نویسنده


رضا از خواب می‌پرد. می‌نشیند. در خیال خود تفنگ به دست می‌گیرد و دشمن خیالی را نشانه می‌رود. پتو را کنار می-زنم. کنارش می‌نشینم. با دست هولم می‌دهد و داد می

زند: «دارن خمپاره می‌زنن، دراز بکش» و از داد رضا، زری و محمدعلی از خواب می‌پرند و جیغ می‌کشند. رضا فریاد می-زند، دست‌هایش را روی سرش می‌گذارد، سرش را فشار

می دهد و از بچه‌ها می‌خواهد از توی سنگر بیرون نیایند.

بچه‌ها هراسان پشت من قایم می‌شوند. زری بزرگ‌تر است. گفته‌ام که بابایت جانباز است، دست خودش نیست. زری می-فهمد. اصلا اگر نفهمد چه‌کار کند؟ زری بیچاره! کی

وقت کرد بچگی کند. به جای بازی با زری، دنبال بیمارستان رضا بودیم؛ دنبال دارویی که آرامش کند؛ این صداهای مزاحم را از گوشش ببرد، دارویی که بخواباندش و به رضا بفهماند که

جنگ تمام شد. کانال دست بچه‌های ماست. فاو، شلمچه و خرمشهر مال ماست. محمدعلی را بغل می‌کنم و به هال می‌روم. خدا لعنت کند همسایه‌ی مزاحم را. ماشین سنگین دارد.

لابد بوق زده است. بوق بوق. صدا توی گوش رضا پیچیده و دوباره حالش را بد کرده است.

سوپ را توی مخلوط‌کن می‌ریزم. دکمه‌ی دو را فشار می‌دهم. هویج‌ها بالا می‌روند. سبزی‌ها می‌چرخند و تکه‌های مرغ محو می‌شوند. رضا با مشت روی قابلمه‌ای که

دم دستش است می-کوبد. مخلوط‌کن را خاموش می‌کنم و نزدیکش می‌روم. برایش شلغم پخته بودم. قابلمه هنوز کنار رخت‌خواب رضا مانده است. صدای مخلوط‌کن اذیتش

کرده و اعصابش به هم ریخته است. مثل هویج‌ها و سبزی‌ها داغان شده است. دست‌هایش را بالا می‌برد و هو هو صدا می‌کند. صدایی از ته حلقش بیرون می‌آید. خودش را اذیت

می‌کند. نمی‌تواند حرف بزند. ولی من می‌فهمم که به این صدا اعتراض دارد. یاد چی می‌افتد؟ یاد صدای هواپیماهایی که شلیک می‌کردند یا یاد خمپاره؟ شاید هم یاد خشاب‌

های خالی و کانال محاصره‌شده‌شان.

قبل از این که بچه‌ها بتوانند از توی کانال جنب بخورند، انفجار رخ می‌دهد . همه چیز منفجر می‌شود. دیگر هیچ اعصابی سر جایش نیست. بچه‌ها موجی شده‌اند. سکوت و آرامش

معنی ندارد.

رضا داغان است. کاش می‌توانست حرف بزند. آدم که نتواند حرف بزند، حرف‌ها را که توی دلش بریزد، منفجر می‌شود. وقتی انفجار رخ می‌دهد همه چیز به هم می‌ریزد. پخش

می‌شود. دیگر نمی‌شود جمعش کرد. این‌ها را رضا می‌گفت. تا پارسال که سکته نکرده بود، همه‌اش از انفجار می‌گفت؛ از کربلای چهار، از باران طولانی و زمین‌های خیس.

از آب یخ و تمرین غواصی. آن همه تمرین کرده بودند. گفته بودند این عملیات پایان جنگ است اما عملیات لو رفت. برگشتند. همه برگشتند. نه، همه برنگشتند. بیشتر بچه‌های جلو شهید

شدند. خیلی‌ها توی آب ماندند و هیچ وقت پیدا نشدند. کمتر از 48 ساعت کشید که عملیات را متوقف کردند.

قاشق را نزدیک دهانش می‌برم. سوپش را می‌خورد. این طوری بهتر است. از هویج خوشش نمی‌آید. حالا هیچ چیز توی سوپ معلوم نیست. می‌خورد و خوشش می‌آید. محمدعلی

از پیش-دبستانی می‌آید. توی دستش تنگ کوچک ماهی است. با ذوق داد می‌زند و صدایم می‌کند. بغلش می‌کنم. تنگ کوچک ماهی را توی دستم می‌گیرم و می‌گویم: «در

هال رو باز گذاشتی، داره سرما میاد. بابا مریض می‌شه‌ها، برو ببند» از بغلم بلند می‌شود. متوجه بابایش می‌شود. کمی می‌ترسد. یاد دیشب افتاده است. رضا دارد نماز می‌خواند. میز

کوچکی را جلویش گذاشته‌ام. سر را آرام از روی مهر  بلند می‌کند و به طور نامفهومی بسم الله می‌گوید.

- بابا دیشب تو رو زد؟

کاپشن آبی‌اش را درمی‌آورم. زل می‌زنم به چشم‌های سیاه محمدعلی:

- بابا هیچ وقت من رو نمی‌زنه، حالش بد شده بود. بابا ما رو دوس داره. ببین چه مهربونه.

در هال را می‌بندم و برمی‌گردم. محمدعلی زل زده است به ماهی کوچک توی تنگ. دمش سفید است. هنوز هفت، هشت روزی به عید، مانده است. کاش یک کم دیرتر می‌دادند. این

ماهی-ها زود می‌میرند.

کاپشن و کیفش را برمی‌دارم و می‌گویم: «پسرم! بابا نمازش تموم شد، برو بغلش، ماهیت رو نشونش بده»

محمدعلی نگاه رضا می‌کند. بلند می‌شود. شلوار سورمه‌ای‌اش را بالا می‌کشد. تنگ ماهی را در دست می‌گیرد و نزدیک رضا می‌نشیند. رضا می‌خندد و با دست راستش سر

محمدعلی را به سمت خودش می‌آورد و به موهای فرفری‌اش بوسه می‌زند. محمدعلی تنگ را بالا می‌آورد. رضا زل می‌زند به ماهی.

ماهی بالای آب آمده است و لب‌هایش را تندتند تکان می‌دهد. کنارش می‌نشینم. و می‌گویم: «چه کار خوبی کردن. بچه‌ها ماهی دوس دارن» محمدعلی نمی‌گذارد حرفم تمام

شود.

- مامان گفتن سبزه هم می‌دیم. هفته‌ی بعد. سامان گفتش که ما خودمون آکواریوم داریم. توش خیلی ماهیه! ما هم می-خریم؟

رضا سرش را به پایین تکان می‌دهد، صدایی از ته گلویش می-آید. می‌خواهد به محمدعلی بگوید که می‌خریم. حتماً می‌خریم. پتو را از روی پای رضا کنار می‌کشم. می‌خواهم

محمدعلی را زمین بنشانم. رضا با دستش کمر بچه را می‌گیرد می‌خواهد کنارش باشد. توی  بغلش.

رضا می‌خواهد تنگ ماهی را از محمدعلی بگیرد اما تنگ از دست محمدعلی ول می شود. آب آن روی شلوار کرم رنگ رضا می‌ریزد. ماهی روی پتو پرت می‌شود. پتو طرح پلنگ

دارد. ماهی روی گوش‌های پلنگ وول می‌خورد. می‌خواهم بدوم و بروم تنگ را آب کنم. می‌خواهم ماهی نمیرد. ماهی بالا پایین می-پرد. در دهان پلنگ می‌افتد. برش می‌دارم

می اندازمش توی آب. ته آب می‌رود و تکان نمی‌خورد.

محمدعلی جیغ می‌کشد و خودش را به زمین می‌کوبد. شلوار رضا خیس شده است. از چشم‌هایش معلوم است که الان عصبی می‌شود.

دست محمدعلی را می‌گیرم. داد می‌زند و دستم را هول می‌دهد.

- گریه نداره که، برات یه ماهی بزرگ‌تر می‌خرم. داد نکش.

محمدعلی بدتر می‌کند. رضا  سرش را با دست‌هایش می‌گیرد. بچه را ول می‌کنم. از توی کمد، شلوار کردی را برمی‌دارم و به سمت رضا می‌دوم.

- چیزی نشده که، بیا شلوارت رو عوض کن. پتو می‌ندازم روی پات، گرم می‌شی.

با اخم نگاه محمدعلی می‌کنم و می‌گویم: «تو که می‌دونی دست بابات گیر نداره، چرا دادی دستش. خودت نگهش می‌داشتی.»

با جیغ می‌گوید: «خودت گفتی برو پیش بابات، نشونش بده. من ماهیم رو می‌خوام. بابا ماهیم رو کشت.»

رضا عصبی من و محمدعلی را نگاه می‌کند. بلندش می‌کنم. به دیوار تکیه می‌دهد. شلوارش را بالا می‌کشم. بلوزش را روی شلوارش مرتب می‌کنم. زیپ جیبش را نشانم می‌دهد.

با صدای بلند چیزهایی می‌گوید. زیپ اذیتش می‌کند. کمرم درد گرفته است. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: «فهمیدم. باشه. حالا که دیگه پات کردم. بذار باشه. اذیت نمی‌کنه.

فردا عوض می‌کنیمش.» داد می‌زنم سر بچه: «پاشو، سرم رو بردی. بسه دیگه. برو لباسای مدرسه‌ات رو دربیار.»

رضا می‌نشیند و با خودش حرف می‌زند. غر می‌زند. صدا در می-آورد. بهانه می‌گیرد. محمدعلی به اتاق می‌رود. در را می-کوبد و مثل بچه‌ی مادرمرده گریه می‌کند. ول‌

کن معامله نیست. به اتاق می‌روم. بغلش می‌کنم و جوراب‌هایش را از پایش در می‌آورم: «گفتم که می‌خرم برات. یکی بهتر از اون.»

- من الان می‌خوام.

جوراب‌ها را کنارم می‌گذارم. باید بشورم‌شان.

- الان که نمی‌شه. بذار آبجی از مدرسه بیاد. می‌ریم می-خریم.

هر چه نازش را می‌کشم بدتر می‌کند. و صدای دادش بلندتر می‌شود: «بابا ماهی من رو کشت. بابای بد. من دوسش ندارم. بابای دیوونه»

این حرف‌ها را از کجا یاد گرفته است. با عصبانیت زمین می‌گذارمش. در واقع زمین می‌کوبمش. اشک‌ها روی صورتش خط انداخته است. دستمال کاغذی را برمی‌دارم و محکم

دماغش را می‌گیرم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم. دردش می‌گیرد و محکم‌تر داد می‌زند.

- این حرف‌های بیخودی رو از کجا یاد گرفتی؟ بی‌ادب!

تندتند شروع می‌کنم به باز کردن دکمه‌های لباسش. زیر لب غر می‌زنم. تا محمدعلی هم بشنود: «بابای تو خیلی هم خوبه. کی گفته دیوونه‌اس؟ تقصیر خودت بود ماهی رو دادی

دست چپش. تو که می‌دونی دست بابا حس نداره.»

عقب عقب می‌رود و به دیوار تکیه می‌دهد. همان جایی که کاغذ دیواری اتاق کنده شده بود. آرام‌تر شده است. عصبانیت من را که می‌بیند. مجبور می‌شود گریه‌اش را قطع کند.

- سامان گفت بابای تو دیوونه‌اس. مثل صفدر دیوونه که سر خیابون وامیسته.

از عصبانیتم، لباس‌ها را توی جالباسی نمی‌گذارم و توی کمد پرت می‌کنم. همه‌اش تقصیر خودم است. هفته‌ی پیش که حال رضا بد شده بود، به بابای سامان گفتم بیاید سرم رضا

را بزند. حالش خیلی بد شده بود. تا حالا آن جوری نشده بود. خودش را به دیوار می‌کوبید. زورش زیاد شده بود. همه چیز را هول می‌داد. پرت می‌کرد. سامان همراه بابایش آمده بود.

کاش نیامده بود و ندیده بود.

غذای محمدعلی را می‌دهم. از ترسش نق نمی‌زند و تا آخر غذایش را می‌خورد و می‌رود می‌خوابد.

رضا ناراحت نگاهم می‌کند. کاش حرف‌های بچه را نمی‌شنید. بدبختی همه چیز را کامل می‌شنود، می‌فهمد فقط نمی‌تواند کامل حرف بزند. باید جلسات گفتار‌درمانی را بیشتر

کنیم تا حرف زدنش سفت شود. باید بیشتر فیزیوتراپی ببرم، شاید خدا رحم کرد و سمت چپ بدنش هم خوب شد. باید رضا را خوب کنم. رضا دق می‌کند. بچه‌ی شش ساله‌ی آدم

این حرف‌ها را بزند، از غریبه چه انتظاری است؟

برایش آب می‌آورم. قرص را به دستش می‌دهم. دستم را بالا می‌برد و آرام می‌بوسد. چشم‌هایش پر از اشک شده است. دستم را نزدیک چشم‌هایش می‌کنم تا اگر اشک‌ها

پایین آمد، پاک کنم. اشک‌ها روی صورتش نمی‌ریزند. جا خوش کرده‌اند. بغض دارد. نمی‌تواند گریه کند. مثل خود من. از ظهر بغض کرده-ام. دارم خفه می‌شوم. کاش رضا هم

خواب بود. می‌رفتم امامزاده‌ای، مسجدی، زار زار گریه می‌کردم. سبک می‌شدم و برمی‌گشتم. رضا حرف می‌زند و من گریه می‌کنم. این هم از امامزاده و مسجد من! شل شل

می‌گوید که خسته شده است. دیگر طاقت ندارد. خانه نشین شدن را دوست ندارد. لابد من هم خسته می‌شوم ولش می‌کنم.  و تعجب می‌کنم که چرا جمله‌ی آخر را این قدر محکم

گفت.

نفس عمیقی می‌کشم. جعبه‌ی دست‌مال کاغذی را جلو می‌آورم. دستش را روی دستم می‌گذارد. یک دست‌مال بیرون می‌کشد و سمت صورتم می‌آورد و به زحمت

می‌گوید: «بچه‌ها دوسم ندارن. محمدعلی از من فراریه»

می‌خواهم راضیش کنم که اشتباه می‌کند. محمدعلی بچه است. نمی‌فهمد. زری خیلی او را دوست دارد. چند بار توی انشاهایش در مورد او نوشته است. چند بار گفته است که بابایش

قهرمان است.

این‌ها را می‌گویم ولی ته دل خودم قرص نیست. قبلاً وضعیت بهتر بود. رضا سرکار می‌رفت. بیرون می‌رفتیم. گردش می-رفتیم. ولی از پارسال که سکته کرده، واقعاً خانه‌نشین

شده‌ایم. همه‌اش امیدواریم سمت چپ بدنش هم خوب شود. خوب حرف بزند. ولی اگر نشد چی؟ اگر همین جور ماند من چه کار کنم؟ بچه‌ها! آینده، خودم، رضا!

                                                   ***

 رضا خودش اصرار می‌کند که یک تنگ بزرگ بخریم با چهار تا ماهی.  

زری توی این کارها وارد است. تنگ را کنار رضا می‌گذارد. ملافه‌ی سفید را روی آن می‌اندازد تا محمدعلی نبیندش.

- باید حدس بزنی بابا چی خریده.

محمدعلی یک کم فکر می کند. خیلی حوصله ندارد.

 -  آبجی بگو دیگه. چیه؟ بابا که نمی‌تونه بره بخره.

زری کنار رضا می‌رود و می‌گوید: «اتفاقا بابا خریده، ولی باید اول بریم توی اتاق، تا من یه چیز بگم، بعد نشونت بدم.»

زری محمدعلی را اتاق می‌برد و برایش از بابا تعریف می-کند. از روزهایی که بابایش تفنگ داشته، از همه قوی‌تر بوده، دشمن‌ها را می‌کشته، مدرسه‌س زری هم رفته بوده و برای

بچه‌ها از آن روزها خاطره گفته بوده است. همه‌ی بچه-ها برای بابای زری کف زده و گفته بودند بابای تو یه قهرمان واقعیه.»

من هیچ چیز نمی‌گویم و تکیه به رخت‌خواب‌ها، به حرف‌های زری گوش می‌دهم. دختر دوم راهنمایی مثل یک معلم، به محمدعلی درس اخلاق می‌دهد. حرف‌های زری را

بهتر از من می‌فهمد و با اشتیاق می‌پرسد: «همه‌ی دوستات بابا رو دیدن؟ همشون می-دونن بابا شجاعه؟»

آلبوم را از توی کمد در می‌آورم و سمت رضا می‌رویم.

رضا محمدعلی را بغل می‌کند. زری ملافه را برمی‌دارد. و محمدعلی از بغل رضا بیرون می‌پرد و داد می‌زند: «وای چه قدر ماهی‌ها بزرگن»

زری ملافه را کنار می‌گذارد و می‌گوید: «اون که از همه بزرگ‌تره، مال بابا. دم طلایی مال مامان. خال مشکیه مال من. این که مثل پری دریاییه مال تو»

- مامان مامان برم به سامان نشونش بدم.

آلبوم‌ها را کنارش می‌گذارم و می‌گویم: «نه تو نمی‌تونی. تنگش بزرگه. یه روز میاد خونمون می‌بینه.»

عکس‌های جبهه‌ی رضا را نشان بچه‌ها می‌دهم. رضا غرق در خاطرات می‌شود. نگرانش می‌شوم. نکند حالش بد شود. رضا موتور دارد. تفنگ دارد. کلاه بزرگی به سرش دارد.

رضا هفده ساله است ولی مثل مردهای بزرگ، دارد می‌جنگد. رضا دوست شهیدش را بغل کرده است. قبل از عملیات است. دارند خداحافظی می‌کنند. محسن خط‌شکن است. لباس

غواصی پوشیده است. محسن دارد می‌خندد. رضا این عکس را چند بار به بچه-ها نشان می‌دهد و با دست اشاره می‌کند که محسن پرواز کرده است.

صدای بوق ماشین و به دنبالش ترمز شدید توی کوچه می‌پیچد و چند دقیقه بعد داد و بیداد مردها می‌آید.  دست‌های رضا می‌لرزد. تنگ را کنار می‌کشم. آلبوم‌ها را جمع

می‌کنم. زری به دادم می‌رسد. پتو را روی بابایش می‌اندازد. محمدعلی کنار بابایش می‌ایستد و هی تکرار می‌کند: «آفرین بابای شجاع. آفرین بابای قوی» و آرام‌تر زیر لب

می‌گوید: «بابام از همه قوی‌تره، تفنگش راستکی بوده، از بابای سامان هم قوی‌تره.»

داروهایش را می‌دهم. رضا آرام‌تر می‌شود. محمدعلی کنارش نشسته است؛ و رضا تکرار می‌کند قصه‌ی تلخ کربلای چهار را؛ آب سرد و بچه‌های غواص را. انفجار رخ داد و همه

چیز به هم ریخت ... انفجار، انفجار، انفجار.