانى که ایثارگرند و دیگران را بر خود ترجیح مى‏دهند تا مشکل­شان را برطرف سازند، به بزرگى یاد کرده است و مى‏فرماید: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ؛ آنان (انصار) مهاجران را بر خود مقدم مى‏دارند هر چند خود به آن نیاز داشته باشند.10 ». ابان پاسخ داد: «آرى!» امام فرمود: «پس آگاه باش که اگر تو نصف اموالت را به او بدهى، هنوز او را بر خودت ترجیح نداده‏اى، بلکه بین او و خودت به مساوات رفتار کرده‏اى. وقتى نسبت به او ایثار کرده‏اى که نصف دیگر اموالت را نیز به او داده باشى».11

ارزش آشتى دادن دو مؤمن

در خانه‌ی امام صادق(ع) نشسته بود که امام در مورد آشتى دادن دو مؤمن با او به گفت‏وگو پرداخت و فرمود: «اى مفضل! اگر آشتى برقرار کردن بین دو نفر نیازمند صرف هزینه‏هاى مالى بود، تو آن را بپرداز. من بعداً به تو آن را پس مى‏دهم». روزى مفضل شنید که بین ابوحنیفه و دامادش درگیرى به وجود آمده است و آن دو با هم قهر کرده‏اند. مفضل، ابوحنیفه را دید و ساعتى براى صلح دادن او با دامادش با وى سخن گفت. بعد سراغ دامادش رفت و با او نیز صحبت کرد. سپس هر دو آن­ها را به خانه خود برد و با جدیت تمام تلاش کرد آن دو را آشتى بدهد. او پس از سخن گفتن با آن دو، فهمید که علت قهر آن­ها مسائل مالى بوده است.

او چهارصد درهم به هر یک از آنها داد و از هر دو تعهد گرفت که دیگر با هم قهر نکنند. وقتى آن دو با هم آشتى کردند، مفضل بن عمر با خنده گفت: «این پول که به شما دادم، از آن من نبود، بلکه امام صادق(ع) به من فرموده بود هرگاه بین دو نفر درگیرى پیش آمد و به قهر انجامید و قهر آن­ها به­دلیل مسائل مالى بود، تو از سوى من آن را با پول حل کن. من آن پول را بعد به تو خواهم پرداخت. پس بدانید که آن چه به شما پرداختم، از آن من نبود، بلکه از آن اباعبدالله بود».12

ملایمت در امر به معروف

در میان مردم آواز در دادند که منصور عباسى قصد دارد بیت‏المال را میان مردم تقسیم کند. مردم به سوى بیت‏المال هجوم آوردند تا سهم خود را بگیرند. امام صادق(ع) از کوچه‏ها مى‏گذشت که نگاهش به «شقرانى» افتاد. او و پدرانش، آزاد کرده‌ی رسول خدا(ص) بودند. بسیار کوشید تا زودتر خود را به داخل برساند و سهم خویش را بگیرد. وقتى متوجه امام شد که به او مى‏نگریست، جلو آمد، به امام سلام کرد و گفت: «فدایت شوم! من غلام شما شقرانى هستم».

 امام با نگاه محبت‏آمیزى به او نگریست و شقرانى دلیل حضور خود را در آن جا بیان کرد. امام کیسه‏اى پر از سکه به او داد و سپس با لحن ملایمى به او فرمود: «اى شقرانى! کار خوب از هر کسى خوب است و چون تو را به ما نسبت مى‏دهند و وابسته به خاندان پیامبر(ص) هستى، از تو خوب‏تر است و کار زشت از هر کسى زشت است، ولى از تو به دلیل نسبت با ما زشت‏تر و ناپسندتر است». امام مى‏دانست که او شراب مى‏نوشد و کارهاى زشت انجام مى‏دهد، ولى با لحنى کنایه‏آمیز به او فهماند که باید از کار زشت خود دست بردارد و توبه کند. عرق شرم بر پیشانى شقرانى نشست. سخنان امام در او اثر کرد و رفتار خود را تغییر داد.13

در کوچه باغ خاطره

بگذار عاشقانه‏تر از صداقت سخن بگویم. بگذار بی‏پرده‏تر از شمس، از مدح صادق‏(ع) پرده برداریم. امروز روز تولد راستی و درستی است. امروز روز تلألو خورشید دین، صادق آل محمّد(ص) است. شیعه به واسطه‌ی تو بر عالم فخر می‏فروشد و راه تو را سرلوحه‌ی خویش قرار داده است. ای سفیر جمال و جلال الهی! رخ نمودی و با قدوم نورانی‏ات دیدگان بشر را روشن نمودی. آسمان صاف و بی‏ابر مدینه را از چشم‏های مشتاق، بارانی کردی و سیلاب شوق و انتظار را به دل‏های عاشق سرازیر نمودی. واژه‏های شادمانِ دل، سراسیمه از شوق به سویت می‏روند. عرشیان، دانه‏های بلورین تبریک از آسمان فرو می‏پاشند و ملائک بال گسترده‏اند تا گام‏های آسمانی‏ات کم‌کم با زمین خاکی ما آشنا شود. قدوم نورانی‏ات بر زمین خاکی ما فرخنده و خجسته باد و سلام بی‏انتهای‌مان را پذیرا باش! شورانگیزترین سلام‏ها به استقبال قدوم تو باد، ای راست گفتار و درست کردار!

گل­برگی از آفتاب

بهترین دوست من

امام صادق(ع) فرمودند: اَحَبُّ إخوانی إلَیّ مَن أهدی إلَی عُیوُبی؛ محبوب‏ترین برادرم کسی است که عیب‏هایم را به من هدیه کند.14

عوامل محبت

امام صادق(ع) فرمودند: ثَلاثَةٌ تُورِثُ المَحَبَّةَ: الدِّینُ و التِّواضُعُ و البَذلُٔ؛ سه چیز محبّت می‏آورد: دین‏داری، تواضع و بخشش.15

سه چیز نیکو

امام صادق(ع) فرمودند: الأُنسُ فی ثَلاثٍ: فِی الزَّوجَةِ المُوافِقَةِ و الوَلَدِ البارِّ و الصَّدیقِ المُصافِی؛ انس در سه چیز است: زن سازگار، فرزند نیکوکار و دوست یک­رنگ.16

بنده‌ی خالص خدا شدن

امام صادق(ع) فرمودند: لایَصیرُ العَبدُ عَبداً خالِصاً لِلّهِ حَتّی یَصیرَ المَدحُ و الذَّمُّ عِنَدهُ سَواءٌ؛ آدمی بنده‌ی خالص خدا نمی‏شود تا آن‏گاه که ستایش و نکوهش نزد او یکسان شود.17

خیانت به برادر

امام صادق(ع) فرمودند: مَن رَأی أخاهُ عَلی أمرٍ یَکرَهُهُ، فَلَم یَرُدَّهُ عَنهُ ـ و هُو یَقدِرُ عَلَیهِ ـ فَقَد خانَهُ؛ هر که برادرش را در کاری ناپسند ببیند و بتواند او را از آن باز دارد و چنین نکند، به او خیانت کرده است.18

حضور در مجلس گناه

امام صادق(ع) فرمودند: لایَنبَغی لِلمُؤمِنِ أن یَجلِسَ مَجلِساً یُعصَی اللَّهُ فیهِ و لایَقدِرُ عَلی تَغییرِه؛ شایسته نیست مؤمن در مجلسی بنشیند که در آن گناه می‏شود و او توانایی تغییر دادن آن را ندارد.19

روزی حلال

امام صادق(ع) فرمودند: مَن سَرَّهُ أن یُستَجابَ دُعاؤُهُ فَلیُطَیِّب کَسبَه؛ هر که خوش دارد دعایش مستجاب شود، باید کسب خود را حلال کند.20

 

 

پاورقی:

 

1.     بحارالانوار، ج11، ص87 چاپ قدیم.

2.     اصول کافى، ج 1، ص 391.

3.     اصول کافى، ج 2، ص77.

4.     اصول کافى، ج 2، ص57.

5.     بحار الانوار، ج47، ص215.

6.     اصول کافى، ج2، ص123.

7.     اصول کافی،ج1، ص 191.

8.     اصول کافى، ج2، ص349.

9.     قاموس الرجال، ج9، ص42.

10.                 حشر، آیه­ی9.

11.                 اصول کافى، ج2، ص171.

12.                 اصول کافى، ج2، ص209.

13.                 بحار الانوار، ج47، ص349.

14.                 تحف العقول، ص366.

15.                 تحف العقول، ص315.

16.                  تحف العقول، ص318.

17.  بحار الأنوار، ج73، ص294.

18. الأمالی، صدوق، ص343.

19. الکافی، ج2، ص374.

20. بحار الانوار، ج93، ص373.