میگویم: «مادر جان! خوب منو هم بذار لابهلای اونا بیام، مگه چی میشه؟»
ابرویی بالا میاندازد و به پدرش اشاره میکند و با خنده میگوید: «حاج خانوم! شما سن و سالی ازتون گذشته اول باید اجازهی شوهرتون رو بگیرید و ببینید میتونید برید بیرون یا
نه؟!»
حاجی، استکان چاییاش را برمیدارد و به لبهایش نزدیک میکند. میگویم: «تو نمیخواد بین من و باباتو به هم بزنی!... حاجی راضیه. تو این سی سال یادم نمیآد یه بار
گفته باشه نرو، نیا!... خودش میدونه زنش دست از پا خطا نمیکنه!»
لبهایش میلرزد. میگویم: «نمیخواد خندهتو جمع کنی و برای من فیلم بازی کنی. فکرکردی نمیشناسمت؟ خودم بزرگت کردم! میدونم تمام اینا برای اینه که منو نبری!»
از گوشهی چشم نگاهی به پدرش میکند و میگوید: «حاجی! شما راضی هستی خانومت بین یه لشکر مرد، بره... .»
حاجی استکان چاییاش را روی زمین گذاشت و گفت: «شما یه لطفی کن، منو درگیر دعواهای مادر و پسریتون نکن!»
محمّد شانهای بالا میاندازد: «بالاخره از ما گفتن بود! خوب نیست زن بدون اجازهی شوهرش بره گشتوگذار!»
حاجی با صدای بلند میخندد: «ای پدر صلواتی! یه جوری حرف میزنه که انگار نمیدونم زنم داره برای زیارت ضریحِ آقا منت جنابعالی رو میکشه!»
لبهایم برای گفتن حرفی از هم باز میشود که میگوید: «مامان! از شوخی گذشته، نمیذارن شمارو ببرم. اون کاروان مخصوص رزمندههای جانبازه.»
سرم را بالا میگیرم و میگویم: «خوب منم ننهی یکی از همونام! تازه بیشتر؛ ننهی رئیس کاروانشونم!»
خندهاش میگیرد. با سرِ انگشتانش به ریش پرپشت و سیاهش دستی میکشد و زمزمه میکند: «لاالهالاالله! چیکار کنم؟ من که حریف شما نمیشم. آماده باشید بریم و ببینیم
چی میشه؟ اما یه شرط داره!»
ذوقزده و خوشحال میگویم: «هرچی باشه قبول!»
***
کنارم میایستد و توی گوشم میگوید: «برو ویلچر اون بندهی خدارو بگیر و به سمت ضریح هدایت کن که کسی اعتراض نکنه!
باعجله به طرف همان جانبازی که محمد اشاره کرده -است، میروم و میگویم: «سلام مادر!»
نگاه معتجبش باعث میشود، بدون آن که چیزی بپرسد، بگویم: «من مادرِ اون آقای پاسدار هستم که اون گوشه واستاده. کلی التماس کردم تا بذاره به بهانهی شما برای یهبارم که
شده بیام و ضریح آقارو از نزدیک دست بزنم و ببوسم!»
لبخندی روی لبهای مرد مینشیند. در کل سی ـ چهل نفری بیشتر نیستیم. با سلام و صلوات وارد صحن میشویم و خادمها درها را پشت سرمان میبندند.
چند نفری از جانبازها، عصاها و بندوبساطشان را می-اندازند و با یک پا، لیلیکنان به سمت ضریح میدوند.
بعد از سیسال زندگی کردن در مشهد، اولینبار است که صحن را اینقدر خلوت میبینم. مردهایی که هم سن و سال پسرم هستند، زارزار گریه میکنند. عدّهای
سینهخیز خود را به ضریح میرسانند و به آن میچسبانند.
به خودم که میآیم، میفهمم دستههای ویلچر را رها کردهام و دارم اشکهایم را پاک میکنم. در میان اشکهایم جانبازی که به من سپرده شده بود را میبینم که خودش
را به ضریح رسانده و سرش را روی کنگرههای آن گذاشته است.
محمد، آرامآرام به طرفم میآید. دستهایش را دور شانه-هایم میاندازد و به من را به سمت ضریح میبرد و می-گوید: «مامان! حالا وقتشه به قولت عمل کنی! بیخود هم
برام فیلم بازی نکن که نمیتونی زیرش بزنی!»
میگویم: «مادرجان! چرا بزنم زیرش؟ این اشک، اشکِ شوقه! ایشالا دامات کنم و صد و بیست سال سایهات رو سرِ پدر و مادرت باشه!»
رنگ سرخی به صورتش میدود و میگوید: «نه! نه! اینجا آوردمت به یه شرط! اونم شرطی که من گفتم!»
از روی چادر سیاهم دست آزادش را توی دستهایم میگیرم و فشار میدهم: «مگه من چی گفتم که اینجوری به هم ریختی؟»
حرفی نمیزند. صورتم را روی ضریح میگذارم. خنکای کنگرههای طلای ضریح دلم را هم خنک میکند. محمّد سرش را کنار گوشم میآورد و میگوید: «مامان! الآن وقتشه
به قولت عمل کنی! از امام رضا(ع) بخواه، محمّدت به آرزویش برسه و شهید بشه!»
تمام بدنم به رعشه در میآید. پاهایم سست و بیحال می-شود. بیاختیار خم میشوم و روی زمین مینشینم. کنارم زانو میزند. میگوید:«میگم برام فیلم در نیار، میگی
در نمیارم! حالا چی؟»
اشک کاسهی چشمهایم را پر میکند و لبهایم میلرزد. می-گویم: «ادا در نمییارم مادر!... خدا مرگم بده، مگه تو چند سالته که من آرزوی مرگت رو کنم؟!»
لبهایش تا بناگوش باز میشود و دندانهای سفیدش برق میزنند: «شما که بهتر از من میدونید شهادت، سعادت می-خواد نه سن و سال! شما هم یادت باشه قول دادی! حالا
که خرت از پل گذشت، میخوای بزنی زیرش؟!»
لبهایم را به دندان میگیرم: «نه مادر! سرِ قولو-قرارمون هستم اما... .»
شانهام را فشار میدهد: «اما و اگر نیار!»
سرم را بلند میکنم. توی چشمهای سرخش خیره میشوم. می-گویم: «پس ایشالا هر وقت همسن و سالِ آقای دستغیب و طالقانی شدی و من نبودم، شهید بشی!»
بلندبلند میخندد: « ننهی مارو ببین! یه ساعته امام رضا(ع) رو واسطه کردم حالا میگه هشتاد سال دیگه شهید بشی!»
با خنده رو میکند به ضریح و میگوید: «آقا! شما به کردار این ننهی ما نگاه نکن، خود از خدا بخواه دلمو نشکنه! »
***
میگوید: «حاجخانوم! بیا پایین! اون پارچهی متبرک رو هم بیار.»
به سختی از ماشین پیاده میشوم. دخترهایم زیرِ بغلم را میگیرند. میگویم: «خودم سرِپام! نمیخواد شماها کمکم کنید. بذارید پارچهرو بردارم.»
پارچه را از صندوق عقب اتومبیل برمیدارند و به دستم میدهند. به سمت مردهایی که دورِ جعبه ایستادهاند، می-روم. پارچه را روی شانههای محمّدم میاندازم. رو به گنبد آقا
میایستم و میگویم: «محمّدم پیشِ تو و خدا عزیزتر از من بود، آوردمش یه بارِ دیگه ضریحت رو ببینه...»
مردها جعبه و محمّد را بلند میکنند و روی شانههایشان میگذارند. یکی فریاد میزند: بلند بگو: به حق کلمهی طیبه لاالهالاالله بلند بگو ... !
مردها و زنها بلندتر فریاد میزنند: لاالهالاالله... لااله-الاالله... .