نویسنده

اگر کسی به ما نمی­گفت، هیچ گمان نمی­کردیم خوردن چلومرغی که برنج آن با زعفران معطر شده، می­تواند به خنده­ی بیشتر ما منجر شود.

یا وقتی برای در امان ماندن از آزار و اذیت مگسی، پیف­پاف مصرف می­کنیم این امر به شکاف بیشتر لایه­ی اُزُن منتهی می­شود!

و یا حتی کمردردهای گاه و بیگاه برخی از ما ممکن است ناشی از عدم انحنای کف پای­مان باشد!

دنیای ما پر است از ارتباطات پیدا و پنهان! که گاهی کشف برخی از آن­ها مثل عقده­ها و عقده­گشایی­های داستان­های جنایی، جذاب است و پرکشش!

این­ که سر نخ قضیه­ای را در دست بگیرید و برسید به حرف­های تازه، جالب نیست؟

اگر تا آخر این ماجرا را بخوانید، من هم امروز از یکی از این ارتباط­ها برای­تان حکایت می­کنم.

... و نخست از جریانی می­گویم که مدتی پیش در همین تهران خودمان اتفاق افتاد. با من همراه باشید.

***

1، 2، 3، 4 ...

آسانسور شتابان بالا رفت و رسید به طبقه­ی دوازدهم و آن خانواده­ی کوچک از آن پیاده شدند؛ دو برادر با مادر خویش.

هیچ کس نمی­دانست در سر این جوان خسته چه می­گذرد؟ اما این بود که وقتی به مادرش گفت می­رود در اتاق دیگر قدری بیاساید، دل مادر یکهو فرو ریخت. ولی با خود گفت: لعنت بر شیطون! استراحت بچه­ام توی اتاق دل­شوره داره؟ و سعی کرد جای پنجه­ی غم را که ناگهان بر دلش چنگ زده بود التیام دهد؛ اما نشد!

سراسیمه از جا برخاست و در اتاق را گشود. پسرش را دید که روی پنجره ایستاده، دست­هایش را به دو سوی آن گرفته است ... وداع­شان فقط به قدر یک نگاه طول کشید؛ چشم در چشم.

-        مادر!!

تا بدود سمت پنجره، او خودش را پرت کرد پایین!

خدایا! هیچ مادری چنین صحنه­ای نبیند. پسرش را می­دید که میان زمین و آسمان چرخ می­خورد و به­سرعت از او می­گریزد.

جیغی کشید و بر زمین افتاد. آیا او هم مرده بود؟

غم و اندوه و اشک به هم آمیخت و قیامتی به پا کرد. گروهی گرد آمده بودند بر سر جنازه­ای که استخوان­های قلم­شده و بدن خرد و خمیرش بر سنگ غسال­خانه، اشک همه را درآورده بود. جمعی نیز بالای سر مادر پیری که دو روز بود بی­هوش و آرام گوشه­ای افتاده بود؛ هر چند ساعتی یک بار به هوش می­آمد اما با یادآوری فاجعه­ای که بر سرش آمده بود، دوباره از هوش می­رفت. دو روز تمام در این کش و قوس!

کاش آن مرده می­شنید کلمات لرزانم را:

خوب شد؟ این شاه­کار خلقت که می­توانست ده سال، بیست سال یا شاید پنجاه سال دیگر بماند و زندگی کند، حیف نبود؟ (بغضم می­ترکد!) می­دانی این روزها بر سر مادرت چند تار گیسوی سپید روییده است؟ این بود مزد رنج مادری­اش؟

حیف که نه او می­شنود و نه من زبان گفتن دارم!

سر این جنازه را بگیرید زودتر به خاکش بسپاریم. بگذارید همه نفهمند آدمی چه می­تواند بر سر خود بیاورد!

***

چندی پیش سازمان یونسکو پرسشی را مطرح کرد که شاخص حیات اجتماعی یک جامعه چیست؟ این به زبان خودمان یعنی از کجا بفهمیم جامعه­ای زنده است یا مرده؟!

عده­ای نشستند و فکر کردند و با تحقیق و تفحص به پاسخ­هایی دست یافتند. نخبگانی این پاسخ­ها را تجزیه و تحلیل کردند و سرانجام بهترین آن­ها را معرفی نمودند. می­خواهید پاسخ برگزیده را بدانید؟

جامعه­ای زنده است که در میان افراد آن امید به زندگی و امید به آینده موج بزند.

... و خودکشی، یعنی یأس و ناامیدی مطلق از زندگی و آینده.

این، نتیجه­ی یک تحقیق بین المللی؛ اما چند کلمه هم از نتایج یک تحقیق وطنی بشنوید. در تابستان سال 77، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، جهت نوشتن پایان­نامه­ی دکترای خویش به ابتکار جالبی دست زد. او در مرکز پزشکی لقمان (بیمارستان مسمومان تهران) حاضر شد و با یک­صد تن از پسران نوجوان و جوانی که در فاصله­ی سنی 16 تا 30 سالگی بودند و به­قصد خودکشی، اقدام به مصرف سم کرده بودند مصاحبه کرد.

انتخاب این گروه سنی چندان تصادفی نبود. او پیش از آن می­دانست که 70 تا 80 درصد از موارد خودکشی در مملکت ما، بین جوانان 16 تا 30 ساله اتفاق می­افتد.

در این بررسی، 37 درصد افراد به­دلیل شکست­های عشقی، 21 درصد به دلیل بیماری­ها و اختلالات روحی و روانی، 20 درصد به­دلیل اختلافات خانوادگی، 7 درصد به­دلیل از دست دادن حمایت­های اجتماعی، تحقیر و بی­توجهی از سوی دیگران، 6 درصد به­دلیل بلندپروازی­ و توقعات بی­جا، 4 درصد به­دلیل تهمت و 2 درصد به­جهت مشکلات مالی اقدام به خودکشی کرده بودند. 3 درصد افراد هم دلایل دیگری برای اقدام خویش داشتند.

از این حرف­ها بگذرم و برگردم به کلام نخست خویش: کشف یک ارتباط! یافته­ای بسیار مهم و اساسی.

در این بررسی از کل افراد مورد تحقیق، تنها 6 درصد گفته­اند که در طول 6 ماه گذشته، نمازهای واجب خود را مرتب خوانده­اند؛ در حالی که  94 درصد باق­یمانده یا اصلاً اهل نماز نبوده­اند و یا به­ندرت و گاهی­اوقات نماز خوانده­اند.

خیلی­ها در توجیه این که آدم­های مذهبی کمتر دست به خودکشی می­زنند، قلم­فرسایی کرده­اند. گفته­اند که آن­ها دارای عزت­نفس و مسئولیت اخلاقی­اند. اعتقاد به بخشایش خدا و مبارزه با وسوسه­های شیطانی (نظیر خودکشی) دارند و به عدالت خدا و روز واپسین معتقدند!      

بگذارید من هم جمله­ای بگویم: کسی که وضو می­گیرد و در مقابل خدای خویش سر به سجده می­نهد و از اعماق جان فریاد می­زند:

عزم آن دارم که امشب مستِ مست

پس به یک ساعت ببازم هر چه هست

وقتی از همه جا بریده شود و تار و پود امیدش از همه بگسلد، باز هم جایی دارد که چشم به سوی او گرداند و در لایه­های تو در توی جان خویش به او و مهربانی­های او دلخوش کند.

این سرمایه­ی بزرگی است که دیگران ندارند و اسف­بارتر آن که، یک عمر از نداشتن آن هم بی­خبرند!