کفش های خالی تو

نویسنده




دکمه‌ی اینتر را زد و سرش را بالا گرفت و لحظه‌ای در سکوت به دل‌شوره‌های دلش گوش کرد. چرا آن قدر آشفته بود؟! هی چیزی به قلب و جانش چنگ می‌انداخت.

یاد سهراب افتاد. وقتی داشت می‌رفت، آمده بود کنارش.

ـ سپیده روز آخر است، می-آیی برویم کنار دریا؟

سپیده نگاهش به لب تاپ بود، گفت: «نمی‌توانم. فرصتم خیلی کم است.»

سهراب آرام گفت: «آخر، روز آخر است!» ولی سپیده حرفش را نشنید. سهراب چشم‌ها را بست و عصبی دستی به موهایش کشید و آرام از اتاق خارج شد. وقتی داشت از خانه خارج می‌شد، برگشت و از دم ِ اتاق نگاهی به سپیده انداخت، به امید این که سپیده نگاهش را ببیند، اما او سرش پایین بود. سهراب دست‌های مشت کرده‌اش را سفت به هم فشرد و رفت.

 سپیده چشمانش را بست. صدای امواج ِ دریا در سکوت اتاق به گوش می‌رسید. موج‌ها خودشان را به ساحل می‌کوبیدند، انگار می-خواستند چیزی بگویند. دیگر نمی‌توانست بنشیند، بلند شد و رفت.

از ویلا که خارج شد، دریا مقابلش بود؛ بزرگ، بی‌کران و خروشان... اما سهراب نبود.

فریاد زد: «سهراب! سهراب کجایی؟!»  کسی جوابی نمی-داد جز امواج که دیوانه-وار خودشان را به تخته سنگ‌ها می‌کوبیدند. در دل گفت: «نکند سهراب در این هوا دل به دریا زده باشد! نه، مگر دیوانه شده است؟! او خودش می‌داند که این موج‌ها فیل را از جا می-کنند. پس کجاست، پس کجاست؟»       

 برگشت به ویلا. همه جا را گشت و دوباره که آمد بیرون با خودش گفت: «نکند دارد شوخی می‌کند؟» فریاد زد: «سهراب این شوخی اصلاً بامزه نیست، هر کجا هستی بیا!»

ولی خودش می‌دانست هیچ کس این حرف‌ها را نمی‌شنود. به دریا نگاه کرد و چشمانش را بست. همه جا تاریک بود، سیاه بود، سهراب ... سهراب نبود! صدای امواج و یک مرغ دریایی ترسان و دیگر حتی صدا هم نبود، رفت به گذشته‌ها کفش‌های سفید عروس را از پایش درآورد و دامن سفیدش را گرفت بالا و روی ماسه‌های نم‌دار و خنک ساحل شروع به دویدن کرد. سهراب دوید دنبالش و دستش را گرفت.

 - بیا برویم تو عروس خانم، سرما می‌خوری!        

همان شب  پنجره‌ی اتاق باز بود و آن دو از پس تاریکی به دریا نگاه می‌کردند که سهراب گفت: «تو برایم مثل آب حیاتی، اگر نباشی می-میرم.»

سپیده اخم کرد.

 - دیگر از این حرف‌های ناامیدکننده نزن! تو دیگر خوب شده‌ای نباید بگذاری این فکرها عذابت بدهند. من همیشه با توام، نمی-گذارم احساس تنهایی کنی، نمی‌گذارم دوباره افسردگی...   

و سهراب با چشم‌های دریایی رنگش که موجی از اشک‌های شادی در آن غلتان و شناور بود نگاهش کرد.

اما حالا سهراب کجا بود؟ دریا همین دریا بود و همین ماسه‌ها و صخره‌ها که شاهد روزهای اول زندگی‌شان بود و حرارت نگاه‌های‌شان که شن‌ها را ذوب می‌کرد. سپیده زیر لب تکرار کرد.

 - گرما، حرارت، نگاه. نگاه‌های سهراب این اواخر...

و فکرش پر کشید به چند روز قبل.

ماشین تکان می‌خورد. نمی-توانست درست تمرکز کند. به کلمات توی لب تاپ که نگاه می‌کرد سرش درد می-گرفت. لب تاب را بست و چشمانش را مالش داد. چشمانش را که باز کرد سهراب نگاهش می‌کرد، آرام و با لبخند. پرسید: «بعد از پایان نامه‌ات می‌دانی نوبت چیست؟» سپیده ابروهایش را بالا انداخت.

 - چی؟!

  سهراب تخمه‌ای به دهان گذاشت.

- به خودمان نگاه کن، به ماشین... یک چیزی به نظرت کم نیست؟     

سپیده لب‌هایش را آویزان کرد.

 – نمی‌دانم. زودتر بگو، کاردارم!     

 سهراب خندید.

- بچه دیگر، بچه!

سپیده در فنجان چای ریخت. 

- فکر کردم چه می‌خواهی بگویی! برای بچه‌دار شدن هیچ وقت دیر نیست.

لبخند سهراب محو شد.

- پنج سال از ازدواج‌مان می‌گذرد، الان باید یک بچه‌ی ... یعنی تو واقعاً دوست نداری مادر شوی؟!

سپیده چای را سرکشید و گفت: « مگر وقتی ما ازدواج کردیم، من دانش‌جوی فوق نبودم؟ مگر همان وقت نگفتم که می‌خواهم برای دکترا بخوانم؟» سهراب سرش را تکان داد.

ـ چرا گفتی! اما نگفتی که می‌خواهی همه چیز را فدای...

صدای موبایل سپیده بلند شد و سپیده گوشی را جواب داد. سهراب بقیه‌ی حرفش را خورد و با خودش گفت: «حالا که بعد از مدت‌ها فرصتی پیش آمده که با هم باشیم، نباید خرابش کنم. شاید دراین چند روز سپیده کمی هم مرا ببیند.»

تلفن سپیده که تمام شد، سهراب را نگاه کرد.

ـ ادامه‌ی حرفت را بزن. داشتی چه می‌گفتی؟

 سهراب ساکت به چشم‌های سپیده زل زد. اما در چشم-هایش یک چیزی کم شده بود، آن آرامش، آن نگاه گرم.

سپیده نشست روی ماسه‌ها، به ماسه‌ها چنگ زد و مشتی ماسه‌ی نم را توی دستانش لمس کرد. چشمانش هنوز بسته بود، نمی‌خواست دریا را ببیند؛ دریا دیگر آبی نبود، مهربان نبود، سیاه بود و خشمگین.

امواجی که به سمت سپیده می‌آمدند انگار با او حرف می‌زدند، اما این صدا صدای امواج نبود. آشنا بود، صدای سهراب در میان امواج می‌آمد: سپیده... سپیده دریا را نگاه کرد اما کسی نبود. دوباره یاد چند روز قبل افتاد.

سپیده توی خانه بود و با عجله لب تاپ و کتاب‌هایش را جمع می‌کرد. سهراب وسایل را برده بود کنار ماشین و منتظرش بود.

ـ سپیده، سپیده بیا دیگر!

سهراب وسایل را در صندوق عقب جابه‌جا کرد و در ِصندوق را بست. کمرش را صاف کرد و نگاهی به آسمان انداخت. آسمان صاف بود و آرام. تکه ابر بزرگی به-دنبال ابر کوچکی کرده بود. ته دلش یک موج شادی احساس می‌کرد؛ یک شور و نشاط. با خودش فکر کرد: «سفر شمال می‌تواند خیلی چیزها را عوض کند. سپیده حتماً غافل‌گیر می‌شود، حتماً به خودش می‌آید وقتی ببیند این قدر به فکرش هستم.»

سپیده با عجله مانتو و روسری مشکی‌اش را پوشید و آمد کنار سهراب. سهراب پرسید: «‌کلاه حصیری‌ات را بر نمی‌داری؟ همان که دفعه‌ی پیش همش می‌گذاشتی سرت!»

سپیده نشست توی ماشین و گفت: « نه. برویم، مهم نیست.» و به راه افتادند.

سهراب تخمه می‌شکست، سپیده لب تاپش را گذاشته بود روی پاهایش و هر از چند گاهی سرش را بلند می‌کرد و مژگانش را محکم به روی چشم‌ها فشار می‌داد، شاید سوزش چشم‌ها کم شود. سهراب نگاهش کرد. چقدر سپیده به نظرش عوض شده بود. حتی دیگر وقت نداشت به خودش برسد. این روسری مشکی که همیشه و همه جا سرش بود، رنگش را تیره کرده بود. دلش می‌خواست سپیده شال سفیدش را سر می‌کرد و کلاه حصیری‌اش را می‌گذاشت سرش و فارغ از همه چیز، حرف می-زد و می‌خندید. مثل همان پنج سال پیش.

سهراب گفت: «نمی‌خواهی کنار بگذاریش؟ دوست دارم این چند روز را مال هم باشیم.»

سپیده آمد حرف بزند که صدای موبایلش بلند شد. دست‌هایش را گذاشت روی سرش و کلافه گفت: «وای خدایا! توی مرخصی هم دست از سر آدم برنمی‌دارند!» به شماره نگاه کرد و گوشی را خاموش کرد و انداخت داخل کیفش و دوباره نگاهش را دوخت به لب تاپ. سهراب حرفش را بلندتر تکرار کرد.

ـ  گفتم نمی‌خواهی کنار بگذاریش؟ دوست دارم این چند روز را مال هم باشیم!

و ضبط ماشین را روشن کرد. سپیده اخم‌ها را توی هم کرد.

- سهراب حواسم را پرت می-کنی، لطفاً خاموشش کن!

سهراب آرام و دل‌شکسته گفت: «باشد. فقط همین یک آهنگ را گوش کن.» و صدای موسیقی را بلند کرد.

- امشب شبه مهتابه، عزیزم ...

 سپیده به سهراب نگاه کرد، سهراب به عمق جاده نگاه می‌کرد. انگار انتهای این جاده او را می‌برد به گذشته‌شان. همین طور که به جاده نگاه می‌کرد، گفت: «یادت هست سپیده؟» سپیده سرش را آرام آرام تکان داد.

 - آره، ماه عسل‌مان.   

سهراب نگاهش کرد.

- فکر می‌کردم یادت رفته!

سپیده سرش را با ریتم آهنگ تکان داد.

- مگر می‌شود؟! توی همین جاده بودیم، آن قدرخوانده بودیم که از حفظ  شده بودیم.

سهراب دوباره نگاهش به جاده بود، با بغض گفت: «خیلی خوش‌بخت بودیم، خیلی.»

موجی از وسط دریا خودش را کشان کشان به لب ساحل رساند و روی سر سپیده آرام گرفت. سپیده نمی دانست خیسی ِ صورتش از اشک‌هاست یا امواج، ولی این را فهمید که سهراب آن روز گفته بود: «خیلی خوش-بخت بودیم!» چشمانش را باز کرد و با التماس به دریا نگاه کرد.

- چرا حالا، چرا روز آخر؟ مگرخودش مشوقم نبود، مگر خودش نمی‌خواست پیش‌رفت کنم؟ چرا حالا که بعد از این همه جان کندن دارم به نتیجه می‌رسم؟ چرا این جا؟ این جا که این همه خاطرات خوب...

و دوباره صدای سهراب را با موجی که به سمت ساحل می‌آمد شنید.

به شمال که رسیدند سپیده پرسید: «حالا کجا می‌رویم؟» سهراب لبخند زد.

ـ  تو چشم‌هایت را ببند، من تو را می‌برم یک جای خوب.

سپیده به زور چشم‌هایش را بست و بالاخره رسیدند به ویلا. سهراب گفت: «رسیدیم دیگر. حالا چشم‌هایت را باز کن!» سپیده بی‌حوصله گفت: «سهراب اگر سرِکاری باشدها!»

و چشمانش را باز کرد. ویلا را که دید، از ماشین پیاده شد و جیغی از سر خوش‌حالی کشید.

- این جا همان ویلایی است که ماه عسل آمده بودیم! همان جایی که روزهای اول زندگی ...

و پا برهنه دوید روی ماسه‌های خیس ساحل.

- معرکه‌ست! چه طور توانستی این جا را جور کنی؟

سهراب خندید و گفت: «از یک ماه پیش دنبال کارش بودم. دو هفته زودتر هم پولش را ریختم به حساب آقای مددی تا این چند روز را به کسی اجاره ندهد.» سپیده به آلاچیق قدیمی که سقفش ریخته بود نگاه کرد.

ـ یادش به خیر، چه قدر توی این آلاچیق عکس انداختیم. آن وقت سالم بود.

سهراب با خودش گفت: «آن وقت خیلی چیزها فرق می-کرد!» و رفت به طرف ساحل. روی ماسه‌ها نشست و به غروب خورشید نگاه کرد و دریایی که آرام‌آرام خورشید را می‌بلعید. سپیده آمد کنارش وگفت: «من هم دوست دارم مادر شوم، اما خودت که بهتر می‌دانی این چند ماه بدجور درگیرم، حتی مجال فکر کردن به این قضیه را ندارم، بعد از آن ...»

سهراب گفت: «شاید آن وقت دیر شده باشد!»

سپیده چشمانش را باز کرد. خورشید به رنگ سیب سرخ درآمده بود و با چشمان غمبارش آخرین نگاه‌ها را به روز می‌انداخت.

سپیده بلند شد. باید سهراب را پیدا می‌کرد و خورشید را نشانش می‌داد. یادش آمده بود که او عاشق غروب خورشید است. یادش آمده بود که در این مدت چه قدر سهراب را فراموش کرده بود و افسردگی سهراب دوباره برگشته بود. این که سهراب نقاش بود، هنرمند بود، ولی چرا دیگر نقاشی نمی‌کرد؟ و این که سهراب همیشه عاشق بچه‌ها بود و همیشه به شوخی می-گفت: «دلم می‌خواهد یک جین بچه داشته باشم.»

باید می‌رفت به دنبال سهراب. باید به او می‌گفت که: «دیر نیست!» باید می-دوید، نباید می‌گذاشت دیر شود. نگاهش به تخته سنگ افتاد. همان که سهراب همیشه رویش می‌نشست، همان که جلبک‌های سبز دریایی احاطه‌اش کرده بودند و او را سخت در آغوش سبزشان می‌فشردند. رفت جلو و آرام صدا زد: «سهراب!»

سهراب نبود. اما پشت تخته سنگ، لباس و کفش‌های سهراب به جا مانده بود؛ کفش‌هایی پر از ماسه و گوش ماهی.