این یعنی آزادی




وجودم را با همه‌ی تاروپودش به تو می‌سپارم

وجودی که غرق در مرداب طنازی‌ها و پستی‌ها بود

هستی‌ام را

که چند صباحی از آن من است

و به خاک زمین دل بسته بود

همه را

می‌خواهم از آن تو کنم

می‌گذرم از جاده‌های مه گرفته‌ی غفلت و گم‌راهی

می‌رهانم پریشانی لحظه‌هایم را از دل‌بستگی‌ها

من گستاخ لحظه‌ها، اظهار عجز می‌کنم در برابرت

من گم‌گشته در زنجیرهای وابستگی

درمانده در شعله‌های آتشین خودشیفتگی

چو بید می‌لرزم

اما رخوت را نمی‌خواهم

باید به پا خیزم، چون قاصدکی رها

نه به زلف درخت دل ببندم، نه به آشیان کبوتر

ایزدا! با عظمی راسخ،

می‌خواهم برای رسیدن به لحظه‌ی ناب جاودانگی

تا تماشای بی‌نهایت تو، غرق ایمان شوم

می‌دانم خواستن یعنی مقصد، یعنی بهشت

یعنی طعم شیرین پرواز، یعنی لحظه‌ی ناب با تو بودن

تا دشت رستگاری راهی نمانده

تو نیز با من بیا، پرواز را بسراییم چون قاصدکی تهی

من تهی‌دستم، اما بهشت از آن من است