نویسنده

 

تردید از نگاهش خوانده می‌شد. عابرانِ پیاده را انگار نمی‌‌دید. خسته بود. از کنار مشروب‌فروشی گذشت. خودش را جمع‌وجور کرد و به سرعتش افزود تا چشم‌های کاسه‌ی خون‌شده‌ی مردها، او را نبینند یا اگر هم نگاه بی‌پروای-شان به او افتاد، نزدیکش نشوند و به او تنه نزنند. داشت فکر می‌کرد از آلیکس شکایت بکند یا نه؟ این تردید چندبار دیگر هم به سراغش آمده بود، اما این بار فرق داشت. باورش نمی‌شد به‌خاطر یک روسی با او این چنین برخوردی کرده باشند. به یاد می‌آورد که آلیکس به او نزدیک شده و گفته بود: «زنیکه‌ی تروریست. همه چیز از وقتی خراب شد که دولت شما را راه داد تو این خراب‌شده... همه‌ی گرانی‌ها زیر سر شماست.» مروه فقط به او نگاهی انداخته و گذشته بود...

مروه فقط به او نگاهی انداخت و گذشت. اما آلیکس بس نکرد. خون دویده بود به صورت سفید‌رنگش و مدام ناسزا می‌گفت.

- بی‌شرفِ پست... مسلم هرزه.

یک مرد دیگر نزدیک شد. انگار چیزی در دلش فروریخت.

- بس کن دیگر آلیکس... می‌خواهی شر به‌پا کنی؟

مصطفی در پارک به دنبال بچه‌ها می‌دوید. همیشه مصطفی را به این جا می‌آورد. این بار آلیکس را دیده بود که اطراف پارک پرسه می‌زند. خواسته بود نیاید، اما مصطفی بهانه گرفته بود.

- من می‌خواهم بروم پارک.

مروه گفته بود: «ببین من نای راه رفتن ندارم. مصطفی جان یک کمی صبر کن فردا با هم می‌آییم. امروز هر دوتای‌مان خسته‌ایم.»

باد صورتش را نوازش می‌کرد. خورشید روی همه چیز رنگ نارنجی پاشیده بود که مصطفی دست مادر را رها کرده بود؛ تاب خالی منتظرش بود. دستان ظریفش بالا آمده بود تا تاب را بگیرد و درست همان موقع سایه‌ی آلیکس پدیدار شده و تمام قد ایستاده بود جلوی مصطفی و شروع کرده بود به فحش دادن. نباید می‌آمدند این جا. او که نفرتِ آلیکس از اسلام را از چشم‌هایش خوانده بود؛ همان چشم‌هایی که از حدقه درآمده بودند.

- برو کنار... پسرم می‌خواهد تاب سوار شود.

آلیکس هیچ تکان نخورد. فقط پوزخندی زد.

- تو انگار بیماری... برو کنار مصطفی می‌خواهد تاب بازی کند.

آلیکس دوباره پوزخند زد: «دنیا را باش... یک مصری به یک آلمانی دستور می‌دهد... خارجی مزخرف!»

- تو خودت روسی هستی... از قیافه‌ات هم پیداست.

مروه می‌خواست برود. آلیکس صدایش را بلند کرد. یک قدم پیش گذاشت. پرنده‌ای از زیر پایش پر کشید.

- مُسلم هرزه. . . برای من زبان در آورده‌ای؟

چند پرنده از روی شاخه‌ها پریدند و صدای بال‌شان در فضا پیچید. باد نوازشگر، تندتر وزید. مرد دست راستش را دراز کرد به طرف روسری مروه. مروه جا خورد. دستش آلیکس را گرفت. و با دست دیگر روسری‌اش را. مرد جلو آمد. مروه پس پس رفت. آلیکس با یک تکان مروه را به زمین زد و روسری از سرش کشید و به زمین انداخت. مروه نتوانست مقاومت کند، اگرچه پیش‌تر عضو تیم ملی هندبال بود.

- فاحشه‌ی کثیف... هرزه‌ی بی‌مصرف.

مصطفی حیران مانده بود. آلیکس هراسان پا به فرار گذاشت. مروه روسریش را به سر کشید و بی‌اختیار اشک بر پهنای صورتش دوید.

- خدایا خودت به داد ما برس... خودت ما را از این غریبی در بیاور. خدایا بچه‌ی توی شکمم چیزیش نشده باشد. کار علی زودتر درست شود.

 بغض راه گلوی مروه را بسته بود. تاب برای خودش تکان‌تکان می‌خورد. رنگ نارنجی خورشید حالا دیگر خاکستری شده بود...

 مروه چندبار صحنه‌های آن روز عصر را مرور کرده بود؟ تکان خوردن تاب، اشک‌های بی‌اختیار، رنگِ نارنجی خورشید. اما این تردید بود که دست از جانش برنمی‌داشت. باید می‌رفت شکایت می‌کرد؟ حتم داشت علی اگر می‌فهمید، اجازه نمی‌داد. دیشب علی چیزی نفهمیده بود. اما اگر می‌خواست شکایت کند، می‌فهمید. اما نباید ساکت بنشیند. باید زهرچشمی از آلیکس بگیرد. نه، نه زندگی بر این منوال نخواهد گذشت. راهش را کج کرد به سمتِ دادگاه قضایی دریسدن...

عصر  چند روز بعد، پدر دست مصطفی را گرفت؛ به موهایش دست کشید و او را بوسید: «تو می‌دانی مامان چه‌ش شده؟» مصطفی آب دهانش را قورت داد و به چشم‌های پدرش نگاه کرد.

- یک چیزی بگو... مصطفی عزیزم... می‌دانی مامان چه‌ش شده؟

سرش را پایین آورد، یعنی که می‌داند. پدر گفت: «پسر گلم نمی‌خواهد به من بگوید که مامان چرا ناراحت است؟» مصطفی گریه‌اش گرفته بود.

- من به مامان قول دادم که به هیچ کس هیچی نگویم.

پدر مصطفی را بوسید و گفت: «طوری نیست مصطفی جان... همین یک بار، فقط همین یک بار را بزن زیر قولت...»

- آخر من قول دادم بابا.

پدر مصطفی را بغل کرد و به خود فشردش. دوتا دستش را گذاشت روی سرش و  خیره شد به چشم‌هاش.

- اشکال ندارد... می‌بینی که مامان چه قدر ناراحت است. مگر پسرکم نمی‌خواهد مامان بخندد.

مصطفی همه‌ چیز را گفت. بعد مروه گفته بود که از آلیکس شکایت کرده است. علی گیج شده بود. می‌شنید و نمی‌شنید... علی نتوانست یک‌جا بنشیند. یک‌سره این طرف وآن طرف می‌رفت و پشت سرهم آه سرد می‌کشید. نشست جلوی مروه؛ چه بگوید؟ چطور بگوید؟ اگر سر حرف را باز می‌کرد، بغض خش می‌انداخت روی کلمه کلمه حرف‌هایش؛ نمی‌خواست زخم مروه را تازه کند. اما تا کی همین طور بماند و سرکوفت بزند به خودش که چرا آن روز با مروه نمانده است؟ تنها اگر کمی پافشاری می‌کرد می‌توانست آن روز که مصطفی می‌خواست برود پارک، رای او را بزند. بچه بود و راحت گول می‌خورد. از کجا می‌دانست... می‌پنداشت مثل همیشه نیم ساعت، یک ساعتی بازی می‌کند و خستگی‌اش را می‌آورد خانه. اما نشد. مثل همیشه نشد. می‌خواست از این عذاب خلاص بشود، اما راه نجاتی نداشت.

- چرا به دادگاه شکایت کردی مروه... چرا؟

- جواب دادگاه می‌آید... مردک محکوم می‌شود... به نفع ما تمام می‌شود علی!

- چرا دادگاه؟ یک هفته... فقط یک هفته صبر می‌کردی... همین روزها می‌خواستم دفاع کنم از رساله‌ی دکتری‌ام.

علی سرش را گرفت توی دست‌هاش. ساکت ماند و یک‌باره بلند شد و صداش را کمی بلند کرد: «اگر دلت به حال خودت نمی‌سوزد، به بچه‌ی توی شکمت رحم کن.» صدای مروه به سختی شنیده می‌شد: «علی تو حال مرا نمی‌فهمی.»

- ما می‌خواستیم برویم مصر. چیز دیگری نمانده.

- پنج سال زندگی تو آلمان... آن هم با این وضعیت... تو حال مرا نمی‌فهمی.

علی برگشت و دست روی شانه‌های مروه گذاشت.

- هنوز هم دیر نشده.. بگذر مروه... بگذر... بعد برمی‌گردیم مصر... بی‌خیال دادگاه شو. ما این جا غریبیم... یادت نمی‌آید آن زن چهل‌وپنج ساله‌ی ترک...

بغض مروه زودتر شکست و راه گلو را بست. علی نیز اختیارش را از دست داد و گریست.

آن بار بغض مروه زودتر شکست‌؛ وگرنه مروه برخلاف علی، خودنگه‌دار و محکم بود. پیش‌تر از این هم ناسزا شنیده بود؛ مثل روزی که لیدا، دوست آلمانی‌اش آدرس داروخانه‌ی «موریس‌راین» را به او داده بود.

- دکترای دارو سازی دارم. این جا... انگار کسی را می‌خواهید؟ 

یک مرد که او را آقای دکتر صدا می زدند، جواب داده بود: «با این روسری نه که این جا، بلکه هیچ جا کار گیرت نمی‌یاد.»

مروه لام تا کام حرف نزده بود. مرد گفنه بود: «قانون را مگر نشنیده‌ای. حواست کجاست. حجاب را بردار و استخدام شو. تمام!»

بیرون آمده و رفته بود کنار رودخانه. مصطفی در بغلش آرام شده بود. ساختمان‌های این ناحیه از شهر دریسدن زیبا بود. مروه به مردمی نگاه ‌کرده بود که با کیسه‌های پر از خرید روزانه با عجله در پیاده‌رو رفت‌وآمد می‌کردند و همان وقت خیال کرده بود در اسکندریه است. سر زن‌ها روسری گذاشته و به مردها لباس عربی پوشانده بود. پنداشته بود لکه‌ ابرهای زیبایی که آسمان آبی و صاف را نقاشی کرده بودند، می‌روند اسکندریه. از بالای خانه‌شان می‌گذرند و دل مادرش را می‌برند. اما ناگاه برگشته بود به دریسدن..

- خانم خوشگله روسریت را بردار. موهات را هم ببینیم. بچه‌ها بیایید... بیایید... یک فاحشه... فاحشه‌ها را ول کردن تو خیابان... بیایید جمع‌شان کنید.

یهودی بود. صورتش این را نشان می‌داد. نفسِ سردی کشیده بود. به خانه هم که رسیده بود؛ علی همه‌ی محبتش را گذاشته بود توی چشمانش و به مروه هدیه کرده بود.

- امروز رئیس مؤسسه نامه‌ای بهم داد.

علی نامه را از کیفش درآورد. مروه نامه را گرفت و زیر لب خواند: «جناب آقای علی الوی اوکاز دانشجوی... آیا عضو گروه تروریستی هستید؟ آیا ساختن بمب را بلدید؟ آیا با یکی از گروه‌های تروریست اسلامی ارتباط دارید؟ آیا تا کنون در عملیات بمب‌گذاری شرکت داشته‌اید؟... .»

مروه ناراحت شد. چه بگوید؟ صدای علی یأس‌آور بود.

- بعضی استادها سخت می‌گیرند... بعضی‌ها که با مسلمان‌ها دشمن هستند، اذیتم می‌کنند.

- برای رسیدن به پیشرفت باید سختی‌ها را هم تحمل کرد.

- مروه برویم از این جا... بی خیال دکترا بشویم... دیگر نمی‌خواهم... همان جا پیش مادر و پدرم زندگی‌مان می‌چرخد، خسته شدم.

- نه علی... تو آرزو داشتی دکترا بگیری، حالا که داری می‌رسی می‌گویی برویم! من نمی‌گذارم... تازه دو سه تا دوست ناب پیدا کرده‌ام.»

مروه زنِ خودنگه‌دار و محکمی بود، برخلافِ علی...

 نشست روی مبل و به کارهای مصطفی ‌نگریست. یک روز مانده بود به زمان برگزاری دادگاه آلیکس. حکمِ حمله‌ی آلیکس به مروه، فردا صادر می‌شد. هرچه ساعت برگزاری دادگاه نزدیک‌تر می‌شد، اضطراب ناشناخته‌ای در دل مروه شدت می‌گرفت. مصطفی با وسایل پدرش بازی می‌کرد. شهری خیالی ساخته بود و لیوان پلاستیکی‌اش را کرده بود ماشین و توی شهر می‌چرخید. مروه رفت کنارش نشست. دستی به سرش کشید. یک لیوان دیگر برداشت و گفت: «عزیزم مصطفی! پارک هم براش ساختی؟ می‌آیی برویم پارک؟»

- نه نمی‌آم.

مروه پرسید: «تو که همیشه پارک را دوست داشتی؟» مصطفی خودش را چسباند به مروه و جواب داد: «نمی‌خواهم مامان، من از آلیکس می‌ترسم.» مروه در گوش مصطفی گفت: «آن مردک را می‌اندازیم توی زندان... بعدش می‌رویم پارک، باشد عزیزم.»

مروه بلند شد که برود که مصطفی گفت: «می‌گویم اسم خواهرم مریم باشد؟» مروه ریز خندید.

- مصطفی جان، طفلک هنوز سه ماهش است. هنوز معلوم نیست پسر است یا دختر.

- نه! من می‌خواهم دختر باشد.

- مصطفی گوش کن، دست خداست.

- نه من نمی‌خواهم. من به خدا می‌گویم یک مریم خوب و خوشگل بهمان بدهد.

بعد به آرامی دوید و مروه به دنبالش؛ تا این که زیر صندلی به چنگش آورد.

- مامان کی به دنیا می‌آید؟

- می‌آید عزیزم. می‌آید.

- مامان من مریم را خیلی دوست دارم.

بعد پیراهن مادرش را گرفت و گفت: «برای مریم لباس بخریم؟» مادر در خیال خودش بود که جواب داد: «هنوز معلوم نیست پسر باشد یا دختر.» مصطفی با شیطنت رفت سراغِ اسباب‌بازی‌هایش. اما مروه هنوز دل‌شوره‌ی دادگاه فردا را داشت.

 خود را در فرودگاه می‌دید، آن روزی که در کنار علی، قدم‌زنان با گام‌های آرام به طرف دانشمند شدن پیش می‌رفتند. فرودگاه قاهره شلوغ بود؛ و زن و شوهر لابه‌لای جمعیت گم می‌شدند. اشک در چشم‌های مروه حلقه زد و گفت: «من بهت افتخار می‌کنم!» علی خنده نمکینی کرد و عمیق نفس کشید. مروه گفت: «باورم نمی‌شود، این همان چیزی است که یک عمر آرزویش را داشتی.»

- عزیزم! باورت می‌شود. بچه که بودم تو ذهنم یک آزمایشگاه را تصور می‌کردم، خودم را با لباس سفید می‌دیدم که از این لوله به آن لوله محلول می‌ریزم، یعنی خدایا این حقیقت دارد؟

مروه خندید و پرسید: «چقدر ممکن است طول بکشد علی؟»

- هر چقدر! تو که پیشم هستی، جناب دکتر داروساز.

مروه خندید. دست برد به روسری عنابی‌اش. آن را مرتب کرد. یک‌باره غم به سراغش آمد. خنده بر لبانش خشک شد. حتماً دلش برای دوستانش تنگ می‌شد. برای اعضای تیم هندبال که برای این سفر رهای‌شان کرده بود. به بچه‌های عموخالد فکر کرد که تنها می‌شوند. به عبد‌الجمال، به عایشه و صفورا... بیش از این نمی‌خواست کنکاش کند که آن‌ها در چه حالی هستند، اما نتوانست. بی‌اختیار به یادشان ‌افتاد. خیال کرد حالا آن‌ها زانوی غم به بغل گرفته‌اند، اشک ریزانند یا دمغ و سر در گریبان فرو برده، حالا نشسته‌اند و به یادگارهای مروه زل زده‌اند. می‌دانستند دیگر مروه‌ای برای‌شان نمانده که بشود سنگ صبورشان. علی گفت: «دلم برای طارق می‌سوزد.» مروه حرفی نزد.

- برادرت طارق احساساتی است، دلش برایت تنگ می‌شود.

مروه سر نچرخاند که به طارق چشم بدوزد. اندیشید با نگاه انداختن به صورت طارق تنها حسرت دوچندان می‌شود. برای پیشرفت باید سختی کشید. علی رو برگرداند و برای خانواده‌های‌شان که برای بدرقه آمده بودند، دست تکان داد. طارق پیش روی خود را خیره نگاه می‌کرد. انگار رشته‌ای ناپیدا از چشمان طارق به پاهای مروه کشیده بود. دل کندن برای طارق سخت بود. اما تقدیر کار خود را می‌کرد. علی گفت: «پدر و مادرمان چه گناهی کرده‌اند؟»

- ناراحتی بر می‌گردیم، کاری ندارد.

- دلم به حال‌شان می‌سوزد.

- دنیا همین است دیگر، باید سختی کشید. نمی‌خواهی که تا ابد بمانی اسکندریه؟ با این حساب همان جا باید می‌نشستی و هی غصه می‌خوردی...

علی آه سردی کشید: «بیچاره طارق.»

زیر لب شعرهایی از ابوتمام زمزمه کرد. حالا خودش را توی دادگاه می‌دید. این پنج سال چقدر زود گذشته بود. باورش برایش سخت بود. اصلا نمی‌دانست چرا این روزها  این قدر، غرق خیالات می‌شد.  آلیکس نشسته بود در جایگاه متهم و قاضی داشت حکم را می‌خواند: «بدین وسیله و بر اساس شکایت مروه الشربینی تبعه‌ی مصر، آلیکس دبلیو به دلیل ضرب و شتم الشربینی به پرداخت هفتصد و پنجاه یورو جریمه می‌شود.» مروه نگاهی به علی و به مصطفی انداخت و نتوانست خوش‌حالی‌اش را پنهان کند. آلیکس صداش را بلند کرد: «من اعتراض دارم جنابِ قاضی. من نمی‌دهم. این حکم ناعادلانه است.»

علی با نفرت به آلیکس خیره شد. قاضی به آلیکس اشاره کرد و گفت: «لطفا بنشینید آقای دبلیو. اعتراض به حکم صادره حق شماست. درخواست‌تان را تحویل دادگاه بدهید تا پرونده‌ی شما برای بازبینی حکم برود.»

به یاد دایی‌اش افتاد. حرف‌های او مثل صدای زنگ پیوسته‌ای در گوشش تکرار می‌شد: «آن جا مسلمان‌ها را خوش ندارند، اذیت می‌شوی. نرو یا روسری از سرت بردار و برو ... نرو ... عزیزم، مجبوری بروی دنبال علی؟... خودش می‌رود و برمی‌گردد.»

دادگاه پایان یافت. آلیکس ماند تا درخواست بازبینی حکم را تحویل دادگاه بدهد. آسمان گرفته بود. مروه و خانواده‌اش به بیرون از دادگاه قدم گذاشتند. مروه نمی‌دانست چرا این روزها این قدر غرق خیالات می‌شد. حالا طارق چه می‌کند؟ طارق می‌داند او در چه وضعی گرفتار شده ‌است؟ دریسدن شهر غریبی است طارق. آب آزاد ندارد. رودی از وسط شهر می‌گذرد، اما دریا چیز دیگری است. دریا، دریا؛ دریایی با بوی زهم ماهی‌های اسکندریه. موج، موج-هایی که می‌کوبیدند به ساحل و صدای پرهیاهوی شهر را توی سرت محو می‌کردند. طارق اینجا تا می‌خواهی یک‌جا بنشینی و غرق بشوی توی خودت، تا می‌خواهی آرام بشوی... یک کشتی تجاری با آن بوق‌های نکره‌اش، حالت را می‌زند به هم... با خودت می‌گویی همین یکی است، اما تمامی ندارد. اینجا آدم دلش تنگ می‌شود. دلش هوای فانوس دریایی‌را می‌کند. دلش می‌خواهد باز با علی روی ساحل هلالی‌اش قدم‌ بزند، بگوید و بخندد. دلش هیچ طاقت ندارد. حس می‌کند هر دم‌وبازدم در این خاک غریب، روی بچه‌ی توی شکمم تاثیر دارد. نمی‌خواهد هوایی که از لای ریه‌هایش می‌رسد به رگ و اعصاب و سلول‌های جنینش، بوی دریسدن را بگیرد. می‌خواهد بوی مصر بیاید در جانش. بوی دریای اسکندریه...

 اما مروه زنِ خودنگه‌دار و محکمی بود، برخلافِ علی و از این خیالات هیچ برای علی نمی‌گفت. هر چند دلش ب لیدا و آن روسریش در دادگاه خوش بود.

آن روز مروه دستان لیدا را در دست‌هایش گرفت: «اگر گفتی چی برات آوردم؟»

- چی؟

- سوغات ناب اسکندریه... چون خیلی دوستش داشتم، می‌دهمش به تو.

لیدا کادوی مروه را باز کرد.

- گفتم که از گل‌های آبی‌اش و از ...

- روسری؟

لیدا روسری را به سر کرد. خودش را تو آینه دید. کمی فکر کرد و روسری را از سرش پایین کشید.

- دوستش دارم. اما این نماد مسلمان‌هاست... من نمی‌توانم ازش استفاده کنم.

روسری را به سمتِ مروه گرفت. مروه خندید.

- بگذار پیشت باشد. بگذار اگر از تو دور شدم به یادم باشی... ما دوستانِ خوبی بودیم.

لیدا خندید.

لیدا درست سه روز و چهار ساعت پیش از دادگاه بازبینی خندیده بود. همان روزی که علی نمی‌خواست مصطفی دنبال-شان بیاید.

- مصطفی را بگذاریم پیش عموسعید.

مصطفی دوید و آمد پیش پدرش و پا به زمین کوباند: «نه من‌ هم می‌آم، من هم می‌آم.» مروه گفت: «آخه آن جا جای کوچولوها نیست.» مصطفی گریه‌اش گرفت. رفت سمتِ مادر و دامنش را کشید: «من کوچولو نیستم... خودت برای من از آن کلاه‌ آدم‌بزرگ‌ها خریدی.» مصطفی ساکت نشد تا مادر بغلش کرد و سرش را گذاشت روی سینه‌‌اش، همان‌جایی که صدای تپش قلب مروه شنیده می‌شد. مصطفی را به خود فشرد. صورتش را به صورت مصطفی چسباند. تپش‌های قلب مروه آهسته‌تر شد.

- بگذاریمش پیش سعید. .ممکن است طول بکشد.

مروه توی خودش فرورفته بود. آرام گفت: «نه... می‌خوام مصطفی پیشم باشد.» باز مصطفی را بوسید.

- پیراهن گل‌گلی قرمزت را می‌پوشی مادر؟

- آره عزیزم. اصلاً هرچی تو بخواهی.

از پله‌های بالا رفتند و مروه و خانواده‌اش قدم به درون دادگاه گذاشتند. آدم‌های زیادی مروه را تعقیب کردند تا در جای‌گاه قرار گرفت، که آلیکس یکی از آن‌ها بود. مروه، مصطفی را از خود کَند و رفت جلو.

- مامان برای چی می‌رود آن جا؟

- عزیزم مامان می‌خواهد آلیکس را بیندازد زندان.

علی بی‌قرار بود. مروه در خود فرو رفته بود. گاه سرش را بالا می کرد برای دیدن علی و اگر می‌توانست به مصطفی لبخندی می‌زد، البته اگر می‌توانست.

قاضی که آمد؛ آلیکس دبلیو در جایگاه قرارگرفت. سکوت حاکم بود. آلیکس کمر سکوت را خم کرد، موقعی که قدم‌آهسته پا پیش گذاشت: «آقای قاضی می‌خواهم، از شاکی، خانم مروه الشربینی سوالی بکنم. اجازه هست؟»

هیچکس نفهمید لرز صدایش را و چشم‌های دودوزنش را که انگار حال عادی نداشت و بدجوری آشفته بود. صدای آلیکس اول قوتی نداشت، یا مروه این‌طور احساس کرد، بعد یک‌باره اوج گرفت: «شما اصلاً به چه حقی در آلمان هستید؟» اما مروه هرگز توی دلش خالی نشد. مروه چیزی نمی‌شنید و زل زده بود به نقطه‌ی مبهمی.

- شما این جا دنبال چی هستید؟ هان! هیچی این جا نیست. هیچی... من به ان‌دی‌پی رای دادم. آن‌ها که روی کار بیایند کار شما و مثل شماها تمام است. فهمیدی فاحشه؟

آلیکس چاقویش را به سرعت بیرون کشید و وقتی ضربه‌ی اول آلیکس رفت توی بازویش، ندانست ابتدا صدای جیغ خودش را شنید یا صدای مادرش از اسکندریه، یا صدای پدرش را، یا صدای کسی که شبیه صدای یکی از آن‌ها بود که می‌گفت: « غربت بی‌کار نمی‌نشیند. بگذر مروه‌ام...بگذر.»

آلیکس چاقو می‌زد. علی دوید. مصطفی را ول کرد. دوید. مصطفی افتاد. سرش شکست. صدای آژیر اضطراری در فضا پیچید. علی شانه‌های آلیکس را از پشت گرفت. وکیلِ آلیکس یک صندلی را بلند کرد و سردست کوباند به کمر آلیکس. گلوله‌ای شلیک شد. علی عکاز افتاد زمین. بوی باروت. صدای جیغ‌های مروه قطع نشد؛ یک‌بار، دوبار، سه‌بار.... هیجده‌بار. گریه‌های مصطفی. علی بلند شد. همه‌اش سی‌ودو ثانیه بیشتر طول نکشید. علی لنگ لنگان بلند شد اما دیر شده بود. آخر روسری سبزش رنگ سرخ گرفته بود. رنگ سرخی از خون علی و مصطفی و خون‌ مروه و بچه‌ی شکمش. مصطفی زار می‌زد. دیگران انگار گنگ بودند، اما همان‌ها هم نفهمیدند که علی به‌خاطر گلوله‌ی ساق پایش زمین خورد یا به‌خاطر مروه... فریادی رو به زوال در تالارِ محکمه طنین‌ می‌‌انداخت: «بگذر مروه‌ام، بگذر... غربت بی‌کار نمی‌نشیند.»

لیدا درست سه روز و چهار ساعت پیش از دادگاه بازبینی خندیده بود.