دیدی یکوقت که میروی استخر، غریق نجاتها دوتادو تا نشستهاند و تندتند دارند با هم حرف میزنند. اصلا حواسشان به تو نیست. با خودت میگویی بروم قسمت عمیق، تا میروی قسمت عمیق. یک سوت بلند میشنوی و داد غریق نجات که کجا میروی؟ شما باید این طرف طناب باشی!
و تو با خودت میگویی حواسش بود. من فکر کردم تو این شلوغی، حواسش به من نیست.
دفعهی بعد که میروی استخر، سعی میکنی کاری نکنی چون مطمئنی که حواسش هست و زیرچشمی میپایدت.
بعضی وقتها وجود غریق نجات به تو آرامش میدهد، چون دارد میبیندت.
نمیتوانی خودت را خوب روی آب نگه داری ولی از خجالت سعیات را میکنی تا غریق نجات یا مربیات بهت نگوید این همه وقت میآیی استخر، هنوز نمیتوانی خودت را روی آب نگه داری؟
آقای ما همان جا نشسته است. هوایمان را دارد. فکر میکنی نمیبیند ولی چهارچشمی تو را میپاید. دیگر بزرگ شدهای. از خجالت آقا سراغ خیلی کارها نرو. خودت را حفظ کن.
بعضی وقتها که میروی دریا، نه غریق نجاتی است و نه خجالتی. آن قدر میروی جلو که غرق میشوی. نه سوتی! نه دادی! چه قدر آدم هر سال توی دریا غرق میشود؟! قصه همین است. اگر بیصاحب ول شده بودی و با کسی رودربایستی نداشتی و از روی ماه آقا خجالت نمیکشیدی، میرفتی خودت را نابود میکردی.
حالا خیالت راحت است که آقا نشسته است. هم هوایت را دارد، هم بهدلیل گل رویش خطا نمیکنی. قسمتهای عمیق دنیا نمیروی، همین نزدیکیها هستی. چه قدر خوب است که هوایمان را دارند!