چه قدر آرد نشسته است روی دامانت
فدای گردش دستاس آسیابانت
از آن زمان که تو را از بهشت آوردند
نشستهاند ملائک سر خیابانت
همیشه فصل بهاری همیشه سرسبزی
اگر چه پر شده از برگ زرد، گلدانت
ببین که پلک خدا هم به هقهق افتاده است
به گریههای کبود بدون پایانت
سر مزار تو حتی مدینه محرم نیست
خدا برای همین است کرده پنهانت
الا مسافر گندمنخوردهی دنیا
چه قدر آرد نشسته است روی دامانت