در پهنهی عظیم روشنیات، پیامی پنهان بود که مرا به سپیدی باور رساند
من فراسوی ایمان را در روشنی تو دیدم
نگهبان نور شدم
آن زمان که روی موج پرتلاطمی از پریشانی و طنازی در نوسان بودم
آن زمان که در برهوت بیایمانی، سردرگم
انسانیتم را از لابهلای خارها و بوتههای سرگشتگی، بیدار کردی
وقتی که لباس چرکین وسوسه را برتن کرده،
بر سیاهی غروب نجابت، دل باخته بودم
صدای شکستن باورهایم را،
زیر چکمهی بیگانگان، در کوچههای تیرهبختی میشنیدم
من در اسارت حادثههای شوم شیطانی بودم
به یکباره حریق جانم خاموش شد، به باران ایمان
و وجودم برای تو خالص شد
ای روح زیبای من! مرا بساز و با خود همراه ساز
چرا که من در آسمان تو ستارهی معصومیت باشکوه خود را یافتم
منی که پر از ترنم آیههای ایمانم