نویسنده

دیدی یک­وقت که می­روی استخر، غریق نجات­ها دوتادو تا نشسته­اند و تندتند دارند با هم حرف می­زنند. اصلا حواس­شان به تو نیست. با خودت می­گویی بروم قسمت عمیق، تا می­روی قسمت عمیق. یک سوت بلند می­شنوی و داد غریق نجات که کجا می­روی؟ شما باید این طرف طناب باشی!

و تو با خودت می­گویی حواسش بود. من فکر کردم تو این شلوغی، حواسش به من نیست.

دفعه­ی بعد که می­روی استخر، سعی می­کنی کاری نکنی چون مطمئنی که حواسش هست و زیرچشمی می­پایدت.

بعضی وقت­ها وجود غریق نجات به تو آرامش می­دهد، چون دارد می­بیندت.

 نمی­توانی خودت را خوب روی آب نگه داری ولی از خجالت سعی­ات را می­کنی تا غریق نجات یا مربی­ات بهت نگوید این همه وقت می­آیی استخر، هنوز نمی­توانی خودت را روی آب نگه داری؟

 آقای ما همان جا نشسته است. هوای­مان را دارد. فکر می­کنی نمی­بیند ولی چهارچشمی تو را می­پاید. دیگر بزرگ شده­ای. از خجالت آقا سراغ خیلی کارها  نرو. خودت را حفظ کن.

بعضی وقت­ها که می­روی دریا، نه غریق نجاتی است و نه خجالتی. آن قدر می­روی جلو که غرق می­شوی. نه سوتی! نه دادی! چه قدر آدم هر سال توی دریا غرق می­شود؟! قصه همین است. اگر بی­صاحب ول شده بودی و با کسی رودربایستی نداشتی و از روی ماه آقا خجالت نمی­کشیدی، می­رفتی خودت را نابود می­کردی.

حالا خیالت راحت است که آقا نشسته است. هم هوایت را دارد، هم به­دلیل گل رویش خطا نمی­کنی. قسمت­های عمیق دنیا نمی­روی، همین نزدیکی­ها هستی. چه قدر خوب است که هوای­مان را دارند!