ساحل زیبای بمبئی

نویسنده



ساحل زیبای بمبئی – جولای 1995

زنی هندی با کودکی در آغوش، کنار جوی آبی نشسته است. آب، چندان زلال نیست. با یک پیت حلبی کوچک از آب جوی برمی‌دارد، بر سر و روی خویش می‌ریزد و موهای مشکی

خود را چنگ می‌زند. از صابون و شامپو نیز خبری نیست. همه‌ی بدنش را نمی‌شوید. کنار خیابان جای این کار نیست. شکم و پشت خود را شست‌وشو می‌دهد و از زیر لباس دست

می‌کشد. آن گاه کودکش را می‌شوید؛  با همان آب و بی‌هیچ تکلف. حمام خیابانی!

کجا این اتفاق می‌افتد؟ در مجاورت هتلی پنج ستاره، که دیوار آن از پشت سر زن بالا رفته است. جایی که اگر نگاه کنی کلاه از سرت می‌افتد. هتلی با زیبایی چشم‌نواز که تا چهار

طبقه‌اش فقط مغازه و بوتیک و موزه است و در طبقه‌ی هشتم، استخری بزرگ با درختان و گل‌هایی زیبا در کنار و در این میانه، اتاق‌هایی مشرف به دریا که به مسافران خویش اجازه

می‌دهند هر غروب، فرو رفتن خورشید را در آن فراز‌های دوردست به نظاره بنشینند. هتلی که با دویست دلار هزینه‌‌ی اقامت در هر شب، ظاهراً مسافری جز جهان‌گرد خارجی ندارد.

آن روز دیدن این دو صحنه در کنار یک‌دیگر، مرا سخت به تعجب واداشت. بعدها دیدم در همه‌ جای دنیا می‌شود صحنه‌هایی از این دست دید؛ به شرط آن که دید تیزبین و

ژرف‌نگر انسان هماره در جست‌وجو باشد.

به هر حال زندگی سکه‌ای است که دو رو دارد؛ گاه این روی خویش را به ما می‌نمایاند، گاه روی دگرش را.

*** 

این روی سکه: تهران – بهار 1378

از پیچ خیابان ظفر که می‌گذرم، دخترکی 20 ساله را می‌بینم که قلاده‌ی سگی را در دست دارد. کنارش می-ایستم و مصاحبه‌ای کوچک ترتیب می‌دهم، تا بعدها یک پلان از

سناریویی شود که قصد نوشتنش را دارم.

- اسم سگت چیه؟

- دن دن.

- چند سالشه؟

- سه سال.

- اونو چند خریدی؟

- سه سال پیش خریدمش پنجاه هزار تومن ... با پول تو جیبی که از پاپا می‌گرفتم. اون وقت قد کف دست من بود. حالا می‌بینی چه بزرگ شده؟

- این سگ قیافه‌اش یه جوریه! مدل خاصیه؟

- آره، مدل سوسیسیه. بدنش عین سوسیس می‌مونه؛ دراز و کشیده!

- کسی رو نمی‌گیره؟

- چرا، صورت خودمو یه دفعه گاز گرفته. البته من سالی یه بار می‌برمش چکاپ! واکسن هاری و ... بهش می‌زنن. کلی خرج چکاپش می‌شه.

- برنامه‌ی روزانه هم داره؟

- آره، سر وقت غذاشو می‌دم؛ از قصابی محل براش گوشت و استخوون می‌گیرم. هر جا می‌رم با خودم می‌برمش ... هر شب هم دندوناشو مسواک می‌زنم!

- عجب! با چی؟

- با خمیردندونی که از خارج برام سوغات آوردن؛ مزه‌ی گوشت می‌ده!

- دیگه چی؟

- هر چند وقت یه بار هم می‌برمش دام‌پزشکی. حمامش می‌کنن.

- فکر نمی‌کنی یه خورده خرجش ... چی بگم، دنگ و فنگش زیاده!

- ای آقا! این که چیزی نیست؛ یکی از اقوام ما همین چند وقت پیش سگ‌شو برد بیمارستان، سیصد هزار تومان خرج عملش کرد!

***  

آن روی سکه: همین تهران –  پاییز 1377

به نام خدا

سلام. معلم عزیز! خسته نباشید. می‌خواهم چیزی به شما بگویم. پدر من کار نمی‌کند؛ چون نمی‌داند کجا کار کند. ما خرجی نداریم. غذای خوب نمی‌خوریم. خواهر بزرگترم که

سوم راهنمایی است سرش درد می‌کند و پول نداریم که او را به دکتر ببریم و برادر بزرگترم که مدرسه‌اش کرج است، کرایه ماشین ندارد که به مدرسه برود.

معلم عزیز و گرامی! از شما خواهش می‌کنم که به ما کمک کنید. مادر و پدرم هر روز صبح با هم دعوا می-کنند؛ برای همین است که نمی‌گذارند من درسم را به-خوبی بخوانم. پارسال

درسم خیلی خوب بود. تا حالا درسم این جور نبوده است. از شما خواهش می‌کنم که به ما کمک کنید. دعا می‌کنم همیشه خوش باشید.

لطفاً به کسی نگویید امیدوار هستم به کسی نمی‌گویید.

خدا نگهدار – س

(این نامه را فرزند جوان آن معلم برای من فرستاده است)

***  

می‌گویند هر چه در جامعه‌ای فاصله‌ی این دو قشر از یک‌دیگر بیشتر باشد،

انحطاط آن جامعه هم بیشتر است. برعکس این رابطه نیز صادق است.

شما چه می‌کنید؟

رفتار شما این فاصله را کمتر می‌کند یا بیشتر؟

شما به اعتلای جامعه‌ی خود می‌اندیشید یا ...؟