خورشید وسط آبی آسمان میدرخشید و گرما، پهنهی بیابان را به نهایت داغی رسانده بود. پسرک روی تپه ایستاد. بوتههای گَوَن و خار گُله به گُله بر خاک گرم بیابان نشسته بود. گرما کلافهاش کرد. کلاه دورچین حصیریاش را روی سر جابهجا کرد و شیب تند تپهی خاکی را پایین رفت. به نفسنفس افتاده بود که ایستاد و با پشت آستینهای خاکآلودش عرق از چهرهی سبزهاش سترد و چشمان درشتش را تنگ کرد. مراد را دید که با دستان کشیدهاش روی بوتهی پرتیغ گونی دولا شده بود. حسن دستان کوچکش را کنار دهانش گذاشت و با صدای بلند گفت: «مراد... مراد بیا جلوتر کارت دارم... شنفتی چی گفتم ... آره؟» پسرک کمر راست کرد.
- چه خبرته... حالا میام.
تیشه و تیغ را گوشهای پرت کرد و به سمت او آمد. مراد کلاه از سر گرفت. گونههای لاغرش وسط چهرهی رنگ پریدهاش سرخ شده بود. به حسن زل زد.
- خدا قوت... مگه گونهای تیرهی اون ورو تموم کردی؟... نکنه باز مار دیدی ترسیدی؟
حسن روی زمین ولو شد و با بیحوصلگی جواب داد: «نه بابا... گرما خیلی کلافم کرده.» مراد پرید وسط حرف حسن.
- این جوری میخوای کار کنی پول کرایهی ماشین بدی؟ اگه میخوای بیای مدرسهی راهنمایی باید کلی پول کرایه جمع کنی... این که نشد دم به ساعت یه چیزی بهونه کنی بشینی... پاشو بچسب به کارت، تا بازار کتیرا داغه باید شیرهی گونها رو جمع کنیم، پاشو.
- مراد، میذاری حرفمو بزنم یا نه؟ دِ... مراد مهلت بده حرفمو بزنم... اون ور که بودم، مشمصیب رو دیدم. گفت دیشب گرگ رفته قلعه ...
مراد باعجله پرسید: «میرزاآقا؟»
ناراحتی در خانهی چشمهای حسن پدیدار شد.
- آره... میگفت چند تایی از گوسفندهاشونو تلف کرده. میای عصری که برمیگردیم، یه سری به قلعه هم بزنیم؟ آخه مصیب میگفت دوباره حال میرزا بد شده، شاید کاری، پیغومی، چیزی داشته باشن. چی میگی؟
- قبول کنم که راست میگی یا بازم کلکی تو کارته!
- خیلی نامردی مراد. من و تو از بچگی تا حالا با هم دوست بودیم، هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی... اصلاً نیا من خودم میرم.
- خب حالا قهر نکن. کارمون که تموم شد، سر راه، یه سر می زنیم. بلند شو برو سر کارت.
خورشید کمکم پنجههای طلاییاش را از سر کوهها برمیچید و در پس آنها گم میشد. نسیم، خنکی خاصی را در دشت میپراکند. بچهها وسایل کارشان را پای درخت بید کنار چشمه گذاشتند و رویشان را با گونی پوشاندند. مراد نگاهی به آسمان انداخت. وجود چند لکه ابر در گوشهای از آسمان، بالای قلهی کوهها، دلش را آشفت. رو به حسن کرد:
- خدا کنه بارون نیاد و اِلّا همهی زحمتامون هدر میره.
مکثی کرد و پرسید: «حسن سر حرف صبحت هستی... حالا میگی بریم قلعه؟» حسن کولهبار را به دوش انداخت و باخستگی گفت: «قلعه که سر راهمونه. من یکی دو سال پیش، همراه بابام رفتم اون جا. بعد از اون دیگه نرفتم. خیلی دلم میخواد دوباره برم. بیا بریم ببینیم چه خبره!»
مراد بند کولهبارش را جلوی سینه محکم کرد. باعجله دنبال حسن که دستپاچه بهطرف قلعه میدوید، کرد. حسن بافریاد گفت: «تا جلوی قلعه مسابقه. اگه تونستی منو بگیری»
تا به قلعه برسند، خورشید کاملاً سر در مغرب فرو برده بود. شفقی سرخرنگ، آسمان را رنگین کرده بود. دیگر از آن چند لکه ابر هم خبری نبود. قلعهی گلی با دیوارهای بلند و بوتههای خار حصارکشی شدهی اطراف آن، خودش را در میان بیابان نشان میداد. صدای بَعبَع گوسفندان که با شیههی اسبی درهم برهم شده بود، به گوش میرسید. پسرها هر دو نفسزنان جلوی در چوبی قلعه رسیدند.
مراد سر تکان داد و با کوبهی آهنی در زد. طولی نکشید که صدای گلبانو از آن سو گفت: «کیه؟ بفرما داخل.» چهرهی مهربان زن در حالی که چارقد بلند و منگولهدار سبزرنگی به سر داشت، با پیراهن بلند و چیندارش نمایان شد. مراد و حسن هر دو با هم سلام کردند. زن گفت: «علیک سلام پسرا...از این ورا؟» مراد کمی جلوتر رفت.
- خاله ما تو صحرا گون میزدیم، شنفدیم گرگ به گوسفنداتون زده بوده... گفتیم حالا که داریم میریم ده، اگه کاری، پیغومی، چیزی دارین بگین.
گل بانو دست به کمر زد و کناری ایستاد. چشمانش را با مژههای برگشتهاش ریز کرد و پرسید: «تو باید پسر مشخیرالله خدا بیامرز باشی نه؟» مراد جواب داد: «آره خاله.»
- اونم پسر گلنساس درسته؟ من با ننهت خیلی رفیق بودم.
مکثی کرد و ادامه داد: «بگذریم. حتماً شنیدین میرزا دوباره حملههاش شروع شده... صفدر داره میره ده ماشین مشجعفر رو بیاره، فردا ببریمش دکتر. اگه میدونین خونه بهتون چیزی نمیگن... مخصوصاً تو حسن، ننه جانت فردا چو نکنه بگه گلبانو نوهی منو اسیر خودش کرد! آخه خیلی از من دل خوشی نداره... حالا اگه میدونین براتون دردسر نمیشه، یه امشب پیش من بمونین. اگه حرفی ندارین من به صفدر بسپرم به خونههاتون خبر بده.» مراد رو به حسن کرد.
- چی میگی حسن، چیکار کنیم؟
حسن دستی به موهای خاکآلودش کشید و رو به گلبانو گفت: «ننهجان با من خاله، خیالتون راحت. از این جا کلی راهه... اقلاً فردا صبح زودتر به کارمون میرسیم، نه مراد؟» زن به داخل اشاره کرد.
- پس بیاین تو... صفدر اون جا پهلو موتورشه، برین بهش بگین به خونههاتون خبر بده.
- بچهها باهیجان داخل شدند. محوطهای بزرگ روبهرویشان قرار داشت. با چند اتاق گلی و سقفی چوبی که به ایوان منتهی میشد. مرغ و خروسها به طرف طویله میرفتند و گوسفندان پشت پرچین آغل، دهان میجنباندند. صفدر بیست لیتری به دست کنار موتور رنگ و رو رفتهاش ایستاده بود. همان طور که داشت بنزین توی باک میریخت، متوجه آمدن بچهها شد. سر بلند کرد. چشمان ریزش وسط صورت لاغرش میدرخشید. دهان کوچکش را که تازه پشت لبش سبز شده بود؛ باز کرد و گفت: «از این طرفا؟» حسن لبخندی زد.
- تو صحرا از مش مصیبشنفدیم جریان از چه قراره... داشتیم رد میشدیم اگه پیغومی دارین بگین. خاله گفت که امشب دست تنهاست. قرار شد شب این جا بمونیم.
پسر جوان کمر راست کرد.
- خیلی هم خوبه. بازم به معرفتتون.
صفدر بند چکمههایش را سفت کرد و سوار موتور شد. پا روی هندل گذاشت و رو به بچهها گفت: «بابام حال خوشی نداره... دیشب اون درو باز گذاشته بود. گرگا چند تایی حمله کردن. سگ زورش نرسید. تا اومدیم خبردار شیم چند تا از گوسفندا تلف شده بودن. صبح با ننه اونور قلعه چالشون کردیم. فقط خدا خیرتون بده، یه امشبو هوشیار بخوابین. سگمونم زخمیه. گوشهی آغل افتاده. بهش اطمینانی نیس. خودم میرم ده، ماشین مشجعفرو میگیرم زود میام... خداحافظ.» مراد تا آمد مِن و مِن کند، حسن تندی جواب داد: «باشه خیالتون راحت.»
با روشن شدن موتور، سر و صدا فضا را پر کرد. چند گنجشک از روی پرچین پریدند و لای تیرهای چوبی سقف ایوان پنهان شدند. بچهها کولهبار از دوش گرفتند و پای شیر آب تانکر وسط حیاط، مشغول شستن خاک از سر و صورت شدند.
صفدر کنار دروازهی حیاط، موتور را جلوی پای گلبانو نگه داشت. ابروهای شمشیریاش را به هم نزدیک کرد و پرسید: «ننه! تو به بچهها گفتی بمونن؟»
- آره ننه. گناه دارن این همه راهو برن، صبح برگردن. این طوری خیال تو هم راحتتره که من تنها نیستم.
- باشه، ولی من بازم خاطرجمع نیستم. میترسم بابا ... سر راه میرم به عمومصیب میگم بیاد این جا بمونه.
پسر سری تکان داد و گاز موتور را گرفت و بهسرعت از قلعه خارج شد. گلبانو به سمت بچهها رفت.
- پسرا! اون اتاق کناری رو براتون آماده کردم. من میرم گاو رو بدوشم. خاله، خستگیتون که دراومد، بیزحمت بیاین گوسفندا رو نگه دارین تا من بدوشمشون. چند تا شون خیلی چموشن، اذیت میکنن.
بچهها سر تکان دادند و به طرف چند پلهی منتهی به ایوان رفتند. مراد ایستاد. با نگرانی نگاهی به حسن کرد و گفت: «نمیدونم چرا دلم شور میزنه... کاشکی قبول نکرده بودیم شب این جا بمونیم... همش تقصیر تو شد، آخه تو خیلی اهل کاری که پیش خاتون قُپی مییای میگی صبح زودتر به کارمون میرسیم!» حسن خندید.
- ول کن بابا، تو هم چقد ترسویی.
- امان از دست تو حسن. حالا مطمئنی بابات دعوات نمیکنه شبو این جا بمونیم؟
- خونهی ما هر کی از خونه نرفتن من ناراحت بشه، معصومه خوب خوشحاله... آخه از وقتی میرسم خونه هی بهش دستور میدم. تا میاد نق و نوق کنه، ننهم داد میکشه سرش که: معصومه داداشت مرد صحرا بوده، خستهس هر چی میگه زبوندرازی نکن... فکر نکنم بابامم چیزی بگه.
هر دو خندیدند. یکی دو قدم که رفتند، حسن مکثی کرد.
- مراد فکر کنم میرزا تو اون اتاق کناری باشه... کنجکاوی منو ول نمیکنه. مییای بریم یه سر بهش بزنیم، حالشو بپرسیم.
- حسن باز شیطونیات شروع شد... بذار خاله گلبانو بیاد، ازش اجازه بگیریم.
- بیا بریم. کاری نمیخوایم بکنیم که، فقط میخوایم حالشو بپرسیم. بیا دیگه.
نزدیک در اتاق ایستادند. حسن با نوک انگشت چند ضربه به شیشه زد.
- میرزاآقا... میرزاآقا.
هر چه گوش سپردند از داخل جوابی نیامد. اضطراب چون عنکبوتی بر قلب مراد تار میتنید و دلشورهاش را بیشتر میکرد. حسن بهآرامی در را باز کرد و اصرار کرد داخل شوند. هوای اتاق دمکرده بود و بوی نا میداد. بچهها با نگاه در سایهروشن اتاق، دنبال میرزا گشتند. ناگهان نگاه بچهها در نگاه نافذ میرزا که پشت چند بالش گوشهی اتاق سنگر گرفته بود، تلاقی کرد. مرد همان طور که کلاه نمدی، نیمی از موهایش را پوشانده بود، نیمخیز نشسته بود و حتی پلک نمیزد. بچهها با دستپاچگی به هم نگاه کردند. مراد با اشاره به حسن فهماند که بهتر است بیرون بروند. حسن ابرو بالا انداخت و زیر لب گفت: «بیا یه گوشه بشینیم.» هر دو کناری خزیدند و بهتزده به میرزا که چون مجسمهای سر جایش خشکش زده بود، نگریستند. سکوتی به سنگینی همهی تاریکی شبهای صحرا، هر سه را در خود بلعید. چند دقیقه به همین منوال گذشت. میرزاآقا چون عقابی که منتظر شکار بر بلندای صخرهها نشسته است، سکوت کرده بود و با نگاه اطراف را میپایید. حسن بیمقدمه نیمخیز شد. دستانش را جلوی شکمش چفت کرد و در حالی که گوشهی لبش میپرید گفت: «ببخشین میرزا... بیموقع مزاحم شدیم... خواستیم حالی...» میرزا که انگار از چیزی ترسیده باشد، دستانش را روی گوشهایش فشرد، از جا جست و پشت پنجرهی کوچک اتاق که رو به پشت قلعه باز میشد، رفت. سر پا ایستاد. باد در پاچههای شلوار دبیتش افتاد. صورتی رنگپریده که تهریش جوگندمی، گونههای استخوانیاش را پوشانده بود. ترس در عکاسخانهی مردمک چشمهایش جا خوش کرده بود. چند بار دزدانه از پشت پنجره بیرون را پایید. بچهها تا آمدند به خود بیایند، میرزاآقا انگشت اشاره جلوی صورت گرفت و هیسهیسکنان گفت: «سر جاتون بمونین... هر صدایی حواس این از خدا بیخبرها رو به این ور میکشونه ... تکون نخورین تا بهمون علامت بدن وگرنه فاتحهی همهمون خوندس!» بچهها باتعجب به هم نگریستند. مراد غرولندکنان زیر لب گفت: «امان از دست تو حسن... خوبه صفدر گفت حال باباش خوب نیس، هی اصرار کردی. حالا چی کار کنیم؟» حسن نفسی را که در سینه حبس کرده بود، بیرون داد.
- حرص نخور حالا میرم دنبال گلبانو.
مرد برگشت. لنگانلنگان به طرف پالتوی بلندی که به میخ دیوار کاهگلی آویزان بود، رفت. با عجله چفیه را از جیبش بیرون کشید و دور ساق پایش بست. کنار در ایستاد.
- جای ترکش داره خونریزی میکنه ... من از پشت نیزارها میرم اون طرف، حواسشونو پرت کنم... وقتی دیدین آتیشاشون کشید طرف من... اون وقت برین عقب به بچهها بگین جلو نیان ... بگین پشت اون نخلها عروسیشونه، نیرو زیاد دارن...»
میرزا سعی کرد از اتاق بیرون برود. مراد بیاختیار جلو پرید و دستش را محکم گرفت. گرمی دست میرزا را حس کرد و صدایش لرزید.
- حسن... بدو پی خاله، بگو زود بیاد... بجنب.
باز هم صداها چون پتکی بر سر مرد فرود آمد. دستانش را روی کلاه نمدی فشرد و چهره در هم کشید.
- بخوابین زمین، دوباره زدن... به بانو گفتم من مرد جنگم، نه مرد بیابون... آخر کار خودشو کرد... بوم... یا فاطمهی زهرا... یه بند میکوبن... بوم... مهمات زیاد دارن...» زانو زد و مثل کودکی که به زور توی سرش زده باشند، شروع کرد به گریه کردن. پسرک از جا پرید و از اتاق بیرون رفت. طولی نکشید که گلبانو سراسیمه وارد شد. به سمت طاقچه رفت. کیسهی نایلونی را که چند بسته قرص و مقداری دارو در آن بود، آورد. بالهای چارقدش را پشت سر گره زد. دست مرد را گرفت و بلند کرد. نگاه مهربانش از پشت مژههای بلند و برگشتهاش بر میرزا تابید. با گریهی میرزا بچهها هم بغض ترکاندند؛ و اشک چون ستارهای بر صورت آفتابسوختهشان درخشید. زن با خونسردی رو به بچهها گفت: «برید تو همون اتاقی که بهتون نشون دادم... هر چی کمتر دور و برش باشین بهتره، برین.» بچهها همان طور که به میرزای مچاله شده نگاه میکردند، از اتاق بیرون رفتند. فضای حیاط دیگر به تصویر خوابهای سیاه و سفید میماند و تاریکی همه جا را در خود فرو میبرد.
بانو دستی به صورت میرزا کشید. یکی دو قرص از بسته بیرون آورد. لیوان آب را روبهروی مرد نگه داشت.
- میرزاجان... میرزاآقا...
خوب میدانست که این طور مواقع کوچکترین صدا مثل انفجار بمبی در مغز مرد سوت میکشد. سرش را نزدیک گوش او برد.
- میرزاجان بلند شو قرصاتو بخور... حالت خوب نیس، به جون گلبانو قول میدم ببرمت جبهه... میرزا.
مرد همچنان سرش را میفشرد و از درد به خود میپیچید. زن آب را کنار لبهای لرزانش گرفت. میرزاآقا مثل فنر از جا در رفت. آب روی دیوار، گل انداخت و بوی کاهگل فضا را پر کرد. بغض راه گلوی زن را بست. اشک بر صورتش راه گشود و طعم شور زندگیاش را بیشتر به کامش چشاند!
- میرزا، اگه قرصتو نخوری میرم پشت سنگر داد میزنم میگم بیاین ما رو خلاص کنین... میگم بیاین این غنیمت جنگیتونو ازمون پس بگیرین... میگم از جنگی که بهمون تحمیل کردین، موجش هنوز مثل زخم کهنه چند وقت یه بار تو زندگی من سر باز میکنه. دلخوشیهامو داغون میکنه... بهشون میگم مرد من هنوز تو نیزارا جا مونده... یادش رفته جنگ تموم شده... یادش رفته بچهش حالا دیگه بیست سالش شده ... میرزاآقا قرصتو بخور، بیشتر از این خون به دلم نکن.
- می...خو... رم، باشه پناه بگیر... تا نیرو بیاد.
مراد قدمزنان طاقچههای کوچک اتاقی را که گلبانو نشانشان داده بود، ورانداز کرد. حسن سر جایش نیمخیز شد و پرسید: «خیلی وقت بود میرزا رو این طوری ندیده بودم... از اون همه شوخی و خندهای که با همه میکرد، هیچی براش نمونده ... اصلاً انگار یه آدم دیگهای شده. یعنی خوب میشه؟» مراد آهی کشید.
- نمیدونم. وقتی این طوری دیدمش ازش ترسیدم. ننهم میگفت موج جنگ تو سر میرزا مونده. باید یه جای کم سر و صدا و بیهیجان باشه. خاله گلبانو به خاطر همین از دِه دل کنده، اومده به این قلعه که از باباش ارث برده.
هنوز حرفش تمام نشده بود که گلبانو سینی بهدست وارد اتاق شد. حسن از جا پرید و کناری نشست. بچهها هر دو به هم نگاه کردند. انگار هر دو منتظر بودند بهخاطر خودسریشان، گلبانو آنها را دعوا کند؛ اما او آرام و صبور سینی را روی زمین گذاشت و گفت: «ببخشین پسرا، حال روز میرزا رو که دیدین... وقت نشد یه شام گرم براتون درست کنم. عوضش ناهار فرداتون با من.» بچهها با شرمندگی کنار سفره کشیدند. مراد توی چشمهای زن زل زد.
- ببخش خاله بدون اجازه رفتیم اتاق میرزا، میخواستیم احوالشو بپرسیم. الآن چه طوره؟
- عیبی نداره... بهتره. داروهاشو که خورد خوابش برد. بچهها شما دلتون پاکه، براش دعا کنین.
زن برخاست. غصه چون وزنهی سنگینی بر قلبش آویزان شده بود. به زور دست و دلش به کار میرفت. آرام و سر به زیر بیرون رفت.
حسن نگاهی به سفره انداخت و غرولندکنان لقمهای گرفت.
-انگار قسمت نیس ما یه غذای داغ بخوریم... آخه آب دوغ خیار ظهر، و نون و پنیر شب، کدوم مردی رو سر پا نگه میداره که دومیش ما باشیم!
- خیلی رو داری حسن... خدایی نه اهل کار زیادم هستی، به همون خاطره که توقع زیادی هم داری. بخور، غر نزن. با این فضولی که ما کردیم، همینم از سرمون زیاده.
حسن طوری خندید که فاصلهی دو دندان جلوییاش کاملاً معلوم شد. سپس لقمهی بزرگی برداشت و در دهانش چپاند.
پاسی از شب میگذشت که صدای بلند و مکرر مراد، حسن را از خواب پراند. حسن که هنوز گیج خواب بود، پرسید: «چیه نصفهشبی... چه خبرته؟» ترس، مراد را در بر گرفته بود و صدایش میلرزید.
- حسن پاشو... گلبانو اومد صدامون کرد. گفت بیدار که شده دیده میرزآقا تو رختخوابش نبوده. هر جا رو هم بلد بوده گشته، پیداش نکرده... دِ پاشو دیگه باید بریم کمکش.
حسن چشمانش را با پشت دست مالید و با غیض از جا برخاست.
نور لامپهایی که بهوسیلهی موتور برق کار میکرد، ایوان و حیاط بزرگ را کمی روشن کرده بود. زن سراسیمه به آنها نزدیک شد. بالهای بقچهی بزرگی را که چون شنل بر دوش کشیده بود، جمع کرد.
- در قلعه باز بود، به گمونم رفته بیرون. خدا کنه فقط طرف جادهی نزدیک آبادی نرفته باشه. اگه بره طرف رودخونه چه خاکی به سرم بریزم! برین از تو اتاق، کتی، پالتویی، بکشین رو دوشتون، بعد بیاین. این جا صبحهاش سوز داره خاله.
بعد سریع آب دهانش را قورت داد.
- فقط جلدی بیاین... خدا کنه گرگا...
دستان لرزانش را در هم فشرد و حرفش را فرو خورد. به طرف طویله رفت و چوبدستی را برداشت. صدای زوزهی شغالها تاریکی شب را برای بچهها خوفناکتر میکرد.
هوا گرگ و میش صبح بود. گلبانو و بچهها تا چند متری اطراف قلعه را گشته بودند. اتاقها، طویله، حتی کاهدان را هم کاویدند... اما خبری از میرزآقا نبود. دلشورهای قریب هر سه را در خود میفشرد. از همه بیشتر حسن بود که دست و پایش را گم کرده بود. دیگر از آن همه بازیگوشی و شیطنت در چهرهاش خبری نبود. کم مانده بود به گریه بیافتد. گلبانو شعلهی فانوس را فوت کرد و رو به بچهها که پای تیرک چوبی وسط ایوان کز کرده بودند، گفت: «داره آفتاب میزنه... برین نماز بخونین و یهکم بخوابین خاله. شما مرد صحرایین.» زن تمام خستگی سالهای گذشته و اضطراب شب پیش را با آهی سرد به دست نسیم خنک صبح سپرد. چینهای پیراهن بلندش را جمع کرد و از پلهها بالا رفت. زیر لب زمزمه میکرد.
- چند ساله که من به این وضع عادت کردم. تا صدایی میاد یا کسی خبری مییاره، اول مغز من سوت میکشه، بعد میرزاآقا... طفلی بچهم حسرت دور همی و زیارت رفتن، به دلش مونده.
گلبانو با سر انگشتان، بالهای روسریاش را گرفت و اشکهای پرسوزش را با آن پاک کرد. حسن آب دهان به زحمت قورت داد و به مراد خیره ماند.
صدای خروس که مدام آواز صبح سر میداد، فضا را پر کرده بود. بچهها هر چه کردند خوابشان نبرد. طولی نکشید که سر و صدای ماشین مثل فنر آنها را از جا پراند و به حیاط کشاند. هوا کاملاً روشن شده بود. وانت سورمهایرنگ گوشهای آرام گرفت. گلبانو چون کلافی سر در گم در افکارش غوطهور بود. با دیدن ماشین، سریع از پلهها پایین رفت. از حرکات دستهایش معلوم بود که سیر تا پیاز ماجرا را برای پسرش تعریف میکند. پسر جوان زانوانش سست شد. روی پله نشست و به بچهها که باتردید به او نزدیک میشدند، نگاهی انداخت.
- دیروز سر راه به مشمصیب سپردم که بیاد این جا. میدونستم که به این دو تا جغله اعتمادی نیس... اونم از شانس ما براش کار پیش اومده، نتونسته بیاد. این مشجعفرم که خدا خیرش بده تا اومد از شهر بیاد و من ماشینشو بیارم، کلی طول کشید.
از جا بلند شد، دستی به موهای فِرَش کشید و گفت: «من با ماشین میرم دورترها رو میگردم. بعدم میرم تو آبادی، شاید کسی خبری داشته باشه... شما هم دوباره این جاها رو خوب بگردین...»
زن گوشهی حیاط رفت و کناری کز کرد. سرش را پایین انداخت. انگار میخواست بچهها اشکهایی را که بر گونههایش می بارند، نبینند. مراد شانه به شانهی حسن زد. آب دهانش را به زور قورت داد.
- حسن ... من میرم دستشویی ... برو آماده شو بریم ده کمک بیاریم دنبال میرزا بگردن.
هر چه کرد بغض امانش نداد. اشکهای بیصدا چون آبی که بر آتش بریزند، بر جگر سوختهاش میریخت. انگار همین دیروز بود که پدرش را با سر و رویی خاکآلود از زیر آوار طویله بیرون کشیدند. دست بر شانههای افتادهاش زدند و گفتند: «مراد از این به بعد تو باید سایهی سر ننهت و خواهرات بشی، خدا صبرت بده...» حالا گم شدن میرزا بهانهای شده بود که داغ دلش تازه شود. دنبال جایی خلوت میگشت. حسی غریب، او را به خانهی گلی گوشهی حیاط که انبار قلعه بود کشاند. باعجله راهش را به آن سو کج کرد. یکی دو بار بند کفشهای کتانی توی پایش پیچید. حالا دیگر صدای هقهق خفهاش را میشنید. در نیمهباز انبار را گشود و کناری نشست. دستان کوچکش را روی صورت فشرد. طولی نکشید که صدای گریهاش سکوت سنگین فضا را شکست. نور خورشید از سوراخهای دایرهشکل سقف به داخل میتابید و ستونی از گرد و غبار معلق در هوا را به سمت بالا میکشاند. بوی بوتههای کرفس کوهی با بوی خیک پوستین آویزان از دیوار در هم و بر هم شده بود.
ناگهان صدای خشخش، گریهی پسرک را در خود خفه کرد. ترسی گنگ چون پیچک از دیوار قلبش بالا رفت. چشمانش را با آستین پاک کرد و از جا برخاست و کنجکاوانه اطراف را نگریست. از کنار ظروف کوچک و بزرگ مسی گذشت و نزدیک خمرهی گلی که به شکل مستطیل ساخته شده بود، رسید. پا سست کرد و گوشهایش را به صداهای اطراف سپرد. با تردید پشت خمره سرک کشید. یک آن شک کرد چیزی را که می بیند، شبحی بیش نباشد.
خود میرزا بود. هاون سنگی گلبانو را دو دستی چسبیده بود و کنج دیوار چون گنجشکی رمیده از دست صیاد، کز کرده بود. مثل بید میلرزید. نگاهش در نگاه وحشتزدهی پسرک قلاب شد. به تکرار با صدایی لرزان زیر لب گفت: «اون طرف نیزار بعثیها همهی بچههارو درو کردن... لعنتیا... همین طور، له میکنن میان جلو... یا جدهی سادات... باید با این بیسیم به عقب خبر بدیم... لولهی تانکاشون طرف ماس... یاور... یاور... رضا...» لبخند مثل نور آفتاب که بر یخ کنار رودخانه بخورد، لبان به هم فشردهی پسرک را شکافت. سر برگرداند و با تمام توان داد زد: «بیاین... بیاین میرزاآقا رو پیدا کردم... حسن، خاله میرزا...»